شاید نخست لازم باشد تعریف خود را از جامعه و به خصوص جامعۀ معاصر ارائه دهیم تا سپس بتوانیم به این پرسش که جامعۀ معاصر، تا چه حد حق دارد در تولید فرهنگی اعضای خود دخالت کند، پاسخ دهیم. تأکید بر معاصر بودن جامعه، ضرورت یک تفکیک را روشن میکند: جامعۀ باستانی، جامعۀ صنعتی و جامعۀ پسامدرن یا اطلاعاتی که هم اکنون در آن زندگی میکنیم هر یک میتوانند تعاریف متفاوتی داشته باشند، در جامعۀ کشاورزی پیشاصنعتی، جامعه به مجموعهای از انسانها اطلاق میشد که بر اساس هویتهای جمعی خود به گرد هم آمده بودند و بر اساس همین هویتها با یکدیگر وارد کنش متقابل میشدند، کما اینکه نهادها و روابط اجتماعی نیز بیشتر از آنکه به «فرد» بپردازد (که مفهومی نامحسوس و حتی به نوعی ناممکن بود) با جماعتها درگیر بودند و تعامل داشتند. جامعۀ مدرن صنعتی، مفهوم «فرد» و یا بهتر بگوییم «سوژه» را به وجود آورد و از طریق فرایند «اروپایی کردن جهان» که سپس «جهانی شدن» نام گرفت و از خلال سازوکار خشونتبار استعماری و پسااستعماری، آن را به کل جهان تعمیم داد بدون آنکه در این کار در همه جا به یک اندازه مؤثر باشد، چنانکه حتی امروز یعنی دویست سال پس از انقلاب صنعتی هنوز مفهوم «سوژه» در اکثریت کشورهای در حال توسعه نه بهطور کامل شکلگرفته است و نه به خصوص در کنشگران اجتماعی درونی شده است. و سرانجام در جامعۀ اطلاعاتی که حاصل انقلاب انفورماتیک دهۀ ۱۹۸۰ و سپس گسترش جهان شبکه از دهۀ بعد بود، ما با شکل بسیار پیچیدهای از بازگشت جماعتهای پیش صنعتی اما این بار هم در جهان فیزیکی و هم در جهان مجازی و شبکهای و در کنار آن تداوم در هم شکستۀ سوژه به دلیل افزایش بی پایان و تعدد یافتن گریز ناپذیر و در عین حال نه چندان قابل مدیریت «هویت»ها و «نقشها»ی اجتماعی سروکار داریم، که دائماً در حال ساختیابی و ساختزدایی از خود هستند و سرعت این فرایندها که در عین حال در هویتهای مختلف تکثر نیز دارند هر چه بیش از پیش و بر اساس منطق شبکهای افزایش یافته و به همان میزان خطر آنومی و عدم توانایی بازسازی ساختارهای شناخت را بر اساساً شکلگیریهای بیپایان جماعتها افزایش میدهد.
در دنیای صنعتی مفهوم جامعه با مفهوم دولت ملی تقریباً بر یکدیگر انطباق یافته بودند و حتی در ابتدای تشکیل دولتهای ملی در قرن نوزدهم، تلاشی مضاعف لازم بود تا این انطباق در افراد درونی شود، در حالی که پس از انقلاب اطلاعاتی ما در حال تجربه کردن فرایندی معکوس هستیم، یعنی «فرد» هر چه بیشتر هویت «ملی» یا شهروندی خود را به سود هویتهای فراملی یا فروملی ترک میکند و در جماعتهای مجازی یا حقیقی کوتاه و میانمدت قرار میگیرد که کنشهای او و خود را بر اساس استراتژیهای انعطافپذیر و به شدت متغییر تعیین میکنند. در موقعیت انطباق جامعه بر دولت، ما با بیشترین دخالت جامعه (دولت) در تولید فرهنگی سروکار داریم که خود به تناقضی تنشآفرین در کنشگران دامن میزد: از یک سو این جامعه نیاز بدان داشت تا مفهوم «سوژه» را تقویت کند تا جماعتگراییهای پیشاصنعتی را از میان ببرد و انسجام ملی مبتنی بر شهروندی و باور به منشأ و سرنوشت واحد را در افراد درونی کند، در حالی که از سوی دیگر با تقویت شدن گرایشهای فردی، تمایل به جدا شدن از جماعت تعریف شده واحد یعنی خود جامعه در قالب جامعۀ ملی نیز افزایش مییافت.
در جهان پس از انقلاب اطلاعاتی این گرایش باز هم تشدید شد اما این بار سوژه از چنان امکانات فناورانهای برخوردار بود که میتوانست به سهولت به سوی ساختن جماعتهایی خارج از جماعت مورد استناد (جماعت ملی) پیش برود و این امر در نهایت هم جماعت ملی را تخریب میکرد و هم خود سوژه را. و این موقعیتی است که در حال حاضر با آن دست و پنجه نرم میکنیم و کوچه بنبستی که کسی نمیداند چگونه باید از آن خارج شد.
