چالش زبان
رابطه چالش بر انگیز میان زبان های محلی یا قومی از یک سو و زبان ملی از سوی دیگر تا پیش از وقوع انقلاب های ملی در اواخر قرن هجده و در قرن نوزده چندان مطرح نبود، هر چند که حتی پیش از این نیز دولت های سلطنتی مطلقه از جمله در فرانسه محور یکسان سازی زبانی را به یکی از مهم ترین استراتژی های خود برای تقویت انسجام قدرت خویش و سلطه بر مردم قرار داده بودند.
با وصف این، مسئله زبان ملی به مثابه پایه ای اساسی برای وحدت ملی و دولت مردمی از زمانی مطرح شد که انقلاب های بورژوازی و در راس آنها انقلاب فرانسه در سال ۱۷۸۹ به وقوع پیوستند و از آنجا که در گفتمان سیاسی خود ، بر آن بودند که مشروعیت دولت ملی را به جای آنکه ناشی از بالا ( کلیسا، اشرافیت) بدانند، آن را ناشی از پایین (مردم) معرفی کنند، بنابراین به «مردم» نیز نیاز داشتند. این در حالی بود که در اکثر کشورهای اروپایی یا سایر کشورها در این زمان نه از «مردم» به مفهوم امروزین آن خبری بود و نه به ویژه از «ملت». و طبعا همه حواشی دیگری که بر اساس این مفاهیم خیالین بنا شدند، همانگونه که متخصص اصلی این بخحث بندیکت آندرسون، مطرح می کند، بر اساس اسطوره هایی بنا شدند که مبنای اصلی رمانتیسم اروپایی قرن نوزدهمی و سپس روایت های استعماری و پسا استعماری قرن بعدی بودند.
بدین ترتیب نیاز بدان وجود داشت که آموزش همگانی، انتقال داده های فرهنگی هنجارمند و یک دست، ایجاد حافظه «تاریخی» و ایجاد احساس «تعلق» ملی به وجود بیاید و برای همه این ها نیاز به یک ابزار اصلی بود که همان زبان میانجی ملی به شمار می آمد. هم از این رو در کشورهای اروپایی فرایندهای ملت سازی و دولت سازی در قرن هجده و نوزده تقریبا همیشه همراه با فرایندهای «زبان کشی» (glottocide) و «قوم کشی»(ethnocide) بودند، یعنی فرایندهایی که تلاش می کردند زبان های محلی را از میان ببرند تا به همراه آنها هر گونه احساس تعلق محلی غیر ملی را نیز نابود کنند. کشورهای اروپایی اغلب در این کار موفق بودند و فرانسه به عنوان کشوری که الگوی اصلی را به دیگران می داد در این کار نیز در راس قرار داشت و با خشونت تمام و غیر قابل تصوری به ویژه در مناطق شرقی این کشور به ضرب قتل عام های وسیع، این پروژه به پیش برد.
با این وصف این پروژه در کشورهای در حال توسعه و زیر استعمار و یا وابسته به استعمار که دولت های بزرگ غربی پس از خروج از دوران استعمار قصد ایجاد دولت های ملی وابسته به خود را در آنها داشتند، اغلب با شکست روبرو شد و بر خلاف این نظر که اقوام و زبان های قومی ابداع استعمارگران بود که تمایلی به آنکه دولت های ملی بزرگ در کشورهای پیرامونی به وجود نیاید، نداشتند، درست برعکس، این کشورها اغلب به صورت مستقیم و غیر مستقیم با تقویت قدرت های استبداری قبیله ای یک قبیله یا خانواده خاص (مثلا در عربستان، اردن، و سایر کشورهای عربی ولی از آن بدتر در مستعمرات آفریقایی ) تلاش کردند فرایند های زبان کشی و قوم کشی را همچون کشورهای خود، پیاده کنند، اما با شکست روبرو شدند زیرا سطح سواد بسیار پایین بود و امکان گسترش نظام های آموزش همکانی و رایگان همچون غرب در اکثر این کشورها یا وجود نداشت و یا کارایی لازم را نداشت. از این رو شفاهی بودن فرهنگ های کشورهای در حال توسعه، از جمله فرهنگ های «ملی» آنها، دلیلی اصلی بر آن بود که فرایندهای زبان کشی و قوم کشی نتوانند به سرانجام برسند. دلیل دیگر نیز تغییر وضعیت جهان پس از جنگ جهانی دوم بود که امکان دست زدن به قتل عام های گسترده را برای چنین اهدافی تقریبا ناممکن می کرد.
