تصویر: جودیت باتلر
سبکی تحمل ناپذیر زنانگی
حرکت مطالباتی زنان در امواج پی در پی از نیمه قرن نوزده تا امروز تداوم داشته است و هر چند نمی توان این حرکت را بدون پیشینه تاریخی از جمله در قرون وسطا و فرایندهای موسوم به «شکار جادوگران» و مسائل گوناگون مربوط به آن دانست که در جایی دیگر به آن خواهیم پرداخت، اما در دوران جدید عمدتا در چند مرحله خود را بروز داده اند که پسا فمینیسم را در رابطه با آنها می توان درک کرد.
از نیمه قرن نوزده تا ابتدای قرن بیستم، مطالبات زنان عمدتا اقتصادی و برای برابری حقوق کار و دستمزد در بازار صنعتی بود که پس از انقلاب فناورانه این قرن، زنان را به صورت گسترده وارد کارخانجات کرده بود، اما به آنها، با استفاده از باورهای مردانه به ارزش کمتر کار زنانه حقوق نابرابری پرداخت می کرد. اما از ابتدای قرن بیستم، مطالبات سیاسی نیز به خواسته های پیشین آنها افزوده شد. پس از جنگ جهانی دوم، حضور گسترده زنان در نظام های دانشگاهی آمریکا، به مطالبات دیگری دامن زد: زنان تحصیلکرده این بار خواهان آن بودند که در حوزه اجتماعی و بازار کار از «برابری کامل» با مردان برخوردار باشند و بتوانند برغم «موقعیت زنانه» خود، در بالاترین جایگاه های اجتماعی حضور داشته باشند. بدین ترتیب حرکت فمینیستی دهه های ۱۹۶۰ تا ۱۹۸۰ با چهره های برجسته ای چون سیمون دوبووار در فرانسه و بتی فریدمن در آمریکا با جدا کردن مفهوم جنس بیولوژیک(زن بودگی) از مفهوم جنس اجتماعی (زنانگی) ، اصل را در حوزه اجتماعی قرار داده و زنانگی را به مثابه یک برساخته تصنعی در جامعه ای مرد سالار تلقی کردند که باید با آ« مبارزه کرد و کنارش گذاشت.
اما امواج جدید و پی در پی ای که پس از دهه ۱۹۶۰ و تا امروز به ویژه در حوزه دانشگاهی وجود آمدند، باز هم مجموعه بزرگ دیگری از نظرات را مطرح کردند که فمینیسم کلاسیک را پشت سرگذاشته و به گونه های مختلف آن را نقد و تکمیل می کردند. چهره ای بارز در این حرکات را می توان در نظریه پردازی چون لیلا ابولقود(Leila Abu-Lughod ) ، انسان شناس آمریکایی فلسطینی تبار مشاهده کرد که مسئله حجاب را در قالب شکلی از اجتماعی شدن زنان در جوامع اسلامی مطرح می کند که به زنان امکان و آزادی بیشتری برای حضور در ساختارهای مردانه می دهد و نه مانعی برای این حضور. نظریه ابولقود بعدها خود را به صورت انتخاب آزاد حجاب به مثابه یک مولفه هویتی، در میان مسلمانان کشورهای اروپایی و آمریکا نشان داد. در تقارنی کاملا متضاد با این امر، نیز ما شاهد آن بودیم که گروه بزرگی از زنان در بسیاری از جوامه حتی در پیشرفته ترین آنها به شیوه هایی در سبک زندگی خود می شرداختند که فمینیسم کلاسیک به شدت آنها را تحقیر می کرد: از مسابقات زیبایی تا مسابقات بافندگی آن هم برای گروهی از زنان تحصیلکرده، که کاملا از اندیشه های فمینیستی آگاه اما با آنها مخالف بودند و برعکس زنانگی خود را به مثابه یک تفاوت در آن واحد طبیعی و فرهنگی مطرح می کردند.
