کوته‌نوشت‌های اجتماعی(۴۵): هم‌فرهنگی و خرده‌فرهنگ‌ها

 

نظریه هم‌فرهنگی (Co Culture) و مفهوم خرده‌فرهنگ‌ها: این نظریه به گونه‌ای که به وسیلۀ مارک اورب (Mark p. Orbe) و ریجینا اسپلر (Regina E. Spellers) مطرح شده است، عمدتاً بر چند مؤلفه تأکید می‌کند که عبارت‌اند از: ۱- جوامع کنونی در خود گروهی از جماعت‌ها و هویت‌ها را به وجود می‌آورند که حاشیه‌ای هستند و این امر در قالب ایجاد سلسله‌مراتبی از این هویت‌ها در هر جامعه‌ای انجام می‌گیرد؛ ۲- در این سلسله‌مراتب بالاترین امتیازات و مقامات در اختیار افرادی قرار می‌گیرد که از لحاظ سلسله‌مراتب هویتی در موقعیت بالاتری قرار دارند؛ ۳- این گروه برای تداوم موقعیت خود نظام‌های ارتباطی ایجاد می‌کنند که لزوماً به نظام‌های ارتباطی عمومی منتقل نشده و با آن‌ها دارای فاصله و تمایز کارکردی و سازوکاری هستند؛ ۴- گروه‌هایی که در رده‌های پایین قرار می‌گیرند حاشیه‌ای شده  و موقعیت مشابهی را اغلب به رغم تمایل خود تجربه می‌کنند که خصوصیت اصلی آن در محرومیت و نداشتن قابلیت حضور در بسیاری از عرصه‌های اجتماعی و یا کمبود این حضور نسبت به شمار فیزیکی آن‌هاست؛ و ۵- گروه‌های اخیر که از آن‌ها با عنوان‌ هم-فرهنگ نام برده می‌شود، در عین حال استراتژی‌هایی خاص برای ایجاد ارتباط با یکدیگر و با ساختارهای سلطه به وجود می‌آورند..

این نظریه همان‌گونه که از مؤلفه‌های اصلی آن مشخص است، یک نظریۀ ارتباطی است که می‌تواند ما به ازاهای اجتماعی داشته باشد و در تحلیل ساختارهای جوامع مدرن و پیچیده به کار رود، به ویژه از آن رو که این جوامع عموماً به شدت بر پایه‌های ارتباطی قرار دارند. با این وجود باید توجه داشت که جامعه‌شناسان و انسان‌شناسان دیگری همچون آرجون آپادورای پیش از این به مفاهیمی چون «مقاومت» (resistance)، «دوسویگی»  (reciprocity)، «هویت در‌آمیخته» (méttisage identitaire) و «هویت منفی» (negative identity) و حتی «هویت دایاسپورایی» (Diaspora identity) تأکید کرده بودند. به باور ما برای جامعه‌ای همچون ایران با مختصات بسیار پیچیده‌ای که در شکل‌گیری هویتی در آن، چه به لحاظ تاریخی و چه در موقعیت معاصر دیده می‌شود، همه این نظریه‌ها را می‌توان به گونه‌ای و در موقعیت‌های خاصی به کار برد.

اما ابتدا بر این نکته تأکید کنیم که هر یک از این مفاهیم مباحث بسیار زیادی را در حوزۀ اندیشه‌های جامعه‌شناختی و انسان‌شناختی و مطالعات دایاسپورایی و قومی و جماعتی  برانگیخته‌اند که در اینجا مجال پرداختن به آن‌ها نیست. بااین‌حال ما در عین حال که به مصادیق می‌پردازیم برخی از این مباحث را نیز می‌گشاییم تا در آینده بتوانیم در همین ستون به صورت مفصل‌تری به آن‌ها بپردازیم. به طور کلی برای پاسخگویی به پرسش مطرح شده باید گفت که مفهوم «خرده‌فرهنگ» (sub-culture) امروز اغلب مفهومی منسوخ شده در زبان فرهنگ‌شناسی به حساب می‌آید و اغلب متخصصان ترجیح می‌دهند از واژه «جماعت»(Community)  به جای آن استفاده کنند که این اشکال را در زبان فارسی دارد که برخلاف معادل اروپایی‌اش، گویای وجود «اشتراک» میان افرادی که با یکدیگر در یک جماعت  قرار داده می‌شوند نیست. به هر رو ولو به صورتی قراردادی به نظر ما به کاربردن واژه جماعت با این تعریف: «گروهی از افراد یک جامعه که دارای مجموعه‌ای از اشتراکات خودآگاهانه و دیدگاهی کمابیش منسجم نسبت به گذشته، حال و آیندۀ خود هستند و به همین دلیل با یک نام خاص یا با ضمیر «ما» از خود یاد می‌کنند، مناسب‌تر از کاربرد واژه خرده‌فرهنگ است که دارای باری منفی و غیرقابل دفاع است، زیرا به‌طور مثبتی جانب‌داری سلسله‌مراتبی هویت اصلی/هویت فرعی را در خود حمل می‌کند.