اما اصل ماجرا اصولا به صورتی که کشورهای استعمارگر پیشین مطرح می کردند، مورد توافق فرهنگ شناسان نبود و نیست. مسئله این بود که برای قدرت های بزرگ زبان ملی و میانجی بیشتر از آنکه راهی برای اعتلای فرهنگی و پیشرفت آن باشد، ابزاری بود برای یکسان سازی پهنه ها ناهمگن و تسهیل سلطه بر آنها. با حرکت از همین اصل اولیه بود که فرهنگ شناسان بر این نکته انگشت گذاشتند که اصولا تضادی میان آموزش زبان ها وجود ندارد و این پیش داوری که آموزش یک زبان محلی به آموزش زبان ملی ضربه می زند یک امر خیالین و بیشتر یک اسطوره سیاسی است تا یک امر زبان شناسانه یا فرهنگی. واقعیت آن است که تمام مطالعات نشان می دهند که کودکان تا سن خاصی می توانند چندین زبان را به صورت همزمان بیاموزند بدون آنکه هیچ یک از این زبان ها به زبان دیگر ضربه ای بزند. بنابراین یک سیاست درست زبانی می تواند یک کودک را در آن واحد به یک زبان محلی، یک زبان ملی و یک زبان جهانی، مجهز کند بدون آنکه مشکلی برای این کودک به وجود بیاید.
اما در نقطه معکوس با این استدلال، عدمو آموزش چند گانه زبانی، می تواند و عملا این طور نیز شده است که افراد را از لحاظ زبانی و فرهنگی فقیر کند. زیرا فرد نه زبان میانجی ملی یا بین المللی را خوب فرا می گیرد و نه زبان مادری و محلی خویش را، بلکه در مجموع بیشتر به سوی نوعی زبان شفاهی با حداقلی از واژگان سوق می یابد و قابلیت های زبان شناختی محدودی پیدا می کند که کمبود خود را در عدم توانایی او در سخن گفتن و نوشتن به شیوه ای قابل قبول از لحاظ علمی و فرهنگی ناتوان می کند. نگاهی به وضعیت دانش آموزان و دانشجویان خود ما که به شیوه ای نادرست، زبان میانجی ملی و بین المللی را «آموخته اند» و زبان های محلی را نیز در ساختارهای خانوادگی و حلقه های خویشاوندان فرا گرفته اند نشان می دهد که در هیچ یک از این زبان ها دارای توانایی بالایی برای استفاده فرهنگی در گفتار و نوشتار خود نیستند.
بنابراین به نظر ما نه تنها تضادی میان آموزی زبان های محلی، ملی و جهانی وجود ندارد، بلکه درست بر عکس، عدم آموزش هر یک از این زبان ها و یا آموزش غیر صحیح آنها، همه آنها را تخریب و از این راه مانع از رشد فرهنگی در خور و شایسته برای فرد می شود. راه حل برای این امر به نظر ما آن است که از سنین بسیار پایین بتوان کودکان را با این سه گونه زبان آشنا کرد و به خصوص بسیار سریع به سوی سیستم های نوشتاری رفت که زبان را در قالب های هنجارمند تثبیت می کنند و مانع از فساد تدریجی آن در قالب اشکال شفاهی می شوند.
ستون هفتگی نگارنده در روزنامه شرق(شنبه ها)