نقاش، قد کوتاهی دارد و کمی فربه است. چشمان سیاه عمیق و بزرگی صورتش را نشانهگذاری کردهاند. چشمانی باز. بیش از اندازه باز. نامش را پیش رویش میگذارد و آن را از نو میسازد. حال «ژازه» است و جای «طین» ها را به «تا» داده است. هنرمندی زاده شده. از درون نمایشنامههایی که گمنام میمانند، اما از درون «خونی که درونش براده آهن دارد». چقدر اینجا تکههای آهنی هست. یک انبار خُرده آهن. تکههای بزرگ و کوچک. تکههایی بیربط که از سر اتفاق دیده و خریده و گردآمدهاند. و امروز آنها را به هم جوش میدهند. چه اشکال غریبی زاده میشود: آدمکها، جانوران، مردان و زنان کوچک و بزرگ. سیاه رنگ هستند. به سیاهی آهن. و لبههای تیز و تند دارند. مثل آدمها. چیزی شبیه آدمهای فضایی. و بیشتر از آنها شبیه آدمهای زمینی. گویی خود او نیز چیزی شبیه همان آدمهاست. راستی شاید از سیارهای دیگر آمده. به زبانی غریب سخن میگوید و کارهایی غریبتر میکند. حرفهایش چیزی بین واقعیتهای ناشنیده و خیالبافیهای شیرین هستند. آیا داستان میگوید؟ آیا خاطراتش از سیاره دیگر را میگوید. ماجراهای زندگیاش را پیش از تولد؟ یا آنها هم واژگانی هستند که همچون خُردهآهنها، قراضههایی از هرجا یافته و سرهمبندیشده. هر چه هست، شیرین است. همچون خود او. دوستان زیادی دارد. امروز به خانه هرکدام برویم اثری از ژاره جایی خوش کرده. گویی هربار به جای گل و شیرینی، مجسمهای با خود میبرده. دوستانش با زبان شیرینی از او یاد میکنند و چشمانشان به جایی دوردست خیره میماند. ژازه همانجا نشسته و دارد این تکهپارهها را گوش میدهد تا روایت خودش را بسازد. داستان کوتاه و غریبی به شکل یک مجسمه آهنی . مجسمههایش جان میگیرند. روی تخت بیمارستان خوابیده است. همه آدمها، جانوران و موجودات عجیب و غریب آهنی که ساخته، دورتادورش هستند و آرام گریه میکنند. سوزنی رگهایش را پاره میکند تا برادههای آهن در هوا جاری شوند. باز هم تهران است. و یک حراجی. و چکُشی که با صدای گُنگی فرود میآید. صدایی بلند میشود. صدایی چند صد میلونی. برادههای آهن محو میشوند. رودخانهای سبز و آلوده از پولهای کثیف جاری است.