آپولون و دیونیزوس
قرن بیستم، از هر لحاظ که آن را در نظر بگیریم، یکی از بحرانی ترین قرون تاریخ شناخته شده انسان به شمار می رود. این قرن، قرن انقلاب ها، شورش ها، ایدئولوژی های تندروانه، کشتارهای جمعی، جنگ های بزرگ جهانی و چنگ های بی پایان منطقه ای و تنش های قومی و محلی بوده است که بارزترین بازتاب آنها در بیش از ۳۰۰ میلیون قربانی انسانی (یکی از برآوردهای میانگین) دیده می شود. قرن بیستم، با یک بحران بزرگ و گسترده اجتماعی، اقتصادی، سیاسی در اروپای غربی آغاز شد و بزودی به انقلاب های روسیه (۱۹۰۵ و ۱۹۱۷) و انقلاب مکزیک(۱۹۱۰) و جنگ جهانی اول(۱۹۱۴-۱۹۱۸) و تداوم بحران ها تا آسیای شرقی کشید و در پی خود بحران بزرگ اقتصادی و سقوط اقتصادهای ملی و گسترش فقر و بی خانمانی گسترده مردمان جهان صنعتی در دهه ۱۹۳۰، ظهور فاشیسم و استالینیسم و اردوگاه های مرگ را به ارمغان آورد. و هنوز چند سالی از پایان جنگ چهانی دوم نگذشته بود که شاهد بروز بحران های اخلاقی در پایه های جوامع پیروز در این جنگ در اروپا و آمریکا در قالب بحران های داخلی (ضد فرهنگ در آمریکا، بحران های الجزایر و آسیای جنوب شرقی در اروپا، و …) بودیم. بحران هایی که از دهه ۱۹۷۰ به موج گسترده ظهور تروریسم و از دهه های بعد به بحران های جماعت گرایی ها و بنیاد گرایی های دینی افراطی و سرانجام از دهه ۱۹۹۰ تا امروز به سقوط ابر قدرت شوروی، جنگ های بی پایان ناشی از این سقوط و گسترش نظامی گری آمریکایی در سطح جهان و آغاز هراس های مربوط یه پی آمدهای دیجیتالی شدن جهان به دنبال انقلاب اطلاعاتی و شبکه ای شدن آن منتهی شده اند.
با این همه آیا می توان، قرن بیستم را در بخشی از مناطق یا در کل جهان، قرن «سقوط فرهنگی» یا حتی «رکود فرهنگی» نامید. حتی جانبدارانه ترین رویکردهای ایدوئولوژیک نیز نمی تواند چنین ادعایی را مطرح کند. در حوزه های مخنلف فرهنگی، ادبیات، شعر، سینما، معماری و … قرن بیستم باز هم یکی از استثنادهای تاریخ بشریت بوه است. قرنی که اندیشه سیاسی می توانست نه تنها «ایسم» های بی شماری را به وجود بیاورد و در آنها به اوج نظریه پردازی برسد، بلکه هر کدام از آنها را، ولو با هزینه های زیاد، در عرصه اجتماعی نیز بیازماید؛ قرن بروز و گسترش میلیون ها کتاب، فیلم، برنامه تلویزیونی، بحث و مجادله فکری و غیره.
