از اندیشههای کلیشهای و موردپسند حوزهی سیاسی وابسته دانستن همهکس و همهچیز از خوب و بد به خود بهشکل مثبت یا منفی است. نوعی خودمحوری و خودشیفتگی بیدلیل و بیپایه. همچنین کسانی که به این حوزه، چه در قالب موافق یا مخالف، چه در حوزهی اجرا و مدیریت یا چه در حوزهی فکری و آکادمیک تعلق دارند دچار همین خودمحوری میشوند. اینجا اشتباهی پیش میآید و آن این است که امر سیاسی را نه در معنای قدرت و قدرت را به معنای نتیجهی سازوکارهای اجتماعی ببینیم، بلکه گرایش بدان داشته باشیم که همهجا رد پا و از آن بدتر نشانههایی از «توطئه» سیاست ِ سیاستمدارانه و قدرت مطلق آن ببینیم و بیابیم. آنها که «کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان» و بسیاری دیگر از دستاوردهای فرهنگی سالهای میان مشروطه و انقلاب اسلامی را بررسی و تفسیر و تعبیر کردهاند، چنین گرایشی را نشان میدهند. گرایشی که هراندازه تمایل به نفی یک سیستم برای توجیه سیستمی دیگر داشته باشیم، بیشتر میشود، اما نه سود و زیانی برای سیستم پیشین دارد و نه برای سیستم جدید. حوزهی فرهنگ و نظامها و سازوکارهای اجتماعی نه آبشخور و نه نتیجهی نظامهای سیاسی هستند و دستاوردهای مثبت و منفی آنها را باید پیش از هر چیز در خود آنها و سپس در قالبی کلگرا، بهویژه در رابطه با حوزهی سیاسی، توصیف و تعبیر کرد و نه برعکس.
موضوع دههی چهل، از این لحاظ، شاید در تاریخ فرهنگی معاصر ایران درخور تأمل باشد و درون همین دهه و رویدادهای پیش و پسازآن است که باید به تحلیل موقعیت و نقش کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان نیز پرداخت؛ اما ابتدا باید این فکر کلیشهای را کنار گذاشت که دستاوردهای فرهنگی یک جامعه و در اینجا دستاوردهای روشنفکران، هنرمندان، دانشگاهیان و بهطورکلی نخبگان این سرزمین را بهصورت مثبت یا منفی در رابطه با قدرت سیاسی تعریف و قضاوت کرد، ولو آنکه شکی نیست به دلیل انحصار درآمدهای اقتصادی در دست دولت، چه پیش و چه پس از انقلاب اسلامی، هیچیک از نخبگان نمیتوانند بهنوعی با دولت در ارتباط نباشند؛ مثلاً رابطهی «استخدامی» برای بسیاری از دانشگاهیان و هنرمندان بهمعنای «وابستگی» و یا بر روال اندیشه و نظریهای لنینی مصداقی از «نفوذ» در دستگاه حاکم بوده و یا باید برداشت شود؟ به گمان ما چنین نیست.
دورهی کوتاه دموکراسی که ایران در فاصلهی شهریور ۱۳۲۰ تا کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ شناخت، بیشتر از آنکه از میراث فرهنگی غنی باشد، عرصه را برای تنشهای سیاسی، درگیریها، شکل گرفتن رادیکالیسمهای چپ و راست و نوعی تمرین آسیبزده و آسیبزای دموکراسی پارلمانی باز گذاشت. آنچه در این دهه میتوان به آن بهمثابه رشد فرهنگ اشاره کرد، بیشتر در حوزههایی است که نوعی بنیانگذاری در آنها اتفاق میافتاد. چه در عرصهی دانشگاهی با راه افتادن علوم انسانی و درنهایت نطفههای علوم اجتماعی در پایان دههی سی و چه در شروع سینما و تئاتر و ادبیات و نشر و مطبوعات و غیره در معنای جدی آن؛ و نه صرفاً در قالب نطفههایی که از دوران مشروطه شاهدش بودیم و در دوران رضاشاه همانها را نیز چندان برنمیتابیدند. روزنامهنگاری و هنر و آکادمی آغاز شده بود، اما بهشدت تحت تأثیر حزب توده یا احزاب فاشیست و راستگرا قرار داشت و سهم نهضت ملی و سایر گرایشها در آن بسیار محدود بود. شاید یکی از اشتباهات نهضت ملی این بود که چندان به گسترش فرهنگ سیاسی اهمیت نمیداد. به هر رو، اغلب روشنفکران و نویسندگان و هنرمندان به حزب توده گرایش داشتند و امروز میتوان فهرست بلندبالایی از همهی جوانان هنرمند و روشنفکر که در آن سالها در صفوف حزب توده بودند، اما یک دهه بعد به دشمنان آن تبدیل شدند و یا این گرایش را دیگر بروز ندادند، ارائه داد.
