بیش از صد و پنجاه سال از شکل گرفتن رشتهای جدید در علوم انسانی که در ابتدا قومشناسی (ethnology) نام گرفت، میگذرد. در نیمه قرن نوزدهم در همان زمانی که بر پایۀ اندیشههای آگوست کنت و آنچه او «فیزیک اجتماعی» مینامید، جامعهشناسی پا به عرصۀ وجود گذاشت، با اندکی فاصله «مردمشناسی» (که امروز ما آن را «انسانشناسی» مینامیم) نیز ظاهر شد. اندیشمندان اجتماعی اروپا در این زمان بر آن بودند که با بهره گرفتن از الگوی علوم طبیعی و با به کار بردن همان روشها و همان مراحل آزمایشگاهی که در آن علوم مرسوم بود، این بار جامعه را موضوع مطالعه خود قرار دهند. اما پرسش اساسی از همان ابتدا آن بود که آیا جوامع انسانی را میتوان جوامعی یکدست و یکپارچه و به عبارتی سادهتر جوامعی از یک جنس و در یک سطح تصور کرد؟ برداشت کلی اروپائیان در این دوره بر اساس نظریۀ تطورگرایی (تکاملگرایی) قرار داشت، نظریهای که بر مبنای آن همۀ پدیدههای عالم از اشکال ساده و ابتدایی به سمت اشکال پیچیده و تکاملیافته، تحولیافتهاند. بنابراین در مورد جوامع انسانی نیز همین تصور وجود داشت، یعنی این جوامع را میتوان از سادهترین و ابتداییترین آنها تا پیچیدهترین و پیشرفتهترینشان تقسیم کرد. در این زمان اروپائیان خود را در اوج تمدن و فرهنگ میپنداشتند، و بر اساس این خودمحور بینی دست به ارائۀ برنامهای زدند که تمام جوامع انسانی را به سه گروه تقسیم میکرد و برای هرکدام از آنها نیز یک علم خاص تعریف میکرد: نخست خود جوامع اروپایی که بر پایۀ قراردادهای اجتماعی و دموکراتیک شکلگرفته بود و علم جامعهشناسی برای شناخت و تحلیل آنها تعریف میشد؛ سپس جوامع موسوم به شرقی یا همان تمدنهای باستانی، کشورهایی نظیر ایران، مصر، چین و هندوستان، که در درجهای پایینتر از اروپا در خط سیر مفروض تاریخ قرار داده میشدند و علم شرقشناسی برای شناخت و تحلیلشان مطرح میشد؛ و سرانجام جوامع موسوم به «ابتدایی»، مردمانی همچون بومیان آفریقای سیاه، استرالیا یا آمریکا که علم مردمشناسی برای آنها تعیین و تعریف میشد. البته این تقسیمبندی طبعاً کاملاً دلبخواهانه بود اما در اندیشه تطوری غالب در قرن نوزدهم و لااقل تا نیمۀ قرن بیستم تقریباً برای همه دانشمندان و متخصصان علوم انسانی قابل توجیه و دفاع بود. و بر پایه این تقسیمبندی بود که برنامههای استعماری به مثابۀ برنامههایی «تمدنساز» و در خدمت «سرعت بخشیدن به تاریخ» تعریف شدند و به اجرا درآمدند
شناختی که به این ترتیب در کشورهای اروپایی نسبت به جهان غیراروپایی به وجود آمد، از همان آغاز آمیخته با نوعی خودمحوربینی و بر اساس شکل دادن به یک موجودِ «دیگر» در قالبی ناکامل و حتی «عقبافتاده» بود، موجودی که در رابطه با یک «خودِ» پیشرفته و متمدن تعریف میشد. آنچه در صد و پنجاه سال بعد در جهان گذشت (و ما به تدریج در این نوشتهها به آن خواهیم پرداخت) روایت ساختن و پرداختن این «خود» و این «دیگری» است: جهان میرفت تا شکل بگیرد و «انسان» را در معنایی جدید، تبیین کند. فرهنگ اروپایی به این ترتیب از همین زمان گرایش به آن داشت که این قالب تنگ، یعنی قالب انسان اروپایی و حاکم را به سراسر عالم تعمیم دهد و ساختارهای این جهان را بسازد.