پرسش اکنون آن است که اگر فرض را بر آن بگیریم که این قرن، قرنی بحرانی بوده است ، پس چگونه می توان رشد فرهنگ را در آن تا بدین حد توجیه کرد؟ به عبارت دیگر آیا رشد فرهنگ با این بحران در تضاد نیست؟ و چگونه می توان شدت رشد فرهنگ در بحرانی ترین نقاط جهان، آلمان، فرانسه، آمریکا را در برابر رشد نسبتا آرام آن در بی بحران ترین نقاط جهان مثلا کشورهایی چون سوئیس یا اسکاندیناوی توجیه کرد؟
یکی از رویکردهای تحلیلی که می توانیم در این مورد به کار بگیریم، رویکردی اسطوره ای است که به کار گرفته شدن آن به وسیله نیچه در «زایش تراژدی» به آن شهرتی خاص داد. دو موقعیت متضاد: وضعیت آپولونی در برابر وضعیت دیونیزی. در اسطوره شناسی یونان باستان، آپولون خدای قدرت عقلانی، سازمان دهنده و هوشمندی است که از خلال کنترل بر خویشتن و در زبان نیچه از خلال عقلانیت فرهنگی نظم آفریننده، به بیان در می آید، ، در حالی که دیونیزوس ، خدایی گیاهی، خدای لذت و خود انگیختگی و شور و هیجان و لذت است، خدایی که با آزاد گذاشتن غرایز طبیعی انسان به او امکان خلاقیت می دهد و باز به زبان نیچه، خدایی که توانایی زایش را از خلال درد و خود انگیختگی درون آن برغم نبود فرهنگ کنترل کننده و سرکوب گر فراهم می کند. حال اگر به تاریخ فرهنگ بازگردیم، باید اذعان کنیم که آنچه را امروز به مثابه پرارزش ترین آثار در اندیشه می شناسیم، از رمان ها و داستان ها گرفته تا مهارت هایی چون مجسمه سازی، نقاشی و غیره، تقریبا همگی توجیه شکوفایی خود را در موقعیت های دیونیزی، در دردمندی و سرگشتگس و شور یافته اند. هنرمندان و نویسندگانی چون موتزارت، بتهوون، وان گوگ، کافکا و بسیاری از نام آورترین هنرمندان این قرن و قرون گذشته اکثرا تا حد شور و از خود باختگی دیوانه واری پیش رفته بودند و حتی در حوزه دانشگاهی، اندیشمندان همچون دورکیم، موس، وبر، موقعیت های حاد اجتماعی و شرایط ناگواری را تجربه کرده بودند و شاید اگر از این موقعیت ها وجود نمی داشتند ، ما هرگز شاهد خلق شاهکارهای فرهنگی آنها نمی بودیم.
با این وصف، سخن گفتن از بروز «نبوغ فرهنگی» که در سطح کنشگران فردی بروز می کند، لزوما با مفهوم توسعه فرهنگی، درسطح پایه و گستره های بزرگ انسانی قابل مقایسه نیست، هم از این رو به گمان ما، موقعیت های آپولونی در معنایی، برای بروز و رشد این گروه (پایه های اجتماعی) به همان اندازه ضرورت دارند که موقعیت های دیونیزی در مورد نخست (نخبگان فردیت یافته). قرن بیستم، قرن گسترش آزادی های دموکراتیک، استفلال کشورها از فشار استعماری، گسترش نظام های آموزشی و دانشگاهی و ثبات نسبی نهادهای دموکراتیک نیز بود و این امر برای ما باید نقش ثبات و نبود بحران را برای رشد پایه نشان دهد.
سختی، بحران، دردمندی، شور، هیجان و حتی بی نظمی و سازمان نایافتگی، که همگی در برابر «عقلانیتی» انسانی تعریف می شوند و به خودی خود گویای نبود منطق در هیچ شکلش نیستند، در واژه «مستی» در فرهنگ ما نیز پیشینه درازی دارند. شور و مستی، به گونه ای عشق را تعریف می کنند که با خود انگیختگی و گریز از عقل سرکوب گر و آزادی کش همراه است. با این وصف، تضاد در اینجا در رابطه با علم، تضادی بسیار سخت است. که شاید بد نباشد کمی درباره آن به تامل بنشینیم و این پرسش را دربرابر خود قرار دهیم که آیا علم می تواند از جنس هنر باشد؟ و اگر پاسخمان به این پرسش منفی است، آیا علوم انسانی و اجتماعی در رابطه با هنر در همان موقعیتی قرار می گیرند که علوم دقیقه و کاربردی؟ واقعیت آن است که پاسخ روشن و بی چون و چرایی به این پرسش ها ممکن نیست. از یک سو، شکی نیست که هنر را می توان و شاید ضروری باشد از جنس دیونیزی بدانیم، زیرا هنری که از سر خود انگیختگی و شور و مستی و هیجان و خود جوش و زاینده و در نتیجه دردمند نباشد، چندان پر مایه نبوده است. اما در برابر این امر، دانشمند ناچار است از موضعی کمابیش یا لااقل در موقعیت هایی خاص، آپولونی دفاع کند که نیاز به آرامش، سازمان یافتگی، خنثی بودن، نظم و سرکوب زدن به احساسات در آن غالب است،. با این وصف، جایی در بین این دو شاید، بتوان یافت که علم اجتماعی و به ویژه علمی همچون انسان شناسی را در آنجا قرار داد. ترکیبی از آپولون و دینیزوس، از فرهنگ و طبیعت و از هشیاری و مستی، برای دستیابی به عمق اندیشه و رفتاهای موجودیتی پیچیده که در قالب انسانی تحول یافته و امروزین، در برابر ما است.
یادداشت هفتگی نگارنده در روزنامه شرق(دوشنبه ها)