پیروزی کودتا محیطی را فراهم کرد که در آن «سیاستزدایی» شدن اجباری از جامعه بدون شک با گسترش استبداد و خفقان و بسته شدن فضا همراه بود، اما در اینجا هم یک بُعد مثبت آشکار بود و آن اینکه قدرت «واقعگرایی سوسیالیستی» تااندازهای کاهش یافت و از طرف دیگر، راستگرایان نیز دیگر چندان نیازی به تندرویهای دورهی پیشین که در مبارزهای سیاسی و رودررو با حزب توده بودند، نداشتند. نتیجه آنکه فضایی فراهم شد که میتوانست بستری کمابیش مناسب برای رشد نوآوری و خلاقیت در هنر و ادبیات و روشنفکری باشد. در این محیط ما در حدود ده تا پانزده سال شاهد شکوفایی فرهنگ هستیم و نهادهایی که حامل آن بودند. نهادهایی که اغلب آنها از طرف یکی از دو گرایش حاکم اداره و یا تقویت میشد. از یکسو، دفتر فرح پهلوی و شخصیتهای چون رضا قطبی، فرخ غفاری، سید حسین نصر و از سوی دیگر، وزارت فرهنگ و شخص پهلبد و البته نفوذ گستردهای که در همهی دستگاههای کشور داشت. رقابت میان این دو گرایش را باید درون دیکتاتوری حاکم تعریف کرد: آیا ایران باید برای تقویت خود از یک الگوی آمریت رو به گسترش فرهنگ تبعیت کند و یا برعکس، باید فرهنگ را همچون گذشته لانهای برای نفوذ تودهایها قلمداد کند و از آن دوری جوید و فقط در کمترین حد و اشرافیترین و نمایشیترین شکل آن را بپذیرد؟ و برعکس همهی تأکیدش بر «پیشرفت» فناورانه باشد؟
این دوگانه لزوماً ربطی به کنشگران فرهنگ نه در یکسو و نه در سوی دیگر نداشت. چنانکه ما در هر دو سو نامهایی داشتیم که پایههای محکمی را در عرصههای گوناگون هنر و ادبیات برای آیندهی فرهنگ کشورمان رقم زدند. واقعیت آن است که اگر به کارنامهی کانون پرورش فکری کودکان بنگریم نیز به همین نتیجه میرسیم. اینکه خواسته باشیم کانون را از دریچهی استراتژی دفتر فرح و یا ریاستی که برای آن تعیین کردند، یعنی لیلی امیرارجمند ببینیم، همان اندازه بیانصافی است که کسی خواسته باشد نقش گستردهی رادیوتلویزیون ملی ایران را در فاصلهی سالهای ۱۳۴۵ تا ۱۳۵۰ در گسترش فرهنگ در همهی عرصهها از موسیقی تا پژوهش هنر و دامن زدن به برنامههای فرهنگی ملی و بینالمللی نبیند، زیرا در رأس آن رضا قطبی قرار داشته است و آن هم زمانی که میدانیم سیستم مدیریت رضا قطبی مورد تأیید اکثریت همکارانش بود و ایرادی که به او گرفته شد، وابستگی خانوادگیاش به نظام سلطنتی بود. ازاینرو، کارنامهی کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان باید با رویکردی دقیقاً فرهنگی و نه سیاسی بررسی شود. شکی نیست که دستگاه حاکم و گروه اپوزیسیون از این نهاد برای پیشبرد اندیشهها و برنامههای خود استفاده و حتی سوءاستفاده میکردند، امری که تا حد زیادی ناگزیر بهشمار میآمد؛ اما آنچه قابلتوجه و تأمل است اینکه ساختار عمومی کانون و روابط درونی آن اجازه نمیداد این گرایشها چندان پیش بروند. هم ازاینرو بود که از یکسو بهرغم تأثیرپذیری کانون از سینمای اروپای شرقی یا گرایشهای رادیکالی که مثلاً در کتاب صمد بهرنگی میدیدیم، و از سوی دیگر بهرغم تأثیرپذیری کانون از برنامههای آموزش و پرورش آمریکایی و آموزشی که مدیران نشر آمریکا برای کتابهای درسی و کتابهای کودکان به نقاشان و هنرمندان ایرانی میدادند، برای مثال در کارهای پرویز کلانتری، ایدئولوژی غالب نمیشد و هنرمندان میتوانستند عدالتخواه، مترقی، اندیشمند، تیزبین و حتی در برابر دستگاه استبداد جسور باقی بمانند، بدون آنکه تن به سیاهوسفیدهای دورهی پیشین بدهند.
