کالبد جاودان
تقابل میان «جسم» و «روح» از قدیمی ترین ایام و باستانی ترین نوشته ها در اندیشه انسانی به صورتی وسواس انگیز مشاهده می شود. اسطوره «اکسیر جوانی» که می توان آن را به صورتی جهانشمول در فرهنگ هایی بسیار دور از یکدیگر بازیافت، خود گویای بازتابی از وسواس می تواند باشد: تحمل ناپذیری این «واقعیت» و یا حتی این «احتمال» که پایان بدن، به مفهوم پایان فکر باشد، هم از این رو پنداره «جاودانگی» نیز اسطوره ای جهانشمول را ساخته است تا شاید کابوس فرا رسیدن مرگ و «اشغال» تدریجی بدن به وسیله آن («ناتوانی» و «پیری») و پیروزی نهایی و بی شک آن را از ذهن و کنش انسان ها بیرون براند.
از فوکو در تبارشناسی های خود تا انسان شناسان و جامعه شناسان مدرنی چون داوید لو بروتون، بسیاری از متفکران بر رویکردی اساسی در رابطه تقابلی جسم روح از لحاظ فرهنگی انگشت گذاشته اند: اینکه تلاش برای نفی «بدن» یا «کالبد» دیگری، تلاش برای تخریب آن و به ویژه نابود کردن بی رحمانه آن در فرایندهای چون نسل کشی، شکنجه، زندان، و… بیشتر تلاشی برای نفی «احتمال» نابودی کالبد/روح «خود» است. در این میان مفهوم «شکنجه» در نزد فوکو و مفهوم «درد» در نزد لوبروتون، در پی رسیدن به هدف یکسانی هستند و آن از میان بردن «هویت» و جایگزینی موجودیت بیولوژیک کالبدی در مکان مجموعه بیولوژیک /فرهنگی ارگانیسم فردی است.
فوکو با تشریح دقیق و گاه بی رحمانه شکنجه های قرون وسطایی بر آن است که پوچی و بی معنایی سطحی این تهاجم سهمگین نسبت به گوشت و پوست، این جنون «آدم خوارانه» را نسبت به هم نوع را، در بعد اسطوره ای آن در وسوسه تحمل ناپذیر به تداوم هستی در فراسوی گوشت و پوست دیگری، نشان دهد. کالبد تخریب شده، نابودی دیگری است اما تضمینی برای به فراموشی سپردن تخریب محتوم کالبد خودی. دیگری، به گفته سارتر، جهنمی واقعی، درد آور و تحمل ناپذیر است («درهای بسته»). در این حال یورش به کالبد دیگری و تحقیر و تخریب آن را نباید در تعبیری صرفا روانکاوانه مورد تامل قرار داد بلکه، بسیار بیشتر باید به جنبه نمادین این امر، توجه داشت، به اینکه تخریب دیگری ناخودآگاهانه، توهمی از اکسیر جاودانگی و از میان رفتن مرزهای جسم/روح تعبیر می شود.
لوبروتون، همین تفکر و رویکرد را در مفهوم «درد» می جوید، که هر چند پیوندی انکار ناپذیر با «شکنجه» دارد، اما می تواند همان اندازه منشائی درونی(بیولوژیک) داشته باشد که خاستگاهی برونی (ساخته و سازمان یافته): در ، شخصیت انسانی را از کار می اندازد. درد پایانی ولو موقت برای فرهنگ است و جسم درد کشیده، می تواند تا حد نفی ذهنی خویش پیش رود: اینکه به هیچ کس و هیچ چیز دیگری جز قطع شدن درد فکر نکند و یا شاید بهتر باشد گفته شود، اصولا فکر در چنین کالبدی جز در سیستم ها و گره های عصبی در قالب انگیزش های درناک، جایی نداشته باشد: انقباض های عصبی/ماهیچه ای، جریان های الکتروشیمیایی کالبد را در دردمند بودنش به کل ارگانیسم تبدیل کرده و فکر را، به مثابه شگلی خاص از این فرایندها، به نابودی کشند.