در عین حال آنچه بیش از هر چیز مسئله را پیچیدهتر کرد، دموکراتیزه شدن فرهنگ از سالهای پس از جنگ جهانی در قالب گسترش و ارزانی وسایل ارتباط جمعی و تولید فرهنگی از خلال آنها بود (کتاب، مطبوعات، رادیو، تلویزیون، رایانه و …) این امر که با انقلاب اطلاعاتی همچنان ادامه داشته و هر چه بیشتر فاصلۀ میان تولیدکنندگان فرهنگ و مصرفکنندگان فرهنگ را کاهش میدهد و در نهایت تصویر جامعهای را پیش میکشد که در آن همه تولیدکنندۀ فرهنگ و مصرفکنندۀ فرهنگ هستند و این جامعه را به مثابۀ شکل آرمانی شدۀ فرهنگ در جهان ایده ارائه میدهد، باز هم ما را درگیر تناقض میکند. تناقض در اینجا در آن است که اولاً هنوز هیچگونه از جامعه را نشناختهایم که بتواند در عین افزایش ابعاد خود از افزایش خشونت در قالب انحصار خشونت دولتی در خود جلوگیری کند، دولتها به همان نسبت که قویتر میشوند و بر گروههای بزرگتر و یا بر انباشتهای فرهنگی بیشتری حاکم میشوند، گویی به ناگزیر بر تمایل خود به کنترل اجتماعی میافزایند و خشونت را به صورت فیزیکی یا نمادین علیه شهروندان خود بیشتر میکنند. اما این تمام ماجرا نیست، شهروندان نیز با تبدیل شدن به تولید/مصرفکنندۀ فرهنگ به سویی میروند که هرگونه تولید و خلاقیت هنری– فرهنگی را باید در نهایت به صورت یک نا-تولید و نا- خلاقیت فرهنگی تعریف کرد. هم اکنون در حوزۀ هنر از نا-هنر و غیر- هنر صحبت میشود و شاید به زودی هر کس بتواند کتاب خود را بنویسد، فیلم خود را بسازد، نقاشیهای خود را ترسیم کند و حتی طرحهای معماری خود را برای ساخت و سازهای موردنیاز خویش تعیین کند. درچنین حالتی میتوان از خود پرسید که نویسنده، فیلمساز، نقاش یا معمار دیگر چه معنایی خواهند داشت. بنابراین موقعیت کنونی که آن را باید اوج منطقی دموکراتیزه شدن تولید فرهنگی نامید، خطری اساسی را در خود حمل میکند و آن بیمعنا شدن فرهنگ از یک سو و انفکاک اجتماعی تولیدکنندگان فرهنگ از سوی دیگر است. یک سناریوی تخیلی را در ذهن مجسم کنیم: جامعهای که در آن هر کس تنها کتابهایی را که خود نوشته بخواند، فیلمها و عکسهایی را که خود ساخته و گرفته است تماشا کند و …. چنین سناریویی بسیار دور از ذهن است و منظور از اشاره به آن اوج منطقی است که کنترل اجتماعی بر تولید فرهنگی میتواند به خود بگیرد. در واقع پیوستن ساختارهای قدرت (و در واقع خشونت) به ساختارهای تولید فرهنگ که در جهان پیش از انقلاب اطلاعاتی انجام گرفته است، امروز با توجه به امکانات فناورانۀ جهان به موقعیتی خطرناک تبدیل شده است که باید هر چه زودتر و با شیوههایی ابتکاری شروع به بیرون آمدن از آن کرد. بحران هویتی ناشی از تقابل ضرورت تداوم «سوژه» و ضرورت تداوم «جامعۀ» امروز به مرزهای خود نزدیک شده است و در این زمینه باید راهی یافت که بتواند دو مفهوم «جامعه بودگی» یعنی زندگی در جمعیتهای بزرگ برای برخورداری از سطح خاصی از رفاه مادی را با «فردبودگی» یعنی حق فردی به برخورداری از سبک زندگی و خلاقیتهایی که خود تعریف میکند را با یکدیگر سازش داد. تنها راه این کار ظاهراً روی آوردن به نظریههای پویایی اجتماعی و پیچیدگی است، در حالی که آنچه تاکنون در عمل برای حل این تناقض انجام گرفته است، عمدتاً نوعی گریز به جلو با تکیه و فشار آوردن شدید به ابزارهای زبان بوده است. زبان البته به کار میآید، اما باید توجه داشت که اولاً آن را نه فقط برای ساختن اشکال نو و غیر قابلکنترل در شناخت به کار بریم بلکه از آن به عنوان ابزار اصلی حافظۀ تاریخی-فرهنگی نیز استفاده کنیم و ثانیاً توجه کنیم که زبان در عین حال -چه از یک زبان واحد سخن بگوییم و چه از زبانهای مختلف- همواره ابزاری برای تولید و بازتولید قدرت بوده و هست و بنابراین باید بتوانیم جدایی واقعی میان زبان و قدرت را در جوامع انسانی به تحقق درآوریم تا سپس به استفادهای بهینه از زبان برای تولید فرهنگی برسیم.