روزنامه نیویورک تایمز ۲۳ ژانویه ۲۰۱۲ با اشاره به آخرین مطالعات والری کورتیس(Valerie Curtis) پژوهشگر مدرسه عالی مطالعات بهداشت و پزشکی مناطق حاره در لندن (London School of Hygiene and Tropical Medicine) و پل رازین(Paul Rozin) استاد ممتاز دانشگاه پنسیلوانیا، به نتایج جدیدی اشاره می کند که مطالعات این پژوهشگران در برداشته و در کنفرانس های علمی اخیر ارائه داده اند. این بحث اساسی که احساس یا احساس های موسوم به «انزجار» ( تهوع، دلزدگی، بیزاری…) را باید صرفا احساس هایی دانست که شروع یک بیماری را نشان می دهند و یا باید آنها را دارای کارکردهای «مصونیت دهنده» به ارگانیسمم بیولوژیک انسانی دانست که سبب می شوند انسان در رفتارهای خود از خطراتی که سلامت او را تهدید می کنند، بر حذر باشد. نتایج بروشنی نکته اخیر را اثبات می کنند و این امر سبب شده است که بتوان به کاربردهایی در زمینه برنامه ریزی های بهداشتی نیز رسید که از جمله در مقاله مزبور به آگهی تبلیغاتی مشخصی در هند اشاره شده که در آن با تاکید مبالغه آمیزی از تصاویر نمادین انزجارآور، انگیزه گسترش رفتارهای بهداشتی دنبال می شود، آگهی هایی که ظاهرا با موفقیت زیادی نیز همراه بوده اند.
آنچه در مطالعات زیست شناسی و پزشکی در زمینه «انزجار» بیان می شود، اما، برای ما، به مثابه کنشگران علمی که در حوزه فرهنگ مطالعه می کنیم نیز می تواند مفید باشد. چنانچه در همان مطالعات نیز به تعمیم داشتن این احساس به حوزه های کاملا به دور از بهداشت کالبدی نظیر حوزه اقتصادی، سیاسی، اجتماعی و غیره نیز اشاره شده است. اگر پایه بحث خود را گفتمانی نه روان شناسانه و یا حتی روان کاوانه (با تمام تفسیرها و مشکلاتی که این حوزه در بر دارد) نگرفته و خود را در حوزه اجتماعی محدود کنیم آیا می توانیم به این پرسش که آیا انزجار احساسی فرهنگی – اجتماعی نیز هست و مصونیت های نیزدر این زمینه ایجاد می کند پاسخ درخوری بدهیم؟
این بحث را می توان به صورتی گسترده مطرح کرد: انسان امروز و هر چه بیشتر، تنها و تنها به مثابه موجودی بیولوژیکی – فرهنگی مطرح است و تاکید بیش از حد بر هر یک از این دو جنبه و نادیده انگاشتن بعد دیگر می تواند نه فقط حاوی نوعی ناآگاهی و یا تعمدی در استفاده ابزاری از دانش برای انحراف فکری مخاطبان خبر بدهد، بلکه به نتایج بسیار خطرناک تری نیز از طریق دستکاری های ایدئولوژیک منجر شود. از این رو در بسیاری موارد فرهنگ شناسان ناچار به دخالت هستند تا نشان دهند که اغلب لازم است بیشتر از آنکه بر خود یک «پدیده» دقیق شویم و از آن نتیجه گیری کنیم، کاری که دانشمندان علوم دقیقه و طبیعی بسیار به آن علاقمندند، باید به «شرایط اجتماعی» به وجود آمدن آن «پدیده» نیز توجه داشت.
