در قرن نوزدهم زمانی که اندیشمند بریتانیایی، ادوارد برنت تایلر(ٍEdward Burnett Taylor) کتاب معروف خود را با عنوان «فرهنگ ابتدایی» منتشر می کرد، در حقیقت در حال انجام کاری جسورانه بود، زیرا برغم آنکه صفت «ابتدایی»(primitive) را به «فرهنگ» اضافه کرده بود تا استدلال خود را مبنی بر اینکه مردمان غیر اروپایی و به اصطلاح آنها «وحشی»(savage) نیز می توانند «فرهنگ» داشته باشند، توجیه کند، باز هم در فضایی سخن می گفت که گفتمان غالب در آن گفتمانی دوران ویکتوریایی(victorian era) بود. منظور، دوران معرف ملکه ویکتوریا در این کشور است که در طول آن که تقریبا با قرن نوزدهم و اوج استعمار بریتانیا نیز انطباق دارد، «فرهنگ» و «هنر» صرفا در حوزه اشرافیت به رسمیت شناخته می شد. در نگاه نخبگان اشرافی بریتانیایی و به صورتی عام تر اروپایی، فرهنگ صرفا می توانست از خلال فرایندهای آموزشی و تربیتی در اقشار بالای جامعه از نسلی به نسلی منتقل شود و هر چند این اشرافیت هرگز نمی پذیرفت که صفت «نژاد گرا» را برای خود بپذیرد، اما در عمل نه فقط رنگین پوست ها را کاملا پست تر از خود می دانست، بلکه حتی اقشار فقیر خود جامعه اروپایی را نیز با عنوان تحقیر آمیز «عوام» (people /folk) می نامید. «اشرافیت» خود را برگزیده، نخبه و دارای امتیازاتی «طبیعی» می شمرد و این اندیشه را می توانست تا ارسطو به غقب بازگرداند. از این رو «فرهنگ» و «هنر» را نیز کاملا از آن خود می شمرد و برایش قابل تصور نبود که مجسمه های چوبی و گلی افریقایی ، یا موسیقی «زشت» بومیان، در ردیف «هنرهای زیبا» (fine arts) قرار بگیرند.
اما این تفکر به تدریج با گسترش نظام های دموکارتیک و دموکراتیزه شدن فرهنگ همزمان با گسترش سازمان یافتگی مردم جوامع، تا حدی عقب نشینی کرد و در نیمه قرن بیستم سخن گفتن از «فرهنگ مردمی» (popular culture ) بر آن بود که به نوعی گفتمان نخبه گرایانه پیشین را جبران کند و دستکم وجود فرهنگ را در گروه های فقیر و متوسط جوامع اروپایی به رسمیت بشمارد؛ هر چند بلافاصله تاکید می شد که این فرهنگ، فرهنگی در خور و از آن همان اقشار است که ارزش چندانی ندارد. و در علوم اجتماعی و انسانی مکتب «مطالعات فرهنگی» بیرمنگام و به ویژه ریمون ویلیامز(Raymond Williams) و ادوارد هال(Edward Hall)، بود که توانست نشان دهد فرهنگ و مصرف توده ای کالاهای فرهنگی دارای ارزشی پژوهشی است و زیبایی شناسی بیشتر ابداعی جامعه شناختی است تا ارزشی نهفته در بطن اشیاء. استدلالی که بوردیو در دهه بعد با کتاب «تمایز» خود به اوجی نظری رساند.
