نظم و تکثر
تعریف فرهنگ، همواره یکی از مشکلات اساسی در حوزه انسان شناسی به شمار می آمده است. در اواخر قرن نوزده ادوارد برنت تایلر، تعریفی از فرهنگ ارائه داد که همه باورها و رفتارها و به عبارتی تمام اشکال مادی و غیر مادی یک پهنه سرزمینی را در آن جای می داد، در اواسط قرن بیستم ، دو انسان شناس آمریکایی کلاکهاون و کروبر کتابی منتشر کردند که در آن تلاش کرده بودند تمام تعاریف فرهنگ را تا آن روزگار جمع آوری کنند. نمونه ای از این کتاب را نیز آقای داریوش آشوری در زبان فارسی منتشر کردند که با عنوان «تعریف ها و مفاهیم فرهنگ» از جمله معدود آثاری است که تعاریف ارائه شده را گردآوری و طبقه بندی کرده است.
موضوع تعریف فرهنگ از آن رو ما را مستقیما به مفهوم انسجام فرهنگی می رساند که مشکل اساسی تعریف تایلر تا حدی با افزودن مفهوم کارکرد انسجام دهنده فرهنگ به آن جبران شد و این موضوع خود با مفهوم انسجام اجتماعی رابطه داشت. در حقیقت، اجماعی نسبی در حوزه علوم اجتماعی وجود دارد که جوامع انسانی در هر حجم و محتوایی که باشند از کوچکترین آنها تا بزرگترینشان، برای آنکه بتوانند به بقای خود ادامه دهند نیاز بدان دارند که اجزایشان با روابطی مادی و معنوی ساختارمند یا غیر ساختارمند با یکدیگر پیوند بخورند. در این رویکرد چه ما گروه کوچکی از دوستان را در نظر بگیریم و چه یک کشور یا دولت ملی را، بهر رو نیاز بدان وجود دارد که اجزائی که حوزه های مختلف در آنها روابطی را ایجاد کرده باشند که آن اجزاء را با یکدیگر نگه داشته و بنابراین به انسجام میان آنها امکان دهد. انسجامی که خود عاملی برای تداوم یافتن فیزیکی آن جامعه و بقای شناختی یا ذهنی آن باشد. این انسجام در بخش مهمی از خود ( که اگر تعریف تایلر را مد نظر داشته باشیم باید بگوئیم در کل خود) یک انسجام فرهنگی است. بدین ترتیب انسجام فرهنگی را می توان به صورتی موقت بدین گونه تعریف کرد: مجموعه ای از مشترکات فرهنگی مادی و غیر مادی در یک جامعه مشخص در زمان و مکانی مشخص که امکان تداوم یافتن کارکردی و شناختی آن جامعه را به وجود بیاورد.
با حرکت از این تعریف باید اکنون این پرسش را مطرح کرد که از کدام اجزاء برای انسجام فرهنگی یک جامعه می توان سخن گفت؟ بدون شک این اجزاء نمی توانند چیزهایی به جز همان ویژگی های مادی و غیر مادی فرهنگی باشند، ویژگی هایی نظیر نظام خویشاونندی و اجزایش(نام گذاری ها، دایره های همسر گزینی، روابط فرزندی و نیاکانی)، نظام اقتصادی ( روابط و مناسک و آیین های مبادله)، نظام دینی و اعتقادی ( در قالب های معنایی و شناختی آن) ، نظام سیاسی و غیره. اما بحث مهم در آن است که کدام یک از این نظام ها و یا اجزاء اهمیت بیشتری نسبت به سایر آنها دارند و به عبارت دیگر انسجام فرهنگی را عمدتا می توان بر چه عنصر یا عناصری بنا کرد.
