تخریب زبان به مثابه ظرف اندیشه، بی شک به تخریب اندیشه، منجر می شود و هر چند نمی توان درباره میزان این تخریب با قاطعیت سخن گفت و باید آن را بنا بر فرهنگ یا گروه فرهنگی و موقعیت اجتماعی و زمانی-مکانی و بسیاری از عوامل دیگرِ تعیین کننده، نسبی کرد، اما در یک امر نمی توان تردید داشت و آن اینکه تخریب اندیشه با منشاء زبان شناختی به صورت های مختلف و در قالب های کلی یا جزئی و در کوتاه یا درازمدت، نه فقط در سطح گفتمان های اجتماعی و فردی( که چیزی بدیهی است) بلکه از خلال ساختارهای چرخه ای در سطح رفتارهای فردی و اجتماعی و میان کنش های جامعه نیز، خود را نشان خواهد داد.
در طوب نیم قرن اخیر(و شاید بهتر باشد بگوئیم در طول یک قرن اخیر یعنی از زمانی که «زبان» برای ما نوعی «مدرنیته» توهمی را به ارمغان آورد) این تخریب به شکل گسترده ای، ابتدا در حوزه کنشگران اجتماعی اندیشه و شناخت ( نخبگانی که وظیفه و کارکردهای آموزشی و پژوهشی یا ترویجی فرهنگ و فکر را در همه سطوح بر دوش داشتند) و از آنجا به سطح کل جامعه تعمیم پیدا و در چرخه های باطل امروز آنقدر «طبیعی» جلوه می کند که هر کس خواسته باشد حتی اندی در «طبیعی» بودن آن قالب ها شک کند، خود را خارج از حدود «عقلانیت»( ی که باز هم بر اساس انتقال زبان شناختی نام برده انجام گرفته) خواهد یافت و یا لااقل خویشتن را متهم به «عقب مانده» بودن، « سنت گرا» و «گذشته گرا» بودن و یا «نان را به نرخ روز خوردن» ، «متصل بودن به قدرت» و بسیاری صفات و توهمات زبان شناختی دیگر می بیند که خود گویای «روان پریشی» گویندگانشان هستند و نیازی به استدلال بیشتری برای اثبات آن نیست.
یکی از همین معانی تخریب شده ، که در آینده به برخی دیگر از آنها نیز خواهیم پراخت، درتقابلی است که در زبان ما و در جامعه کنونی در قالب «چپ«/«راست» مطرح می شود که در هر دو سوی آن خالی از معنا و بدون ارتباط و یا با ارتباطی اندک چه با ریشه های تاریخی و چه با معانی ای است که در حال حاضر در نظام های اندیشه اقتصادی و سیاسی و اجتماعی جهان وجود دارند. در این تقابل و فراتر از ریشه آن که به مکان استقرار تمایندگان دو گروه در مجلس پس از انقلاب فرانسه و مواضع هر کدام از آنها مربوط می شد، ما با دویست سال پیشینه تاریخی و اندیشه در فرهنگ های اروپایی و آمریکایی و به تبع آنها در سایر فرهنگ هایی که از جهانی شدن آن دو فرهنگ به وجود آمدند، هستیم. و این در حالی است که در کشور ما چه در خود این تقابل و چه در هر سوی آن، ما بیشتر با قالب ها ی کلیشه ای و برچسب هایی برای بر جای نشاندن و تهدید آشکار و پنهان طرف مقابل روبرو هستیم و یا از سر ناآگاهی برای استدلال هایی که در جهان امروز اصولا جایی برای حضور ندارند. برای نمونه به مباحث اقتصادی در این زمینه نگاهی بیاندازیم. طرفدارن نولیبرالیستی اقتصادی با شنیده هایی از دوره هایی خاص از غرب و با مطالعاتی از نوع «ترجمه دست و پا شکسته» که لااقل باید در اعتبار و کارایی آنها شک کرد، در سنت لیبرالی قرون هجده و نوزده اروپا، چنان برای اقتصاد پیچیده ای از فرایندهای رسمی و غیر رسمی و با پارامترهای نامشخص حاصل از وجود درآمد نفتی، همچون اقتصاد کنونی ما، نسخه می پیچند که گویی در بریتانیای دوران تاچر یا در آمریکای دوران ریگان هستند که حتی در آنها که از عقلانیت و نظام مندی غیر قابل مقایسه ای هم در اقتصاد و جامعه شان برخوردار بودند، کارایی نداشت. یا کسانی که معلوم نیست به چه دلیل ، یا خود را «چپ» می نامند یا دیگران به آنها نام جناح چپ داده اند، زیرا از سیاست های دخالت دولتی ای طرفداری می کنند که بیشتر به دوران حنگ جهانی اول و دوم مربوط می شود، همان اندازه کج فهمی از این واژه وجود دارد که در به کار گیری این واژه ها برای متهم کردن و زیر سئوال بردن استدلال های طرف مقابل که جای خود دارد و سنتی است که گویی برای ما بهترین ابزار جانشین تعقل و اندیشه و رودر رویی فکری است. «چپ» هایی هم هستند که هنوز در خواب و خیال های سال های دهه ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ ( و یا از آن بدتر در عصر سرمایه داری و کمونیسم قرن نوزدهمی) به سر می برند و خود را بدل به بازار یاب بی جیر و مواجب بازار کالاهای اسطوره ای کرده اند که بازار جهانی برای فروش بهتر محصولات خود از آنها به وجود آورده است.
