واژه «دایاسپورا»(diaspora) از ریشه ای یونانی به معنای پراکندگی آمده و اشاره ای مستقیم به موقعیت قوم یهود پس از سقوط چند باره دولت یهود باستان دارد که سبب پراکنش یهودیان در سراسر عالم شد. این واژه از نیمه قرن بیستم به صورت مترادفی برای واژه «مهاجرت» و «مهاجران» به کار گرفته شد و از سطح یهودیان به مجموع مهاجران اطلاق گردید و سرانجام از اواخر قرن بیستم و اوایل قرن بیست و یکم ، یعنی در ۱۰ – ۱۵ سال اخیر به تدریج معنایی متفاوت از مهاجرت یافت که به طور خلاصه می توان آن را در اهمیت بیشتر پدیده هویت یابی و تداوم منشاء مهاجرتی در سبک زندگی و فرهنگ مهاجران دانست که از آنها و فرایندی که ایشان را به کشور مقصد رسانده است، نوعی «جماعت» در معنی جدید کلمه در علوم اجتماعی در قالب حد مشخصی از یکپارچگی فرهنگی – اجتماعی نسبی می سازد که گاه می تواند چه در جامعه مقصد و چه در جامعه مبداء تعیین کنندگی بالایی در روابط با سایر دایاسپورا ها و با مردمان «بومی» داشته باشد.
البته ابتدا باید بر این نکته تاکید کرد که ایران به طور کلی، کشوری مهاجر فرست نبوده و برعکس همواره مهاجران زیادی را به خود جذب کرده است و پدیده دایاسپورایی عمدتا در سال های پیش و پس از انقلاب اسلامی در ایران اتفاق افتاد. ابعاد این پدیده تا امروز هنوز چندان شناخته شده نیست و هر چند گاه از «چندین میلیون» ی حتی بدون هیچ پایه ای از «۳ تا ۵ میلیون» و غیره، جمعیت دایاسپورایی سخن گفته می شود، اما واقعیت آن است که این ارقام تقریبا هیچ مبنای علمی و میدانی دقیقی ندارند. سرشماری سال ۲۰۰۵ در ایالات متحده آمریکا، یعنی کشوری که گمان می رود بیشترین تعداد ایرانیان مهاجر را در خود جای داده است، نشان داد که تنها ۳۰۰ هزار از شهروندان آمریکایی خود را دارای تبار ایرانی می دانند. موسسه مطالعه بر ایرانیان آمریکا در ام. آی .تی (MIT) نیز این بحث را مطرح کرده است که بسیاری از ایرانی تبارها، به دلایلی نخواسته اند ریشه ایرانی خود را در این سرشماری اعلام کنند و با یک تخمین، رقمی در حدود ۵۰۰ هزار نفر را در مورد ایرانیان آمریکا ارائه می دهد. اما حتی اگر شمار ایرانیان غیر قانونی مقیم این کشور و سایر ایرانیان مهاجر را در کشورهای اروپای غربی و دیگر نقاط جهان که برخی تخمین های جزئی و تحقیقات کوچک محلی درباره آنها وجود دارد، را به این رقم اضافه کنیم احتمالا به رقمی در حدود یک میلیون نفر خواهیم رسید که به نسبت جمعیت ما، رقم بسیار بالایی است.
دایاسپورای ایرانی دو گروه از مسائل نظری را در رابطه با جامعه مادر در پیش روی ما قرار می دهد: نخست اسطوره سازی از این دایاسپورا ( در شکل و محتوای آن و در تصوری که از تاثیر اجتماعی اش در جامعه مبدا و مقصد وجود دارد) و سپس در روابط واقعی این دایاسپورا با سرزمین مادری و تاثیرات واقعی آن در قالب تماس های فرهنگی و فرایندهای دو ( یا چند ) سویه که در هر دو مورد نیاز به پژوهش های گسترده ای وجود دارد. البته سبک زندگی و فرایندهای هویت یابی و واقعیت زندگی خود این دایاسپورا (و در حقیقت دایاسپوراهای مختلف ایرانی که بنا بر کشور و فرهنگ مقصد و ترکیب درونی خود دایاسپوراها، بسیار با یکدیگر متفاوت هستند) نیز موضوعی بسیار پر اهمیت و در خور تامل است.
در این یادداشت، قصد ما صرفا گشودن بحثی است که در آینده ادامه خواهیم داد وبه صورت موازی به پژوهشی گسترده درباره این دایاسپورا نیز جای می گیرد. از این لحاظ بعد اسطوره ای را می توان در نوعی «اسطوره ملی گرایی جهان وطنی» که مفهومی طبعا متناقض است ، مشاهده کرد. موضوع به صورت ساده، باور به نوعی برتری مطلق یا نسبی «ایرانی بودن» بدون توجه به فرهنگی است که این «ایرانی» در آن قرار دارد و یا حتی بدون توجه به چارچوب های جغرافیایی و تاریخی این نقطه استقرار . این اسطوره ای است که ریشه در ملی گرایی های قرن نوزدهمی اروپایی و سپس تقلید دست و پا شکسته از آنها در ملی گرایی های قرن بیستمی ایران دارد، اما پس از انقلاب اسلامی تقویت شده است و با واکنش هایی نیز در حوزه بنیاد گرایی های دینی و یا شووینیسم های قومی بر خورد کرده است.
دومین عرصه، به رابطه واقعی دایاسپورا با کشور مادر باز می گردد که ابعادی شگفت انگیز و گسترده ، چه در قالب مجازی ( ماهواره ها، اینترنت) و چه واقعی (رفت و آمدهای مسافران) دارد و در هر دو سو به ایجاد سبک ها و رفتارهای زندگی خاصی منجر شده است که همچون در داخل کشور به هیچ رو یک پارچه نیستند (نمونه اختلافات مهاجران بر روی سایت های اینترنتی و شبکه ای تلویزیونی گویای این امر است). با وصف این، «بازگشت» نسبی اما نسبتا پر شتاب این داسیاسپورا به کشور مادر که عملا در کمتر از دو دهه بعد از انقلاب شروع شد، و تبدیل خانواده ایرانی به خانواده ای گسترده و جهانی که امروز عملا از طریق پراکنش های اعضای آن در سراسر جهان اتفاق افتاده است، تاثیر بسیار زیادی در هر دو سوی این ماجرا دارد.
و سرانجام باید به زندگی خود مهاجران پرداخت که به نحو غریبی هنوز تا اندازه زیادی ( که البته به سادگی قابل اندازه گیری نیست) در «غربت»، خود و زندگی خویش را «موقت» احساس می کنند، که البته این نیز نوعی باور و سطحی از یک گفتمان اسطوره ای است، زیرا گذراندان بیش از سی سال از عمر یک انسان در سال های اصلی زندگی اش ( جوانی و دوران پختگی) عملا «موقت» بودن را خالی از معنای چندانی می کند، جز زمانی که مقولات اسطوره ای و ذهنی جایگزین واقعیت های روزمره در تجربه دایاسپورایی شوند.
بهر رو همه این مسائل گویای حوزه بسیار گسترده ی از مطالعات اجتماعی است که به باور ما در سال های آینده باید هر چه بیشتر به آن دامن زد تا بتوان به بهترین رابطه میان ایرانیان درون کشور و جمعیت دایاسپورای بزرگ کشور در سطح جهان رسید.
این یادداشت نخستین بار در روزنامه کارگزاران سه شنبه ۱۸ تیرماه ۱۳۸۷ منتشر شده است.