در این میان در کشور ما، به دلیل لااقل دو فرایند اساسی سیاسی در طول صدسال گذشته یعنی اولاً فرایند شکل‌گیری دولت مدرن ملی (nation state) و دوم، انقلاب سیاسی (انقلاب مشروطه و انقلاب اسلامی) که در نخستین آن‌ها بار ملی‌گرایی بیشتر و دومین آن‌ها بار هویت اسلامی و هویت ملی در همراهی با یکدیگر عمل کرد، تمایلی قدرتمند و هنوز متداوم به ایجاد یک فرهنگ مرجع وجود دارد که از نقطه‌نظر سیاسی و انسجام و سازمان‌یافتگی اجتماعی نیز کاملاً مشروع و دارای ضرورت است. با این وصف در طول صد سال گذشته تعداد جماعت‌ها در ایران به شدت رو به فزونی گذاشته‌اند و پس از انقلاب دوم، به دلیل فرایند قدرتمند دموکراتیک که به مثابۀ موتوری کاملاً فعال در آن دائماً جامعه را به طرف مطالبات بیشتر در زمینه‌های آزادی‌های فردی و  بیان هدایت می‌کند، این افزایش جماعتی همچنان ادامه یافته و تقویت شده است.

در این حال هویت‌های حاشیه‌ای یا همان «هم‌فرهنگ»‌ها نیز به وجود آمده‌اند و تقویت شده‌اند.  اما این هویت‌ها در سطوح مختلفی پدید آمده‌اند که در هر یک از آن‌ها قدرت به شکلی متفاوت عمل می‌کرده و روابط متفاوتی را نیز به وجود می‌آورده است.  به عنوان مثال در شکل‌گیری بنیادگرایی‌های جماعتی جدید در کشور ما،  بیشتر با شکل‌گیری «هویت‌های مبتنی بر مقاومت» در مقابل امواج تهدید‌کنندۀ جهانی شدن روبرو بوده‌ایم. در حالی که همین شکل از هویت‌های مقاومت نیز در سطح قالب، بازآفرینی و تشدید هویت‌های محلی-قومی اتفاق افتاده که این بار خطر را از جانب فرهنگ و زبان مرکزی احساس می‌کرده‌اند. یا در مثالی دیگر شکل‌گیری انواع گفتمان‌های «پوپولیستی» را در طول چند دهۀ اخیر که  به صورت‌های مختلف ظاهر شده‌اند و در نهایت خود به ابزاری برای تأیید و تداوم یافتن گفتمان‌های عمل‌گرایانه حتی در بدترین شکل‌های آن‌ها یعنی در شکل  دنباله‌روی از روندهای جهانی تخریب فرهنگ‌های کوچک و حاشیه‌ای داده‌اند، در اکثر موارد به مثابۀ واکنش‌هایی نسبت به احساس نوعی محرومیت بروز کرده‌اند که یک هویت خود را به نوعی تحقیر‌شده و حاشیه‌ای احساس کند. حتی در معنایی می‌توانیم بگوییم که گرایش‌های ضد روشنفکرانه نیز چه از جانب غیر روشنفکران و چه از جانب خود روشنفکران ‌که نمونه‌های متعددی از آن‌ها را شاهد بوده‌ایم، عمدتاً یا به عنوان ابزاری برای خروج از یک موقعیت تحقیر (برای مثال در سطح زبان و شناخت‌شناسی) به وجود آمده‌اند (در نزد عوام) و یا برای دست‌کاری و تمایل به بهره‌برداری از این احساس تحقیر برای جهت‌دهی به حرکت‌هایی در قدرت اجتماعی (که  منشأ آن عمدتاً افراد ممتاز و حتی خود روشنفکران بوده‌اند.)