هر دو گروه و بسیاری گروه های دیگر اغلب نه می دانند که «راست» چیست و نه »چپ» و در واژگان خود به سنت ها و تاریخ و اسطوره ها و استدلال هایی اشاره و استناد می کنند که نه فقط امروز دیگر وجود ندارد بلکه سالیان سال است که دیگر جز در جزوات تاریخی درباره آنها بحث نمی شود.
اما پدیده ای از این هم منفی تر به کار گیری تعمدانه از این واژه ها برای دستکاری در افکار کسانی است که اغلب به دلیل جوانی و بسته بودن نسبی جامعه ما، اطلاعات ناقص و محدودتری حتی نسبت به گروه اول دارند. تبدیل سراب ها و خیال ها به واقعیاتی سخت و قاطع و پیش راندن افراد به سوی فرایندهای قهرمان سازی و قهرمان پروروی و قهرمان اندیشی، دور کردن آدم ها از درک جهان به صورتی که هست یعنی فاصله گرفتن از سیاه و سفید دیدن چیزها و پذیرش این اصل که چاره ای جز پذیرش پیچیدگی، عدم قطعیت، نسبیت، و نسبی اندیشی نیست و برعکس تشویق آنها به ساده اندیشی و دیدن مسائب در قالب های آماده مصرف. دستکاری هایی که گاه بخث نسبت و نسیب گرایی را با سادگی غیر قابل باری به این شکل معنا می کنند که این امر یعنی ما به هیچ نظام ارزشی قائل نباشیم ( کاری که نه ممکن است ونه مطلوب و حتی در ساده ترین جوامع ابتدایی نیز وجود نداشته است).
البته ساده پنداری و ساده اندیشی و تقلیل دهندگی اندیشه ها و مفاهیم آفت هایی هستند که همه جهان را تهدید می کنند اما ما را بیشتر از هر کجای دیگر زیرا ما در موقعیتی قرار گرفته ایم که باید هر چه زودتر تکلیف خود را با گذشته و آینده ای اغلب خیالین روشن کنیم و به این ترتیب مدرنیته خود یعنی «در این جهان و در امروز زندگی» کردن خود را بسازیم. ما کسانی هستیم که باید بفهمیم نمی توان در آسمان ها ، یا در توهمات یا در ایدئولوژی های مربوط به قرون دیگر زندگی کرد و در عین حال تصور کرد که می توان این جهان را با تمام پیچیدگی هایش نیز داشت و در آن زندگی آرام و بی دردسری را پیش برد.
