چهرهها و نقابها
کالبد به طور عام، و چهره به طور خاص در فرهنگهاى انسانى جایگاهى ویژه دارند که عمدتاً از خلال نمادگرایىها و اشکال غیرکلامىِ ارتباط میان انسانها مطرح مىشوند. چهره بیش از هر چیز مکان «حسها» و از این راه، ورودى اصلى جهان به ذهن و عامل پیوند آن با محیط پیرامونى است. اما درعینحال، بخشى از کالبد است که نه به «خود» که به «دیگرى» تعلق دارد: نگریستن بر چهره «خود» جز از خلال «دیگرى» امکانپذیر نیست – آینه، در اینجا نوعى جابهجایى «خود» و «دیگرى» به حساب مىآید، همان چیزى که در روانشناسى گاه به آن «من آینهسان» نام دادهاند – از اینرو مىتوان فهمید که چرا مفهوم «چهره» در همه فرهنگها گرایشى دوگانه و متناقض از یکسو به تقدس، آسمانى، و خدایىشدن و از سوى دیگر به ناقدسى، زمینى، و شیطانى شدن دارد.
نقاب در اشکال متفاوت خود – نقابهاى نمایشى مناسکى، نقابهاى جشنوارهاى، نقابهاى مرگ و تدفین – این نمادگرایى را در هر دو سوى خدایى و شیطانىاش تقویت مىکنند: نقاب از یکسو پوششى است بر چهره تا بتوان بر آن نگریست و از سوى دیگر، ابزارى است براى آنکه بتوان چهره را در مشخصترین خطوط آن تثبیت کرد. نقاب از یکسو، روح چهره را درون خود اسیر مىکند و از سوى دیگر، این روح را در تبلورى بیرونى و مبالغهآمیز به نمایش مىگذارد. از اینرو نقاب مىتواند در رویکردى نمادین جایگزین «شخص» شود. همانگونه که در واژه «پرسون»(شخص) ریشه یونانى «پروسوپون»؛ یعنى نقاب نمایشى یونانى، را مىتوان یافت. به عبارت دیگر، نقاب به معنى طرد و تعلیق چهرهاى است که آن را بر خود دارد و شاید هیچ کجا این معنى بهتر از جشنهاى کارناوالى (بالماسکه یا رقصهاى با نقاب) که در آنها واژگونىها و زیرورویىهاى ردهها و زمانها و مکانها با از میان رفتن چهرهها، به انجام مىرسند، صورت نگیرد.
در تاریخ شکلگیرى نظریه «بیگانهگرایى» چهره «دیگرى»، چهرهاى شیطانى است که در مبالغهآمیزترین اشکال آن بازنموده مىشود: چهره انسان بدوى، افریقایى، سرخپوست امریکایى، بومى استرالیایى، عرب مسلمان، یهودى سامى، و … در خودمحوربینى فرهنگى اروپا: تصویرى که از «دیگرى» پس از رنسانس ترسیم مىشود، تصویرى نقابگونه است که چهره «دیگرى» را بهمثابه چهرهاى از شکل افتاده، تخریب شده، و اضمحلالیافته مىنمایاند که دقیقاً در نقطه معکوس چهره خدایى است: چهره حضرت مسیحى که فرزند خداوند پنداشته شده و شبیه به او تصور مىشود.
تمدن اروپایى، با تأکید و اصرارى که بر «چهره» بهمثابه محور اساسى خود دارد، روابط انسانى را عمدتاً به گرد آن سازمان مىدهد. انسانها بر اساس چهرههایشان توصیف و طبقهبندى مىشوند و طبقهبندى آنها بر اساس معیارهایى ریختشناختى (نژادى) انجام مىگیرد که عمدهترین خطوط خود را در چهره مىیابند – رنگ پوست، شکل مو، استخوانبندى صورت، رنگ چشمها، شکل لبها، و بینى … .
بنابراین، مىتوان دو نوع حرکت را در ارتباط میان چهره و نقاب متصور شد: نخست حرکتى از چهره به سوى نقاب و سپس حرکتى از نقاب به سوى چهره. پرسش اساسى آن است که آیا چهره، شکل ساده شدهاى از نقاب است و یا نقاب، شکل ساده شدهاى از چهره؟ تمدن غربى با نقابگونه کردن چهره «دیگرى»، درحقیقت مفهوم «ابتدایى» بودن را با مفهوم نقابگونگى منطبق مىکند. انسان ابتدایى، یا نقابى ابتدایى از چهره اروپایى است یا نقابى شیطانى از آن. درحقیقت در اینجا چهره مورد استناد، چهره اروپایى است و هرگونه فاصله گرفتن از این چهره، نوعى خروج از انسانیت بهحساب مىآید. این خروج مىتواند شکل نوعى بازگشت به گذشته، به دوران کودکى، بهنوعى سادگى و معصومیت به خود بگیرد که در این حالت انسان ابتدایى با خطوطى ساده شده، ترسیم مىشود که بهزحمت «انسانبودگى» در آن قابل تشخیص است، با وجود این، انسانبودگى ولو نطفهاى، قابلیت تبدیل به انسانبودگى کامل را دارد و این خود سرآغاز نظریههاى تطورى است. برعکس، خروج مىتواند شکل نوعى حرکت به سمت «هیولابودگى» به خود بگیرد، نقابى ترسناک که در «چهرهاى حیوانى» تبلور مىیابد، نبود انسانبودگى در موقعیت جانورى: نقابى بدون روح و بدون قابلیت تبدیل به موقعیت انسانبودگى، و این آغاز نظریههاى نژادپرستانه است.