اگر از این زاویه به موضوع «ناپاکی» و احساس «انزجاری» که ایجاد می کند، بنگریم، لزوما به نتایج بیولوژیک دانشمندان مزبور نخواهیم رسید. مری داگلاس(Mary Douglas)، انسان شناس بریتانیایی، در کتاب خود «پاکی و خطر»(Purity and Danger) (1966) از جمله اندیشمندان کلیدی است که در این باره مباحثی بسیار جدی را مطرح کرده است. در نظر داگلاس دلیل «کثیف» پنداشتن یک موجود زنده یا یک شیئی و یک پدیده، در بسیاری موارد لزوما تاثیر انگیزشی نیست که این پدیده بر حس های ما باقی می گذارد، بلکه خطری است که انسان از «تخطی» (transgression) یعنی از در هم شکسته شدن مرزهای محافظت کننده از نظام شناختی خود احساس می کند: وقتی «خون» در رگ ها جاری است ، یعنی در جایی که «باید باشد»، پنهان در زیر پوست که یگی از مهم ترین وظایف نمادین – شناختی اش «پنهان کردن» بافت هایی است که نباید «برهنه» و «مستقیم» دیده شوند، پدیده ای مقدس به حساب می آید، اما خروج این پدیده از موقعیت «طبیعی» خود نوعی احساس خطر ایجاد می کند که شکل بروز آن اغلب به صورت نوعی «هراس» (فوبیا) و سپس نوعی «نفرت» بروز می کند. این امر در بسیاری از نظام های اجتماعی به تابویی شدن خون انجامیده است: در ادیان ابراهیمی این تابویی بودن کاملا بارز است و «خون» و پیکر «خون آلود» را باید با «آب» شست و به عبارتی «تطهیر» یا «پاک» کرد. در چنین حالتی آیا باید مشاهده خون را خارج از موقعیت «طبیعی» آن که اغلب با احساس نوعی انزجار همراه است را امری زیستی و در جهت محافظت نظام بیولوژیک انسان به حساب آورد و یا امری نمادین که در این پدیده مثل هر پدیده دیگری، نبود «مرز» را به مثابه خروج از «شکل» و به عبارتی خروج از «هستی» و وارد شدن یا برگشتی هراس آلود به عرصه «هاویه» (chaos) می پندارد؟
پاسخ به این سئوال، ساده نیست، اما از آن مهم تر، شاید چندان اهمیتی نیز نداشته باشد، زیرا می توان این گونه طرح بحث کرد که رابطه این دو نظام یعنی نظام بیولوژیک و نظام نمادین، نه از نوع گسستی یا تقابلی و خطی یا علت و معلولی ، بلکه از نوع پیوستاری و چرخه ای است. بدین ترتیب می توان کاملا تصور کرد که یک نظام بیولوژیک، بتواند یک نظام نمادین را پشتیبانی کند و برعکس. پرسش اصلی به باور ما در رابطه ای دیگر قرار دارد و آن در مفهوم «جهانشمولیت» (universality) است. اگر اصل و اساس وتفکر خود را بر مفهوم «جهانشمولیت» قرار دهیم، با مشکلی اساسی روبرو خواهیم شد و آن اینکه یا باید یک یا چند نظام هنجارمند نمادین/بیولوژیک را به مثابه نظام های استنادی بپذیریم که بدین ترتیب خواه ناخواه به سوی حذف سایر نظام ها و یا دستکم به سوی نوعی سلسله مراتبی شدن نظام ها پیش خواهیم رفت که خود می تواند منشاء جنایات بزرگی شود که در قرون هجده تا بیست میلادی شاهد آنها بوده ایم (نسل کشی ها، نژادپرستی ها، برده داری). و یا اگر جهانشمولیت را نپذیریم، در بن بستی قرار می گیریم که پرسش اساسی در آن این است: چگونه نظام های های فرهنگی بی نهایت متفاوت می توانند از نظام های زیست – محیط شناختی (bioecologic) یکسانی تبعیت کنند که موقعیت کنونی انسان ها ما را ناچار به پذیرش آنها می کند؟ پاسخ این پرسش، سال ها است که در حوزه فرهنگ شناسی و انسان شناسی فرهنگی بدون پاسخ مورد اجماع باقی مانده است زیرا جانبداری از هر موضعی خطرات بزرگی را به همراه خود دارد و آن استفاده از این جانبداری برای اعمال سیاستگزاری های دستکاری کننده و تخریب کننده فرهنگی است. در بسیاری از موارد انسان شناسان ترجیح داده اند با اظهار نظر های موردی و حداکثر مقطعی خود در حوزه های کوچک از این سئوال گریزی به پیش داشته باشند. اما آیا این امر در دراز مدت قابل تداوم خواهد بود؟
ستون مشترک انسان شناسی و فرهنگ و روزنامه شرق (سه شنبه ها). این مطلب سه شنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۰ منتشر شده است.