واقعیت آن است که رویکردهای مختلف نظری در حوزه های انسان شناسی و جامعه شناسی در این مورد اجماع ندارند. رویکرد هایی که حوزه قدرت و هژمونی را در جوامع انسانی خوزه ای اساسی و مرکزی می دانند و ما در اینجا از این رویکرد حرکت می کنیم، در این رابطه بحثی مشخص دارند و آن این است که عامل اصلی و اساسی انسجام ، عامل «نظم» است که در قالبی هژمونیک ایجاد نوعی همگنی کوتاه مدت یا دراز مدت در جامعه می کند و این همگنی بنا بر تعریف و لزوما تقلیل دهنده است. به عنوان نمونه نمی توان یک دولت ملی را تصور کرد، بدون آنکه ما به تقلیل گرایی فرهنگی در مرزهای سیاسی آن، در زبان ملی آن، و حتی در حافظه تاریخی آن اذعان کنیم، یعنی بپذیریم که تشکیل آن از طریق «قربانی » شدن گروهی از ویژگی های فرهنگی برای ایجاد انسجام و یکدستی انجام گرفته است. در این معنا، مفهوم «تکثر» را باید با احتیاط زیادی به کار برد زیرا دقیقا در مقابل «نظم» می ایستد. «نظم»، سازوکاری است تقلیل دهنده، یعنی سازمان اجتماعی را بر اساس نقاط مشترکی بنا می کند که گاه ممکن است کمترین اشتراک واقعی را در میان همه اجزاء داشته باشند، ولی به نوعی یک «اجماع مقطعی» به حساب بیایند که بر آن اساس آن «نظم» (ولو سرکوبگرانه) ممکن شود. این در حالی است که «تکثر»، واقعیت موجودیت های فرهنگی است که درون اجزاء خود نه به صورت همزمان و نه به صورت درزمان (یعنی در طول یک خط زمانی- تاریخی) یکدست و همگن نیستند. در این نگاه، ما به تعداد افراد و حتی به تعداد موقعیت ها و قالب های زمانی – مکانی این افراد، وضعیت های فرهنگی و اجزاء فرهنگی داریم و این بدیهی است که بر اساس چنین وضعیتی پراکنده ای امکانی برای ایجاد نظم وجود ندارد. از این رو انسجام، سازوکاری تقلیل دهنده است. اما آیا می توان بدیلی برای این تقلیل دهندگی به خصوص در حوزه فرهنگ مطرح کرد؟
این پرسش شاید بزرگترین و اساسی ترین پرسشی باشد که در حال حاضر یعنی در مقطع کنونی در جهان معاصر با آن روبرو باشیم، به این دلیل ساده که مجموعه پی آمدهای انقلاب اطلاعاتی و تحولات فرهنگی، سیاسی، اقتصادی و غیره بعد از جنگ جهانی دوم، موقعیتی را به وجود آورده است که «تکثر فرهنگی» به اصل تبدیل شده است و انسجام و همگنی فرهنگی به نوعی «استثنا». موقعیت کشورهای توسعه یافته کنونی این را به خوبی نشان می دهد، زیرا تعداد بی شماری فرهنگ را در خود جای داده اند و تلاششان دائما بر آن است که این اختلافات و ناهمگنی ها را مدیریت کنند. وضعیت کشورهای توسعه یافته در برخی از کشورهای در حال توسعه نیز هم به صورت تاریخی (برای نمونه در ایران) و هم در موقعیت های معاصر (برای نمونه در در بالکان و اروپای شرقی) تکرار شده است. اما به هر تقدیر، در همه این موارد در چشم اندازی قابل تصور نمی توان تصور کرد که عنصر «نظم» و بنابراین تقلیل دهندگی فرهنگی را بتوان در سازمان یافتگی جوامع کنونی، به کنار نهاد. در این حال پرسش اساسی که مطرح می شود آن است که چگونه انسجام ضروری برای بقای جوامع را با واقعیت تکثر درون آنها همساز کرد. بحث در این مورد به نظر ما بسیار فراتر از یک «مدیریت فرهنگی تفاوت» می رود که در کشورهای توسعه یافته مطرح شده است و نیاز به تفکر درباره ریشه ها و دلایل به وجود آمدن تکثر و به ویژه تکثرهای ناشی از مهاجرت است که در جهان امروز موقعیت های بسیار سخت و گاه غیر قابل تحملی را به وجود می آورند.
برخی از جامعه شنانسان و انسان شناسان فرهنگی معتقدند در جهانی که با انقلاب اطلاعاتی به وجود آمده است، ما صرفا به دلیل برخورداری از امکانات بی پایان فناورانه دچار این تصور می شویم که می توان تا افق هایی بسیار دور دست در تفاوت فرهنگی پیش رفت، بدون آنکه انسجام فرهنگی دچار مشکل شود. بر عکس این گروه معتقدند که پس از گذشت موج اول و هیجان انگیزی که این فناوری های جدید به وجود آوردند و توهم زا بود ما در حال وارد شدن به موج دومی هستیم که باید بیشتر آنها را از دریچه دید آسیب شناسی بررسی کنیم. اینکه فراتر رفتن از حدی در تفاوت یابی و غیر همگن شدن فرهنگی، می تواند سلول ها و بافت های اجتماعی را به شدت شکننده کرده و راه را برای آنومی ها در انواع و اقسامشان باز کند. این موقعیتی است که از هم اکنون باید به آن اندیشید و در فکر یافتن راه حل هایی عملی برای آن بود.
ستون هفتگی نگارنده در روزنامه شرق، دوشنبه ها، ۱۷ خرداد ۱۳۸۹