کتاب پنجاه و پنج / عکسهای مهرداد اسکویی/ یادداشتهای ناصر فکوهی/ هفت/ عزتالله انتظامی (۱۳۰۳-۱۳۹۷)
«بچه سنگلج» یک تهرانی تمام عیار است. با همه نکتههای مثبت و منفی در این شناسنامه. هنر او هم، در خانوادهاش پسندیده نیست؛ اما از «عزّت» مهندس بیرون نمیآید. تحصیلات بیهوده است. تماشاخانههای لالهزار دانشگاههای بهتری هستند. سالهایی بی پایان برای امرار معاش و ماندن بر صحنه. باید هر نقشی را بپذیرد. مرد میانه سال، «مش حسن» است. و «گاو»، یک معجزه. در رودخانه با او بازی میکند. دوستش دارد و میشویدش. بلوریها، اما، دشمنان غریب و همیشه حاضری هستند که از دور آنها را میبینند. نگران است. تا امروز هنوز هم میترسد «گاو»ش را بدزدند. صدایی زنگدار. روحی شاد. نقشهایی که کالبدش را هر بار به شکلی در میآورند؛ همیشه همان که هست. یک مرد میانه سال ابدی. همیشه اهل عمل. همیشه اهل مصلحت. همیشه در جنب و جوش. انتظامی نمیخواهد مثبت باشد و ترجیح میدهد همان «بچه سنگلج» بماند. این را هم در «هالو» نشان میدهد، هم در «دایره مینا» و هم به خصوص در «اجارهنشینها». «حاجی واشنگتن» در آینه به خود مینگرد. خوشحال است و راضی. دغدغهای ندارد و وحشی، همچون حسینعلیخان، گوسفند را در بالکن ذبح میکند و کشور را بیآبرو و قبله عالم را دلگیر. ناصرالدین شاه، عاشق سینما است. همچون عزّت و بلند میخندد. بلند حرف میزند و نگاه تیز و پرنفوذی دارد. بازیگر ما امروز هنوز اهل بازی است و عاشق کوچههای دوردست لالهزار از دست رفته. مردی که شصت سال است دوستش دارند. بلوریها هنوز بر سر تپهاند. گاو در طویله است. صدایش نمیآید. روستا خاموش است. شب نگران. و «بچه سنگلج» آرام گرفته.