جهان امروز دیگر بر اساس حتی «چپ» و «راست» در معنای سنتی شان نیز نمی گردد، معنایی که البته هنوز در قالب هایی کلی تا اندازه زیادی درست است و نظام جهانی در اغلب قریب به اتفاق موارد، کشورها را به سوی تقسیم سیستم های سیاسی و روابط و نهادهای قدرت یا ضد قدرت خود به قرار گرفتن در دو جبهه رودررو کرده است : نوعی فردگرایی خود محورانه و سرمایه داری بی نظم و افسار گسیخته و اتکا بر جهانی که الگوی خود را از آنچه «فانون جنگل» می پندارد می گیرد و سود و زیان و «بیرون کشیدن گلیم خود ار آب » را مبنای هر گونه نظامی می داند که قاعدتا باید به صورت خودکار در «بازار» تنظیم و به وجود بیاید ولو آنکه بهای انسانی بسیار سنگینی داشته باشد ( که داشته) اما بی شک آینده ای عالی خواهد داشت ( که تا کنون نداشته) در یک سو ( که خود را راست، یا ملی گرا، یا محافظه کار و غیره می نامند) و نوعی فرد گرایی که در عین حال دگر دوستانه است و بر نوعی سرمایه داری اجتماعی تکیه می زند که در آن عدالت و توسعه پایدار و انسانی جه در سطح ملی و چه در سطح بین المللی باید مبنای هر گونه کنش در جهان کنونی قرار بگیرد وگرنه ما جهان را محکوم به فنا و نابود می کند در سوی دیگر ( که خود را چظ، یا شیشرو، یا آزادیخواه و غیره می نامد) این معنای راست و چپ بر اساس سنت ها و ساختارهایی بوده است که لااقل از سال های پس از سقوط کمونیسم در دهه ۱۹۹۰ تا نیمه دهه نخستین هزاره جدید وجود داشته است. بنابراین جنگ و جدال بر خلاف آنچه اعلام می شود امروز بر سر «سوسیالیسم« (حتما به معنای دوران استالینی، لنینی و مارکسی اش که وجود خارجی ندارد) با سرمایه داری در معنای لیبرالی قرن هجدهمی و نوزدهمی و یا بین دو جنگ جهانی اش نیست، بلکه بین دو تفکر جدیدتر است که در عین حال که هر دو مکانیسم های بازار و دموکراسی و اشتباهات پیشین اردوگاه های خود ( از یک سو فاشیسم و از یک سو کمونیسم استالینی)را میپذیرند، اما باز هم دو اردواه و دو تفکرند از یک طرف: نظام مبتنی بر میدان بدون تنظیمات رقابت و پذیرش سلسله مراتب ها و بی رحمی های اجتماعی به عنوان روش های کارا و از سوی دیگر نظام میتنی بر نظم بر پایه رد سلسله مراتب ها به مفهوم ذاتی آنها و فاصله گرفتن با نظامی گری و تفکر هژمونیک و بر عکس گسترش عدالت و اعتدال در سطح جهان و بالا بردن همبستگی های اجتماعی و فرهنگی در همه سطوح.
اما درک مدرن از راست و از چپ حتی از این مواضع نیز فاصله می گیرد و بحث را بیشتر به سوی تمایل به جهانشمول گرایی و همگن سازی و اصرار بر حفظ دموکراسی های مبتنی بر نمایندگی و ساختار های سخت دانش از یک سو ولو با تکیه بر نظام گری و رفتن به سوی «تقابل های خشونت آمیز نامتقارن» و «جنگ تمدن ها» ( رد راست) در برابر اصرار بر گذار به سوی پذیرش تقاوت و ناهمگنی اجتماعی و فرهنگی به مثابه اصل و تلاش برای مدیریت اجتماعی آنها برای حفظ انسجام ها و همبستگی های جامعه و در عین حال فاصله گرفتن از دموکراسی های نمایندیگی به سوی دموکراسی های مستقیم و مشارکتی و گریز از منطق تمرکز قدرت در نقاطی خاص بر روی شبکه و تلاش برای تمرکز زدایی تا بی نهایت بر روی شبکه اطلاعاتی ای که خود باید امکانات کنترل ناپذیری در خود را با امکانات انسجام و همبستگی و کاهش خطر انحرافات را در خویش آشتی دهد چپ) قرار داده است.
پس اندکی انصاف داشته باشیم و به جای آنکه تلاش خودرا صرف نسخه پیچیدن های بی حاصل برای جامعه پیچیده کنونی کنیم ، آنهم با تکیه بر تفسیر متونی که با دست و پا شکستگی از نوشته های قرن هجده و نوزده لیبرال ها یا مارکسیست های غربی ترجمه کرده ایم و یا از آن بدتر با تلاش برای ارائه نظریه های تمدنی و دلایل انسداد و انزوا و زوال اندیشه در طول هزاران سال تاریخ و پهنه های بیکران «کشور» ی که از کشور شدنش در معنی جدید «دولت ملی» بیشتر از چند دهه و حداکثر صد سال نمی گذرد، بیائیم و به جوانان خود اندیشیدن پیچیده در موقعیت های پیچیده و بر اساس توان و اندیشه های خودشان به اندیشیدن در در جهان واقعی را بیاموزیم، و اولین درس اینکه همه بت ها را در ذهن خود بشکنیم و تلاش کنیم از آنچه در وجودمان ذاتا خاضر است، یعنی قابلیت به تفکر در ظرف زبان، زمان و مکان، قابلیت به احساس و فهم و قابلیت به در جهان بودن ، و دقیق تر بگوئیم در جهان بودنی واقعی، استفاده کنیم و مفاهیمی کهنه و بی حاصل را، جز با درک دقیق و روشن و نفسیری انتقادی از آنها به کار نبریم.
این یادداشت ابتدا در روزنامه کارگزاران روز سه شنبه ۴ تیرماه ۱۳۸۷ به انتشار رسیده است.