وقتی نامهایی که در آن سالها در کانون گرد هم آمده بودند، مروری میکنیم از فیروز شیروانلو، پرویز کلانتری، عباس کیارستمی، بهرام بیضایی، محمدرضا اصلانی، علیمحمد صادقی، فرشید مثقالی، ناصر تقوایی و چه بسیار نامهای دیگر، درمییابیم که این شخصیتهای متفاوت و دیدگاههای بیشمار و گوناگون بر سر پروژهای گرد آمده بودند که فکرش از درون فرهنگ بیرون میآمد و اجرا و به تحقق رسیدنش نیز فرصتی بود که جامعه نه به لطف حوزهی سیاسی بلکه بهرغم آن توانسته بود به تحقق دربیاورد. ازاینرو، اگر موفقیتهای کانون در تقویت ادبیات کودک، نقاشی، سینما، تصویرگری، گرافیک، موسیقی، فرهنگ کتابخوانی (بهویژه مرکزگریزی و توجه به شهرستانها و حتی روستاها با راه انداختن کتابخانههای سیار و برنامههای دیگر) و همچنین مشارکت در برنامههای بینالمللی با دیگر برنامههای فرهنگی کشور که تداوم برنامههای کانون را داشتند، همراه میشد، میشد امیدوار به تحولات مثبتی ازلحاظ اجتماعی و حتی سیاسی بود. اما متأسفانه، همچون یک دور باطل، بازهم نظام سیاسی بود که این شانس را از سرزمین ما و کودکانش گرفت. از اواخر دههی چهل، چرخش گستردهی نظام سیاسی به سمت نظامی و امنیتی شدن آغاز شد. ایدئولوژی، اینبار با تمام وزن خود، از یکسو اسطورههای فاشیستی باستانگرایی و شاهنشاهی و از سوی دیگر تمایلات جنونآمیز به تقلید از غرب در شکلهایی کاملاً مبالغهآمیز را الگوی خود قرار داد. این امر نمیتوانست بدون تجدیدنظری گسترده در رویکرد فرهنگ دموکراتیزه شده و چشمانداز کودکی بهمثابه راهی مطمئن برای گسترش دموکراسی سیاسی و فرهنگی انجام بگیرد. کانون به لطف کنشگران آن توانست تا حد زیادی از این موج گستردهی امنیتی شدن فاصلهی خود را حفظ کند، اما در موجی که در کنش و واکنشهای حرکت امنیتی نظام آغاز شد، از کار افتاد و آرزوی بسیاری از متصدیانش برای آنکه بتواند به شکوفاییاش ادامه دهد، دستکم تا چندین سال، روبه خاموشی رفت.
پس از انقلاب، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان حفظ شد و به حیات خود ادامه داد، اما متأسفانه نتوانست به دوران طلایی خود بازگردد و این امر تا حد زیادی ناشی از سیاستزدگیها و رفتارهای مبالغهآمیز و پارانویای بزرگی بود که پس از انقلابهای اجتماعی عموماً شاهد آنها هستیم. امروز این تمایل که خواسته باشیم عقاید و باورهای خود را از طریق کودکان و از طریق نظام آموزش و پرورش به جامعه منتقل کنیم و در این راه نیازهای طبیعی کودکمان و تمام ابعاد مثبت رشد فرهنگ بر اساس نظامهای متعارف و متعادل اجتماعی را در نظر نگیریم، یعنی دقیقاً باز هم دامن زدن به ایدئولوژی و این توهم که کودکی دورانی است که باید آن را لوحی خالی و پاک بهشمار آورد و هرچه را خواست بر آن حک کرد، اشتباهی هولناک است که باید از آن پرهیز کرد. امروز، بیش از هر زمان، نیاز است تا به نگاه باز و روشن و بهدوراز ایدئولوژی بازگردیم، دموکراتیزه و ارزان کردن محصولات فرهنگی برای کودکان و همچنین گسترش تمرکززدایی و ایجاد برنامههای فرهنگی در همهی نقاط کشور ضروری است. گرایش عمومی که امروز در کشور ما بهسوی نوعی اشرافیگری و نخبهگرایی و حتی تعمیم این امر به دوران کودکی وجود دارد، گرایشی بسیار خطرناک و خود نوعی ایدئولوژی نولیبرالی است که باید بهشدت از آن پرهیز کرد.
درنهایت، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان در فعالیت دهسالهی خود از زمان تأسیس تا شروع تنشهای بزرگ اجتماعی و سیاسی در کشورمان از سال ۱۳۵۵، بیلانی قابل دفاع عرضه کرد که بسیار کمتر از آنچه اغلب ادعا شده صرفاً متعلق به کنشگران آن بوده است و بسیار کمتر از آنچه مخالفان و کژاندیشان ترسیم کردهاند به حوزهی سیاسی وابسته یا از آن تأثیر پذیرفته است. به همین دلیل، نام این نهاد، در مقام مهمترین نهاد فرهنگی دههی چهل، در تاریخ معاصر ما ثبت و به سرچشمهای بدل شد برای تربیت کودکانی که امروز به مردان و زنان این کشور تبدیل شدهاند و هنرمندان و نویسندگان ارزشمندی هستند که هنوز، بعد از چهل سال، بهترین الگوهای هنر و اندیشه را به جامعهی ما عرضه میکنند.
نویسنده متن ناصر فکوهی است و مطلب بر اساس همکاری رسمی و مشترک با مجلۀ آنگاه بازنشر می شود.