نظریۀ «هم‌فرهنگی» بسیار به نظریۀ «هویت منفی» نزدیک است، زیرا در این نظریه نیز افرادی که لزوماً ممکن است با یکدیگر اشتراکی هم نداشته باشند و اگر هم داشته باشند این اشتراک لزوماً به یک همبستگی اجتماعی و ارتباط و پیوند فیزیکی و تعاملات اجتماعی مستقیم نرسیده است، تنها بر اساس موقعیت اجتماعی طرد شدۀ خود و یا حتی بر اساس احساس وجود چنین موقعیتی وارد حوزه‌ای از پهنه‌های شناختی اجتماعی می‌شوند که قابلیت دست‌کاری بالایی را به گروهی دیگر از کنشگران اجتماعی می‌دهد. به عبارت دیگر این افراد، به دلایل عاطفی و احساسات ناخودآگاهی که از محرومیت دارند، در وضعیت شکننده‌ای قرار می‌گیرند که می‌توان به سادگی آن‌ها را دست‌کاری کرد و به جهت مطلوب هدایت کرد؛ و این کاری است که بر اساس نظریۀ «هم‌فرهنگی» گروه‌های بالادست جامعه که با یکدیگر در سلسله‌مراتب امتیازات در تضاد قرار دارند، به صورت دائم انجام می‌دهند.

ابزار اساسی در این راه زبان است که خود فرصتی طولانی را برای تحلیل می‌طلبد. تخریب زبان و انحراف زبان به مثابۀ گسترده‌ترین و اساسی‌ترین ابزار ارتباط و  تفکر و اندیشه در سطح اجتماعی می‌تواند قابلیت‌های دست‌کاری را به شدت افزایش دهد. برای این کار ابزارهای بسیار متعددی به کار می‌رود که از آن جمله می‌توان به دست‌کاری مفهومی واژگان و دست‌کاری ساختاری در شکل بیرونی زبان یاد کرد. در حوزۀ نخست واژگان باید در روندی از هدایت رسانه‌ای، معناهایی گاه بسیار متفاوت از واقعیت خود پیدا کنند و یا لااقل به چنان حدی از ابهام برسند که بتوان به صورتی پویا هر معنایی را در آن‌ها جای داد. در حوزۀ دوم ساختارهای زبانی در مفهوم متعارف کلمه جای خود را به ساختارهای فرازبانی یا هدایت‌کنندۀ زبان می‌دهند که به دلیل شدت و انباشتگی یا موقعیت هژمونیک خود، ساختارهای معناشناسانۀ زبان را به کلی از میان برده و یا آن‌ها را کاملاً در اختیار خود می‌گیرند. مثل زمانی که یک سخن کاملاً بیهوده و بی‌معنی از حوزه‌ای دارای مشروعیت صوری یا واقعیِ بسیار بالا بیان می‌شود؛ و یا زمانی که قدرت به تحقق درآوردن ولو کوتاه‌مدت یک گزاره، بی‌معنایی آن گزاره را در سطح زبانی‌اش کاملاً پوشش داده و ناپیدا می‌کند.
بدین ترتیب در سطح هویت‌های جماعتی، دست‌کاری اصلی برای تبدیل آن‌ها به هویت‌های «هم-فرهنگ» رساندن مؤلفه‌های حداقلی به مؤلفه‌های حداکثری است که البته اگر در طوح معینی مثلاً سطح انسجام‌های بزرگ (دولت، ملت و…) انجام بگیرد، مشروعیت بالایی دارد، اما اگر در سطح انسجام‌های کوچک (مثل رفتارهای روزمره و متعارف زندگی یا سلایق قرهنگی شکل‌دهنده به  مکان‌های زمانی– فضایی فرهنگ) انجام بگیرد، در حقیقت به ناچار باید به سوی تخریب هویت فرهنگی سوژه بروند، و طبعاً سوژه (بر اساس قابلیت‌های بیولوژیک خود) از موجودیت خود دفاع کرده و می‌تواند استراتژی‌های خاصی را پیش بگیرد تا نه فقط حفظ شود بلکه خود را تکثیر کند. این شاید همان چیزی باشد که در آخرین مولفۀ نظریه «هم‌فرهنگی» با آن روبرو می‌شویم.

یک سیاست‌گذاری فرهنگی مناسب باید بتواند از بروز چنین موقعیت‌های خطرناکی آن هم در جامعه‌ای چون جامعۀ ما که به دلایل بسیار زیادی مستعد این گونه دستکاری‌ها است جلوگیری کند. تعمیق تفکر و جایگزینی رویکردهای تقلیل دهنده با رویکردهای پیچیده یکی از راه‌هایی است که از این خطر فاصله بگیریم.