کتاب پنجاه و پنج (۱۶): محمد تهامی‌نژاد (۱۳۲۱)

 

برادر بزرگتر همیشه آنجاست تا در کوچه و خیابان‌های اطراف بازار تهران، او را به گردش ببرد. به سینما می‌رود و معجزه پرده سفید و اتقا تاریک و نور درخشان را که سایه‌هایی قصه‌گو می آفرینند را کشف می‌کند. سایه‌ها برای حکایت‌ها دارند. بعدها خود نیز سایه‌هایی می‌آفریند شاید نه برای آنکه فیلمی ساخته باشد، بلکه بیشتر برای آنکه دردی را به بیان در آورد: انسان‌هایی بی‌خانمان، مردمی جنگ‌زده، شور زندگی و رنج غربت. سال‌های تلویزیون برایش خاطره‌انگیز است حتی زمانی که با بی‌مهری به تبعید می‌رود. تبعید برایش زمانی آرمانی است. فرورفتن درون یک فرهنگ و زبانی شگفت‌انگیز. بلوچ‌ها انسان‌هایی احترام‌برانگیزند. خشکی کویر. بی‌آبی. کپرها. زندگی در سخت‌ترین شرایط و باز هم امید. راستی می‌توان زبان بلوچی هم آموخت و حتی به آن زبان نوشت. دوستانش هرگز فراموشش نمی‌کنند. روزی دوباره می‌تواند با آرامش کتاب‌هایش را به گرد خود بیاورد و از این به آن سفر کند. پژوهش سرزمین اوست و دقت ابزاری که به آن عشق می‌ورزد و در لابه لای خطوط ، در میان روزها و تاریخ‌ها و اسم‌ها، حوادث و رویدادها و نکته‌های ظریف این و آن شخصیت و اثر و فیلم همچنان در جستجوست. غروب است و باز یک سخنرانی دیگر. باز یک نشست دیگر. باز هم انتظاری که از یک پیشکسوت می‌رود که دیگران را با یکدیگر سازش دهد. مرد روزهای سخت و نرمش و انعطاف و گذشت تا بتواند تنش‌ها را کاهش دهد و انسان‌ها را برای هم قابل تحمل و هم‌سو کند. آرام سخن می‌گوید. آرام و پیوسته جستجو می‌کند. آرام می‌نویسد. شب شده است و چشم‌هایش خسته‌اند. باز هم کتابی در انتظار خواندن. باز هم صفحه سفیدی در انتظار نوشتن.