کوته‌نوشت‌های اجتماعی(۴۸):فرهنگ تعریف‌ناپذیر

 

یکی از مشکلات اساسی انسان‌شناسی از آغاز تا امروز  به دست آوردن تعریفی کامل و جامع از فرهنگ بوده است که بر سر آن وفاق نسبتاً بالایی را بتوان میان  اندیشمندان این  رشته به دست آورد. بیش از  ۱۴۰ سال از زمانی که ادوارد برنت تایلر‏، مردم‌شناس بریتانیایی در کتاب خود «فرهنگ ابتدایی» جمله معروف خود را از فرهنگ ارائه داد و آن را «مجموعه‌ای از دانش‌ها، باورها، هنر، قانون، اخلاقیات، آداب و رسوم و هرگونه توانایی و عادتی که انسان  به مثابۀ عضوی از جامعه به دست می‌آورد» تعریف کرد،  می‌گذرد. در نیمه قرن بیستم نیز، کروبر و کلاکهن، دو انسان شناس آمریکایی در کتابی تلاش کردند  با ارائه بیشترین تعداد تعاریف موجود تا آن زمان، به یک جمع بندی از تعاریف که تا آن زمان نیز بسیار افزایش یافته بود،  برسند و بر پایۀ همین کتاب بود که داریوش آشوری کتاب «تعریف‌ها و مفهوم فرهنگ» را منتشر کرد.

تعریف ناپذیری و یا مشکل بودن تعریف فرهنگ را می‌توان از دو دریچه مورد توجه قرار داد: نخست گستردگی این مفهوم به صورتی که عملاً می‌تواند شامل تمام جنبه‌های زندگی انسانی شود و از همین رو هر تعریفی از آن می‌تواند به نوعی بی معنا جلوه کند چرا بسیار کلی است. و از سوی دیگر عدم توانایی عملی در جدا کردن مفهوم فرهنگ از مفهوم طبیعت که به دلیل افزایش شواهد و مطالعاتی که نشان می‌دهند انسان بسیار بیشتر از آنچه تا کنون پنداشته می‌شده است در چارچوب‌های زیستی و حتی ژنتیک خود اسیر است، نهفته است.

اما شاید مهم‌ترین محوری که این تعریف ناپذیری را بتوان از خلال و بر اساس آن تبیین کرد مسئله اکتسابی یا انتسابی بودن فرهنگ است که ما را بار دیگر به رابطه طبیعت/فرهنگ و پیوستاری یا گسستی (تقابلی) بودن این رابطه می‌کشاند. زمانی که فرضاً از یک فرهنگ قومی، ملی یا دینی سخن می گوییم و پایه‌های شخصیتی یک فرد یا خمیرمایه‌های عام یک گروه را بر اساس آن تعریف می‌کنیم، تا چه اندازه باید بر انتقال خود به خودی و  بدون ارادۀ فرد (گروه) در این فرهنگ انگشت گذاریم و برعکس تا چه اندازه می‌توانیم نقش آموزش را برجسته کنیم؟ نظریه‌های فرهنگی با رویکردهایی متفاوت در این رابطه گاه به شدت نقش و محتوایی آموزشی- پرورشی به خود گرفته‌اند و این گمان را تقویت کرده‌اند که با ارادۀ عمومی و برنامه ریزی‌های تحصیلی و یا فراتر از آن برنامه‌ریزی‌های فرهنگی می‌توان تاثیرهای درازمدت و عمیقی بر انسان‌ها و جوامع انسانی باقی گذاشت. با این وصف تجربۀ تاریخی، به ویژه تجربۀ رژیم‌های توتالیتر قرن بیستمی که با محور قرار دادن یک ایدئولوژی در تمام ابعاد زندگی، آموزش و تعلیم و تربیت دکترین‌وار را به اصل و اساس تمام سیستم‌های‌ خود بدل ساختند، نشان می‌دهد که نتایج حاصل شده، عموماً معکوس بوده‌اند و نه تنها این گونه از رژیم‌ها ثبات تاریخی نیافته‌اند و به سوی پوکی و فروپاشی حرکت کردند، بلکه پس از فروپاشی هم عملاً هیچ چیز از مجموعه‌های بزرگ آموزش یافته باقی نمانده و حتی برعکس گرایش‌های مخالف با آن‌ها تحکیم و تقویت یافته‌اند.

بنابراین این پرسش که فرهنگ چیست و چگونه می‌توان آن را انتقال داد و به خصوص چگونه می‌توان به تداوم و درونی شدن آن در یک جامعه دامن زد، پرسشی همچنان گشوده و تا اندازۀ زیادی بی‌پاسخ مانده‌است که به آن تنها می‌توان پاسخ‌هایی نسبی داد.