در این میان، رویکرد فلسفی، با بهره گیری از نظرات فوکو و دریدا، فراتر رفتن از مفهوم «برابری» را پیشنهاد می کرد، به گونه ای که تقابل را نه فقط در بیولوژی و روابط اجتماعی بلکه در ساختاری های اندیشه از جمله در زبان نیز ببیند. نظریه ای که روان شناسان و زبان شناسان نیز از چامسکی گرفته تا برخی از روان شناسان جوان نظیر سوزان پینکر(S.Pinker) بر آن تاکید داشتند که تفاوت را نباید لزوما ناشی از تاثیر مناسبات هژمونیک سلطه مردانه دید، بلکه این امر می تواند به ساختارهای متفاوت در حوزه بیولوژیک وو ترکیب آنها با فرهنگ در قالب انتخاب های متفاوت در سبک زندگی برای زنان نیز مربوط باشد، مثلا زنانی که خود خواسته و بدون آنکه این امر را یک «ایثار » تلقی کنند، ترجیح می دهند بیشتر وقتشان را به کودکان و همسر و خانواده و یا به جبنه های دیگری از زندگی خود اختصاص دهند تا به کار حرفه ای خود. روان شناسان برجسته دیگری نیز همچون سیمون بارون- کوهن(S. Baron-Cohen)(دانشگاه کمبریج) و سارا بلافر هردی(S.B.Hrdy)(دانشگاه هاروارد) به تفاوت های اساسی میان نوزادان کودک دختر و پسر و همچنین افراد بالغ در زمینه هایی چون همدلی و دلسوزی نسبت به دیگران و یا میزان توانایی به تشخیص احساسات و عواطف دیگران ، بر اساس تجارب ازمایشگاهی تاکید می کردند.
اما گرایش سومی نیز وجود دارد که موسوم به «تفاوت گرایان» (differencialiste) است و در آمریکا گاه از آن با عنوان «فمینیسم فرانسوی» (french feminism) نام برده می شود. این گرایش با حرکت از مطالعات روانکاوان و منتقدان ادبی چون ژولیا کریستوا ، روانکاوی را رویکردی غربی و مردانه و تحمیل شده به جهان تلقی می کند و بر تقابل ساختارهای روانی زنان و مردان به صورت ریشه ای تاکید دارد.
سرانجام می توان به چهره هایی جدیدتر با اندیشه هایی خاص نیز اشاره کرد، افرادی تاثیر گزار همچون فیلسوف آمریکایی جودیت باتلر(Judith Buttler) و مفهوم معروف «خلاف جریان»(queer) که بر فراتر رفتن کنونی در حوزه روابط بین جنسیتی از اشکال متعارف و رسیدن به اشکال مبهم، نامتعارف و متنوعی از این روابط ، به مثابه واقعیت هایی هویت دهنده به گروه های اجتماعی معاصر در برخی از کشورها سخن می گوید. یا، دانا هاراوی (Donna haraway) که با کتاب معروف خود «مانیفست سایبرگ» (که به فارسی نیز ترجمه و منتشر شده است) از حرکت در جهان معاصر به سوی ایجاد (شاید در چشم اندازی نه چندان غیر قابل تصور) هویت های «ترکیبی» انسان/ماشین، با هویت های جنسی مبهم یا ترکیبی و یا با انعطاف هایی زیاد، سخن می گوید.
آنچه در این میان قابل تامل است اینکه برغم اشکال «حاشیه» ای که تعداد آنها هر روز بیشتر می شود، ما ظاهرا به صورت دائم در حال مشاهده بازگشت به اشکال «متن» یا «متعارف» هستیم. این امر در ساختارهای خویشاوندی، برای مثال از اشکال ازدواج و خانواده گرفته تا توزیع جغرافیایی روابط اجتماعی، باورهای متافیزیکی ومعنویت گرایی های جدید مشاهده می شوند. پرسش اکنون این است که آیا، چنین «بازگشتی» به«متن» آیا به همان صورت که خود مطرخ می کنند، واقعیت دارند یا یک شکل جدید و پسا مدرن ایدئولوژیک، یک برساخته رسانه ای، دستکاری شده ، دستکاری کننده و خود دستکاری کننده در کنشگران اجتماعی و گروه های اجتماعی است؟ دیگر آنکه در چنین اشکالی از گذار مجدد به «متن»، نقش هژمونی های قدرت و نظم دهنده یا آنچه بوردیو ساختارهای ساختارمند و و ساختاردهنده می نامد و وظیفه آنها حفظ جامعه بودگی است، کجا ست و چگونه باید آنها را تحلیل کرد؟
یادداشت هفتگی نگارنده در روزنامه شرق (دوشنبه ها)