اما دقیقا تمام پیچیدگی فرهنگ در این نکته است که هر چند درد و مرگ، پایانی برای آن به حساب می آیند، اما این پایان لزوما پایانی موقت باشد که به «زایشی» دوباره در قالب هایی دیگر منجر شود اما این بار قالب هایی که غیر قابل تخریب هستند زیرا خود از جنس ذهن، اسطوره، اندیشه و پنداره و روحند. نتیجه آنکه تخریب کالبد در اینجا می تواند به نتیجه ای معکوس با آنچه عامل تخریب کننده در پی اش هستند، یعنی نفی هویت «دیگری» در ذهنیت فرهنگی تمایز دهنده؛ آن منجر شود و برعکس، آن هویت را از قالبی فردی ، محدود، قابل دسترسی و طبعا دستکاری ، به قالبی، اثیری، به دور از دسترس، ابدی و به ذهنیت کامل بدل کند که درد و تخریب خود بدل به بخشی افسانه ای از حافظه تاریخی آن شوند.
در اینجا «حافظه تاریخی» یا «مکان حافظه» به واژه ای کلیدی و سحر آمیز بدل می شود: کالبدی بسیار متعارف، بدون آنکه خود بخواهد و یا بداند، تبدیل به کالبدی خیالین ، تبدیل به یک مکان حافظه می شود؛ قهرمانی زاده می شود؛ قهرمانی که بیشتر از آنکه خود در زایش خویش نقش داشته باشد، سیستم اجتماعی او را ساخته است. پرسش در این میلن آن است که چرا سیستم اجتماعی وارد چنین فرایندی می شود؟ پاسخ همان است که در فرایند دیالکتیک میان کالبد تخریب کننده/ کالبد تخریب شونده شاهد آن هستیم: تلاش برای جاودانگی و از میان بردن حس و آگاهی نسبت به «نیستی» به مثابه تنها قطعیت قابل تصور. سیستم اجتماعی، قادر نیست بر اساس نیستی به مثابه هدف غایی تداوم بیابد، هم از این رو است که سیستم های توتالیتری کمونیستی (در شوروی پیشین) و فاشیستی (در آلمان هیتلری) نه تنها سیستم هایی ویرانگر نسبت به دیگران بوند ، بلکه در نهایت به سیتم های خود ویرانگر نیز تبدیل شدند: آدم خواری که به قول هانری لوفبور( که این را درباره سرمایه داری می گوید)، آن گاه که همه دیگران را خورد ، چاره ای جز آن ندارد که دست و پا و کالبد خویش را نیز تا حد مرگ بخورد.
در نهایت پاسخ به این پرسش را می توان چنین داد: همانگونه که کالبد فیزیکی یک کنشگر اجتماعی تداومی بیولوژیک از سایر کالبدهای بیولوژیک است که با میلیاردها سلول مادی، ژن، و بازمانده های فییکی به آنها متصل بوده، هست و خواهد ماند، فرهنگ و دهنیت درون او، ختی با قدرتی بیشتر نه تنها جنین روابطی را با بیرون از خود داشته و دارد و بنابراین فراتر از کالبد به حیات ذهنی خود به مثابه حافظه ای در ذهنیت های دیگر ادامه می دهد، اما فراتر از این رابطه، چنین ذهنیت و پنداره ای می تواند از خلال فرایندی از فرازش (sublimation) که خود حاصل تخریبی سیستماتیک تا حد نفی کامل فیزیک (مرگ) شود، حیاتی استثنایی ، کاریزماتیک، اسطوره ای بیابد و قدرتی که بی شک فرتر از تصور خود او، تخریب کنندگان و ستایش کنندگانش باشد.
ستون مشترک انسان شنانسی و فرهنگ و روزنامه شرق (سه شنبه ها)
این مطلب روز سه شنبه ۱۴ دی ماه ۱۳۸۹ منتشر شده است.