کوته‌نوشت‌های اجتماعی(۴۷): تعلق ملی

 

مفهوم «تعلق» یا «احساس تعلق» را بدون شک باید یکی از مفاهیم قدیمی در عرصۀ علوم اجتماعی دانست که ریشۀ نخستین اشکال تبلور آن را می‌توان در قالب مباحث بیولوژیک مشاهده کرد: هر موجود زنده‌ای به نوعی به یک یا چندین موجود زنده دیگر احساس تعلق می‌کند بدین معنی که خود را جزئی از آن موجودات  و یا آن موجودات را جزئی از خود می‌داند.  احساس فرزندی یا احساس مادری از اشکال شناخته شدۀ چنین احساس‌هایی هستند. موجود این احساس را بر اساس گروهی از احساس‌های ثانویۀ دیگر درک می‌کند: نیاز به نزدیکی فیزیکی، احساس اندوه از دوری و جدایی یا از میان رفتن فیزیکی دیگری، تمایل به ایجاد روابط خاطره‌ای یا حافظه‌ای با دیگری، احساس لذت و امنیت ناشی از حضور دیگری و کاهش فاصله با او و غیره از این جمله‌اند.

تعلق علاوه بر احساسی ارگانیک یعنی میان موجودات زنده، می‌تواند میان موجودات زنده و سایر موجودات نیز مشاهده شود: احساس تعلق به یک شئ، یک نماد و غیره احساسی واقعی است که می‌تواند  اثرات و پی‌آمدهای کاملاً مشخص رفتاری داشته باشد که خارج از بحث کنونی ما قرار می‌گیرند.

اما اگر از سطح تعلق در حوزۀ غیرارگانیک بگذریم، احساس تعلق به اشکال گروهی ارگانیک باز هم پیچیده‌تر است: برای نمونه احساس تعلق به یک گروه اجتماعی و از آن بیش‌تر به یک ایده و یک فکر، سازوکارهای بسیار پرسش برانگیزتر و ابهام آمیزتر و به همین دلیل  غیرقابل درک‌تری را ایجاد می‌کنند و شکل‌گیری و تداوم آن‌ها بسیار فراتر از روابط ایجاد شده با دستگاه‌ها و اندام‌های حسی مستقیم انسان می‌روند.

تعلق ملی در این میان اشاره به مقوله‌ای دارد بسیار متأخر که باید آن را به دوران پس از شکل‌گیری دولت‌های ملی مربوط دانست. در واقع پس از پدید آمدن این دولت‌ها که مشروعیت خود را ناشی از پایین و از پایه اجتماعی می‌دانستند، بود. دولت‌هایی که تمایلی قدرتمند برای شکل دادن به مفهومی به نام «ملت» داشتند. ملتی که باید برای تامین منافع و دادن مشروعیت وجودی به آنها، اساس خود را بر حافظه‌ای تاریخی، باور داشتن به گذشته و آینده‌ای مشترک می‌یافت. ایجاد این احساس تعلق نیاز به سازوکارهایی عمدتاً خیالین و اسطوره‌ای داشت و از همین رو نیز ادبیات (به ویژه رومانتیسم قرن نوزدهمی) نقشی چنین اساسی در پدید آوردن آن ایفا کردند و باز به همین دلیل توانایی به خواندن و نوشتن از پایه‌ای‌ترین شرایط شکل‌گیری آن بود و این دولت‌ها تمام توان خود را به کار بردند که  نظام سراسری اجباری و رایگان آموزش و پرورش را (که در واقع به معنی پرورش شهروندان دولت ملی بود) به وجود آورند.

با این وصف، پدید آمدن یک فکر و اندیشه قدرتمند به نام ملت لزوماً به معنی شکل‌گیری احساس تعلق به چنین ملتی نبود. آنچه اهمیت داشت و هنوز پس از ۲۰۰ سال  بعد از شکل‌گیری نخستین دولت‌های ملی اهمیت دارد، فرایند درونی کردن باور به ملت است که سبب می‌شود حس تعلق ملی پدید آمده، بتواند تداوم یافته و با کمترین هزینۀ اجتماعی و به خصوص با کمترین تنش‌ها و خشونت اجتماعی بازتولید شود. مطالعات جدید انسان‌شناسی در این زمینه نشان می‌دهند که مقوله‌های شناختی متکی بر دستگاه‌های حسی، همچون در احساس تعلق بیولوژیک نقشی اساسی دارند. بنابراین این پرسش را می‌توان به‌طور مشروع مطرح کرد که مفهوم «سرزمین‌زدایی» که امروز بیش از پیش از سوی گروهی از انسان‌شناسان و سایر متفکران جهانی‌شدن مطرح می‌شود، تا چه اندازه می‌تواند به صورت یک عامل اساسی و تعیین‌کننده مطرح باشد: آیا می‌توان تصور کرد که بتوان ملت را بدون میلیاردها رابطۀ حسی–بیولوژیک که از زمان کودکی تا بزرگسالی در انسان‌ها شکل می‌گیرد ساخت و به آن تداوم بخشید: مفهوم بی‌ریشگی و حس غریب غربت که در حوزۀ مطالعات پدیدۀ مهاجرت و تبعید بسیار مطرح هستند را می‌توان امروز از این دریچۀ جدید بیولوژیکی–اجتماعی مورد تأمل قرار داد. آیا ملت جز به خاطر یک ایدۀ سیاسی، یک خاطرۀ جمعی و گروهی از آرمان‌ها و انباشتی بیولوژیکی از خاطرات حسی نیست که نیاز به تجدید شدن در موقعیتی سرزمینی دارند و بازتولید آن‌ها در محیط دیاسپورایی بیشتر گویای  نوعی محیط آزمایشگاهی با کارایی اندک است؟