جهان بیرونی به صورت مستقیم در ذهن و اندیشه ما وارد نشده و ثبت نمی شود. در یک معنا جهان بیرونی اصولا برای ما غیر قابل درک است: چگونه می توان میلیاردها مشخصه این جهان از مشار و طیف بی پایان رنگ ها، تا چهره ها، تا پدیده های طبیعی، تا اقلیم ها و موقعیت های کالبدی و غیره را در ذهن خود ثبت کرد و دچار تشویش اندیشه و ندانم کاری و اختلال فکری نشد؟ در واقع، فراتر از نظم های بی شماری که در طبیعت قابل مشاهده مستقیم ما (که خود تنها ذره ای ناچیز از کیهان بی پایان و غیر قابل شناخت مستقیم برای ما) است، نظم هایی که ما برای خود ایجاد کرده ایم، در حقیقت بازسازی هایی هستند که ما با دهن خود از جهان انجام داده ایم. بنابراین پرسش را می توان در واقع به این صورت مطرح کرد که چگونه ما می توانیم جهان را برای خود قابل فهم کرده و بدین ترتیب بتوانیم در آن دست به کنش بزنیم.
پاسخ به این پرسش که پیش از این نیز در همین ستون به آن پرداخته ایم در فرایندهای بی شماری است که نظام شناختی ذهن ما در اختیارمان می گذارد، فرایندهایی که خود نه سطحی بلکه حاصل میلیاردها سال تجربه زیستی و میلیون ها سال تجربه زیستی ما به مثابه موجودات انسانی و هزاران سال تجربه زیستی ما به مثابه موجودات تمدنی است. فرایندهایی چون «طیفه بندی»، «رده شناسی»، «نام گذاری»، «قشربندی» و نظام های سیاسی، اقتصادی، اجتماعی، فرهنگی، شهری، نمادین، و… همگی سازوکارهایی هستند برای جلوگیری از سقوط ما در ورطه جهانی از میلیاردها پدیده ای که لزوما نمی توانستیم آنها را درک کنیم.
در این حال، باید دانست که رابطه ما، در ابتدا در سطح فردی و از خلال دستگاه حسی (حس های پنجگانه) با جهان بیرونی برقرار می شود. این حس داده های این جهان را که به صورت «انگیزش» دریافت می کنند، به مغز ارسال کرده و در مغز آنها بر اساس تجربه های پیشین «پردازش» و «بازشناسی» ، «ظبقه بندی»، و «رده بندی» می شوند و پس از فرایند ایجاد بازنمایی ها، یعنی تصاویر یا مجموعه های شناختی دیگر که هر شیئی، فرایند، کلمه، رابطه و … را بازسازی می کنند، نظام شاختی تحلیل خود را انجام و دستورات لازم کالبدی را به بدن می دهد.
بنابراین «بازنمایی» (representation) را می توان بازسازی شناختی پدیده های طبیعی در ذهن تعریف کرد که سپس می توانند (و عموما چنین است) به جهان فیزیکی بازگشته و خود را در قالب «اشیا نمادین» یا مادیت یافتن ذهنیت انسانی، به بخشی جدید از فیزیک تبدیل کنند. برای نمونه دریا به مثابه یک واقعیت طبیعی در ذهن انسان به «بازنمود دریا» تبدیل می شود که ممکن است کشس آن را در قالب یک تصویر، یک عکس، یک نقاشی در جهان فیزیکی بازآفرینی کرده و بدین ترتیب «طبیعت بازساخته» یا «بازنموده» بیافریند که به نوبه خود بتواند در یک چرخه حسی – شناختی قرار بگیرد، بدین ترتیب می توانیم شاهد آن باشیم که «واقعیت فیزیکی دریا» در مجموعه بی پایانی از بازنمایی ها قرار می گیرد که می توانند به میلیون ها بازنمود از فیلم و عکس و شعر و داستان و نمایش و … تبدیل شود.
اگر از این دریچه به باز نمودها بنگریم مشاهده می کنیم که همه اشیائی که در اطراف ما قرار دارند می توانند به اشکال مادیت یافته ذهنیت خود ما یا دیگران تعریف شوند و بدین ترتیب اهمیتی خارق العاده بیابند. چرا فرهنگ ها یا مردم خاصی چنان برای یک شکل، یک تصویر، یک مجسمه، یک مکان… ارزشی عظیم قائلند و حاضرند گاه حتی جان خود را برای حفظ آن بدهند؟ دقیقا به همین دلیل که گفته شد، یعنی اینکه آن شیئی برای آنها فر اتر از «شیئی بودن»، یک «مکان خاطره» یا یک «مولفه هویت فرهنگی» است و هر فرد یا هر جامعه ای لزوما از مجموعه ای از چنین مولفه هایی تشکیل می شود و از میان رفتن، شکننده شدن یا تضعیف این مولفه ها در نهایت فرد را با نظر تضعیف هویت فرهنگی یا فروپاشی آن روبرو می کند.
با وصف این، نباید از قابلیت های بالایی که افراد، گروه ها، نهادها و فرایندهای اجتماعی در دستکاری یا خود دستکاری در موضوع از آن برخوردارند،غافل بود. در بسیاری از موارد این امر یا به صورت آگاهنه و در قالب یک ایدئولوژی حاکم و یا ناخود آگانه، از خلال فرایندهای درونی شده فرهنگی انجام می گیرد اما در هر دو حالت خطرناک و آسیب زا هستند.
درک و شناخت مولفه های فرهنگی و چگونگی تحول آنها برای هر فرد و جامعه ای می تواند بسیار مثمر ثمر باشد. زیرا با ردیابی ، شناخت، تحلیل احتمالا مدیریت تغییر و بهره برداری از بازنمودها می توان به همان میزان رابطه ای سالم با هویت های اجتماعی نیز برقرار کرد و به آرامش و بهبود چشم اندازهای اجتماعی یاری رساند. درست همانگونه که عدم شناخت، شناخت نادرست، تحلیل الگوهای بازنمایی غیر منطبق با یک جامعه می توانند اثراتی هم کوتاه و هم دراز مدت مخرب داشته باشند.
هر جامعه و هر گروه و حتی می توان کگفت هر فردی قاعدتا دارای یک یا چندین نظام بازنمایی هستند، که اصل و اساس شکل گیری شخصیت و هویت آنها را تشکیل می دهند و بنابراین باید دقت داشت که نمی توان هیچ فرهنگ و جامعه ای را بدون شناخت نظام های بازتنمایی آن درک کرد. اما باید به این نکته نیز توجه داشت که نظام های بازنمایی نه تنها بسیار پیچیده هستند بلکه به صورت بسیار پیجیده ای نیز تحول می یابند و با یکدیگ و با سایر نظام های بازنمایی وارد تداخل و کنش متقابل می شوند، از این رو اغلب ممکن است ما در تحلیل و بازشناسی نظام های بازنمایی دچار اشتباه شویم. پرهیز از هر گونه سطحی نگری در این زمینه یک ضرورت است.
نکته آخر، توهمی است که ممکن است قدرت در دستکاری از خلال رسانه های ایدئولوژیک بر ایجاد و مدیریت و هدایت نظام های بازنمایی داشته باشد که تجربه تاریخی کاملا نشان می دهد این توهم نه فقط به هیج نتیجه ای در جهت خواست قدرت نمی رسد بلکه اغلب اثرات مخرب و آسیب زا دارد.
ستون مشترک انسان شناسی و فرهنگ و روزنامه شرق (سه شنبه ها)