کتاب پنجاه و پنج (۳۱): محمدرضا شجریان

 

شیراز است. حافظیه. گرمای تابستان. شب است و بادی آرام. جوان، پیراهن سپیدی برتن، لاغر و ساده و بی‌آلایش پوشیده و روی زمین نشسته است . میان آوای نوازندگانی که احاطه‌اش کرده‌اند؛ خجالت‌زده می‌نماید. موهای سیاه زیبایی دارد و چهره‌ای روشن.  چشمانش را نمی‌بینی. چشم بر زمین دوخته است. و صدایی، جهان را فرا می‌گیرد. سیاوش آنجاست و آوایش نیز، که مجلس را در رویایی آسمانی فرو می‌برد. سال‌ها پیش. وقتی رادیو خراسان قرائت قرآن این جوان را پخش می‌کرد کسی نمی‌توانست حدس بزند که روزی در جشن هنر شیراز بر صحنه‌ای چنین بدرخشد؛ و ده‌ها سال بعد بدل به نمادی از هنر و آبروی ایرانی شود. تهران است. جایی نامعلوم. خشم سیاوش و آوازی برای زندگان و عشق مردمی که خواننده خود را دوست دارند و از چهره زشت بی‌فرهنگی و بیخردی بیزارند. شجریان در حافظه تاریخی  فرهنگ ما ثبت می‌شود. در آن سال‌های پرشور آواز شجریان خود بدل به نام و نشانی می‌شود برای  قدرت فرهنگ در برابر قدرت ِ کور انتقام و خشونت. آوایی دیگر به آسمان ‌رود. رمضان است. در سراسر ایران. آن سال‌هاست و این سال‌ها و همه‌جا سخن از یک «ربّنا»‌ی تاریخی که شجریان در ذهنیت همه ایرانیان برجای گذاشته است. روز است. بستری گشوده. جایی نامعلوم. درد و رنج و صدایی در دوردست از دست می‌رود. چهره‌هایی همیشه جوان در عکسی که جاودانش می‌خواهی. محمد‌رضا شجریان از نسلی به نسلی گذار می‌کند. و همچنان راه‌های خود را می‌گشاید. روز است. امروز. نمی‌دانیم کجاست. امروز سیاوش در قلب همه است. شب است. تالار فردوسی. اپرای مولوی و بهروز غریب‌پور، «آتش سبز»ی به پاست و محمد‌رضا اصلانی، و آوای همایون، پسر سیاوش، که نام و یاد پدر را زنده نگه داشته. پدر صدایش را به همایونی سپرده که میراث او را بردوش بکشد و آرزوهایی بزرگ برای موسیقی را. راه‌هایی تازه برای فرهنگ و زمانه خود. شیراز است. شب است. حافظیه. جشن هنر. تابستانی گرم. بادی خُنک و آرام. جوان ِ نحیف و سر به زیر، کت و شلوار پوشیده و کنار استاد بهاری ایستاده و آواز می‌خواند و صدایش در قلب شب و حافظه موسیقیایی ایران ثبت می‌شود.