اشرافیت فرهنگی بدین ترتیب تا حد زیادی قابلیت استنادی خود را در حوزه های هنری و فرهنگی از دست داد، به خصوص که از سال های دهه ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰، گروه بزرگی از آثار هنری، با رادیکالیسمی که اندی وارهول در هنر امریکایی ایجاد کرد، رسما خود را در رده مدرنیسمی «مردمی» قرار می دادند و نخبه گرایی کلاسیک را به زمانه ای درگذشته متعلق می دانستند. اما این بدان معنا نبود که لایه های بسیار درونی شده اشرافیت فرهنگی از میان بروند به ویژه آنکه این اشرافیت از نیمه قرن بیستم تا حد زیادی به گونه ای «اشرافیت سیاسی» و «اشرافیت دانشگاهی» انتقال یافت و بیهوده نبود که بوردیو دو اثر از مهم ترین آثار خود یعنی «اشرافیت دولت» (La Noblesse d’Etat) و «انسان دانشگاهی» (Homo Academicus) را به این دو حوزه اختصاص داد تا نشان دهد که دعوی نظام دموکراتیک مبنی بر وجود نوعی برابر گرایی شایسته سالارانه بیشتر از آنکه واقعیتی در کنش اجتتماعی باشد، اسطوره ای در نظام های زبان شاختی است.
اما آنچه بوردیو در نظام های نظری نشان داد، نمی توانست لزوما در نظام های کنشی با قدرت عمل کند و این به همان دلایلی که خود او ارائه داده بود یعنی نظریه قدرت. در واقع «اشرافیت فرهنگی» روی دیگر سکه «اشرافیت سیاسی» است که یکدیگر را به صورت مستقیم و یا غیر مستقیم تایید می کنند. در چنین حالتی ، همان طور که درباره مفهوم زیبایی یا هنر نمی توان از ارزشی مطلق سخن گفت، صحبت کردن از ارزشی مطلق و ذاتی در فرهنگ نیز چندان معنایی در بر ندارد. حتی اگر وجود سلسله مراتب ها در این حوزه نیز سخن به میان بیاید، این سلسله مراتب ها بیشتر جنبه ای کارکردی و نسبی دارند که کنشگران ، موقعیت ها و استراتژی ها آنها را تبیین و تعریف و محقق می کنند. اما آنچه در «اشرافیت فرهنگی» وجود دارد، جنبه سلبی آن نسبت به گسترش دموکراتیک فرهنگ است. در حقیقت به همان اندازه که بتوان فرهنگ را در حدودی غیر قابل دسترس قرار داد و آنچه را بوردیو به آن «کم یابی» نام می داد حفظ کرد، به همان اندازه نیز می توان از نوعی «اشرفایت» و یا به زبانی رایج تر در میان اهل غلم و فرهنگ از نوعی «اصالت» دفاع کرد. اشرافیت در نهایت نوعی مصونیت برای کسانی ایجاد می کند که می توانند از طریق آن مرزهایی نهادینه برای خود به وجود آورده و موقعیت های عموما مادی دارای امتیاز را از لحاظ اجتماعی برای خود و برای دیگران توجیه کنند.
پرسش نهایی در اینجا می تواند این باشد که در چنین صورتی آیا باید «ارزش کاربردی» دانش و فرهنگ را در همه سطوح و همه کنشگران یکسان دانست و در این صورت چگونه می توان چنین ادعایی را با واقعیت های روابط اجتماعی انطباق داد؟ پاسخ ان است که اولا این «ارزش» یکی نیست، سطح دانش از لحاظ کاربردی یودن یعنی میزان تاثیر گزاری اش بر واقعیت بی شک متفاوت است، به عنوان مثال هرگز نمی توان ادعا کرد که قابلیت یک پزشک متخصص جراحی مغز بر تاثیر گزاری بر تحول یک بیماری با هر دانشی بومی گیاه قوم پزشکی در این زمینه برابری می کند، اما این نکته را نیز نباید از یاد برد که «دخالت در واقعیت» خود یک برساخته اجتماعی است که در حوزه های طبیعی بازتعریف می شود و نه به خودی خود یک «طبیعت بدیهی» آنگونه که خواسته می شود در سلسله مراتب فرهنگی پذیرفته شود.
ستون مشترک انسان شناسی و فرهنگ(سه شنبه ها)
این مطلب روز سه شنبه ۲۲ آدر ۱۳۹۰ منتشر شده است.