در متن کوتاه زیر که از کتاب نقابها (۱۹۶۱) اثر ژان لویى بدوئن گرفته شده است، با تأملى انسانشناختى بر این مفاهیم روبهرو هستیم. بحثى که در حوزه «انسان شکلبودگى»؛ یعنى تصور شباهتى میان انسان و خداوند، که در این متن مطرح مىشود، بحثى گسترده با پیامدهایى پراهمیت در انسانشناسى است:
مسیحیت که راز و محور اساسى آن تجسد خداوند در قالبى انسانى است، دقیقاً مسئله نقاب را واژگون کرده است. تا پیش از آن، نقاب ابزارى کمابیش کامل بود که به کمک آن انسان مىتوانست بکوشد خود را از موقعیت زمینى خویش جدا کند و به خدایان شبیه سازد، اما زمانى که جزم جدید غالب و این امر پذیرفته شد که یکسانپندارى باید در جهت واژگونه درک شود؛ یعنى در جهت خداوند به سوى انسان، نقاب به روشنى، دلیل اصلى وجودى خود را در غرب از دست داد. با این وصف، نقابها در سنت مردمى نقش خود را تا زمانى دراز حفظ کردند. مثلاً، در ادیان کهن «روستایى» و ازجمله در مراسم و مناسک موروثى کیشهاى قدیمى زراعى، همانگونه که در بخشى بزرگ از فلکلور اروپایى شاهد هستیم، نقابها تداوم یافتهاند. در برخى از این مناطق، به ویژه در روستاها، نقابها حتى تا امروز کارکردهاى جادویى باستانى خود را حفظ کردهاند. هرچند امروز دیگر تقریباً در جشنهاى خرمنچینى یا در مراسم ازدواج ظاهر نمىشوند – درحالىکه در ایرلند در چنین مراسمى از نقابهایى ساختهشده از پوست سگ آبى استفاده میشد – اما در مراسم نوئل و در دورههاى کارناوال؛ یعنى در انقلاب زمستانى و بهارى، به چشم مىخورند. این چنین نقابهایى را مىتوان در مناطقى چون بالئار در بلژیک، تیرول در آلمان، در اسلونى، در سوئیس، و در اتریش دید. پدیدهاى مشابه را نیز در دورانى متأخرتر، در امریکاى لاتین، در رقصهاى با نقاب ادیان باستانى، که با تغییر شکلهایى در حوزه مسیحیت وارد شدهاند، مىبینیم. نقابها همچنین در این مناطق به یکى از اشکال رایج در شادىهاى مردمى بدل شدهاند.
اما مسیحیت به نوبه خود، در نقاب نوعى ارزش کاملاً منفى قرار داد که در نزد مردمان موسوم به «ابتدایى» هرگز چنین چیزى مشاهده نمىشد. به باور مسیحى اگر چهره انسان همان چهره خدایى است، بنابراین هر نوع تلاشى براى پوشاندن این چهره یا به ویژه از شکل انداختنش، نمىتواند عملى جز عمل شیطان باشد. نقاب (…) به این ترتیب در غرب به مثابه ساختی شیطانى، یک نیرنگ ناشایست براى انسانها، و تظاهرى از دوررویى، که بازنمودى از شیطان است، دیده شد. ژروم بوش در اواخر قرن پانزدهم، ظاهراً با تکیه بر تصاویر رایج در سنتهاى قرونوسطایى، در نقاشىهاى نمادین خود – مثلاً در «دوزخ» – هیولاهایى از شکل افتاده، آدمخوارانى با کلههاى پرنده، کرکس، خوک یا بز، و یا حتى سادهتر کلههاى انسانى، که صرفاً با چین و چروکهاى وحشتناک از شکل افتادهاند، را نشان مىدهد. (…) و مىتوان تصور کرد که این تصاویر استهزاآمیز قرونوسطایى، خود در شکل دادن به برخى از نقابهاى کارناوالها مؤثر بوده باشد (…)
در حال حاضر، کارناوالهایى که در شهرهاى بزرگ اروپا مشاهده مىکنیم، بهانهاى مناسب به رژه مانکنها و عرابههاى آدمهاى نقابدار مىدهند (…) در چشماندازى مشابه، گریم، و آرایش بازیگران همانگونه که در نزد بزرگان سینماى اکسپرسیونیست آلمان شاهد آن بودهایم، تا اندازهاى گویاى استفاده از هنر نقاب براى سازگار کردن آن با فنون و خلق و خوى کنونى ما هستند. با این وصف، باید اذعان کرد که این هنر امروز، به جهانى دیگر تعلق دارد، جهانى سپرى شده (…) با وجود این، جاى آن هست که از خود بپرسیم قرن بیستم با وجود عقلانیتِ – بیشتر ظاهرى و کمتر واقعى – خود آیا به نسل جدیدى از نقابهاى بسیار متفاوت و با مصارفى کاملاً دیگرگون از تمدنهاى باستانى دامن نزده است؟