در قرون هجده و نوزده یکی از گرایشهای بسیار مورد توجه و غالب در نزد متفکران، آن بود که بتوانند برای تمدنهای انسانی در مجموعۀ بزرگ آنها، نظریههای تبیین و شکلگیری تدوین کنند. این کار عموماً با این هدف انجام میشد که اندیشۀ اروپایی بتواند به نوعی خودمحوربینی فرهنگی خویش را با انسانگرایی غالب در بنیانگذاری دولتهای جدید، سازش داد.
در این نظریهها که تقریباً نمونهای از آنها را نزد تمام اندیشمندان بزرگ اروپایی میتوان مشاهده کرد، این متفکران از دو پیشزمینه فکری تأثیر میپذیرفتند: نخست زمینهای تطورگرایانه: باور به اینکه همۀ چیزها و همۀ موجودات عالم و حتی همۀ افکار و اندیشهها در روندی طولانی شکلگرفتهاند که در آن هر مرحله نسبتی علّی با مراحل پیشین و پسین خود دارد و به خصوص میتوان با پیگیری گذشتههای یک چیز یا یک انسان و یک فکر نه تنها آن را درک کرد و کاملاً شناخت بلکه حتی دست به پیشگویی دربارۀ آینده آن نیز زد. اما در کنار این زمینه یک زمینۀ تاریخگرایانه نیز وجود داشت: این باور که گذشت زمان و حوادث پیدرپی را نباید امری حادثی و اتفاقی به حساب آورد، بلکه باید در آنها نوعی عقلانیت و شعور را سراغ گرفت که در نهایت ما را به یک قانون رسانده و با دست یافتن به این قانون میتوان آینده را پیش بینی کرد. این گرایش که در دو شاخۀ کاملاً متفاوت دینی (هگلیسم و رومانتیسمها و بنیادگراییهای مسیحی) و ضد دینی (مارکسیسم و مشتقات آن) به پیش رفته است و تا به امروز، هرچند بسیار ضعیف شده، همچنان در پی «کشف قوانین نهفته» در پشت اموری است که «حادث شدن» آنها را نفی میکند و باور به ارادی بودن و قانونمند بودن آنها دارد.
نظریههای تمدنی با تأثیرپذیری از این دو گرایش فکری بیش از هر چیز بر آن انگشت میگذاشتند که منشأ همۀ چیزها و پدیدهها از کل عالم گرفته تا تمام پدیدههای انسانی و نهادی و فرهنگی را بیابند و در این راه به سرعت به این نتیجه رسیدند که تمدن اروپایی در انتهای راهی است که دیگر مردمان جهان یا اصولاً آغازش نکردهاند (جوامع موسوم به «ابتدایی») و یا در نقطهای دورافتاده در حال در جا زدن و دور خود چرخیدن هستند و همین تفکر بود که استعمار را به مثابۀ یک برنامۀ تمدنساز توجیه کرده و خشونتهای آن را به حساب رنج و درد لازم برای پرداختن بهای رسیدن به پیشرفت و توسعه میدانست
اما امروز میتوان مفهوم نظریههای عمومی تمدنی را تقریباً بهطور کامل مردود اعلام کرد، زیرا به دلیل کشفیات بسیار زیاد و متنوع مشخص شده است که راههای انسانیت برای حرکت به جلو (و یا به عقب) همواره متفاوت و بسیار پیچیدهتر از آن بوده است که کسی بتواند از آنها به یک سنتز برای مجموعه تمدنهای پدید آمده برسد، مگر آنکه خود را در کلیترین مخرج مشترکهای این تمدنها (نظیر ساختارهای سیاسی، اداری، نظامی و اقتصادی در مؤلفههای کلانشان، آن هم در پهنههای خاصی از جهان، برای نمونه کشورهای بیرون آمده از تمدنهای هندواروپایی) محدود کند.
بدین ترتیب مفهوم تمدن (که امروز به ناچار باید بیش از هر چیز به آن معنای مترادفی با شهری شدن بدهیم) را باید مفهوم جزئیتر از مفهوم فرهنگ به شمار آورد که بزرگترین پلهای ارتباطی را بین انسانها به وجود میآورد. سازوکارهای فرهنگی به دلیل آنکه هر چه بیش از پیش در اندیشه و تحلیل خود موقعیتهای بیولوژیکی کالبدی انسانها را در نظر میگیرند، از این لحاظ کاملاً بر نگرشهای سیاسی و اقتصادی، که بیشتر انسان را در روابط سلطهاش در برابر طبیعت تأیید و درک میکنند، امروز با مقبولیت بسیار زیادی از جانب مردم روبرو هستند. امروز کمتر کسی باور میکند که کلید حل مشکلات کنونی انسانها در دستان فنسالاران باشد و برعکس در جوامع توسعه یافته تلاش میشود هر چه بیش از پیش ملاحظات فرهنگی در همۀ امور مورد توجه قرار گرفته و اولویتهای انسانی – زیستمحیطی، آنجا که پیش از این صرفاً بحث اقصادی و مقرون به صرفه بودن اجرا میشد، برجسته شوند.
در نتیجه امروز گرایشی شدید به سوی تدوین نظریههای فرهنگی به ویژه در سطح خرد وجود دارد که برای این کار طبعاً باید تمام پیش داوریها را (لااقل تا جایی که امکان دارد) از میان برداشت و اجازه داد که فرهنگهای انسانی در موقعیتهای همزمان و واقعیشان تحلیل و درک شوند. نظریههای بزرگ و جهانشمول عموماً به ما ضربه زدهاند بدون آنکه گرهای از کلاف سردرگم و پیچیدۀ مشکلات کشورهای در حال توسعه بگشایند.