اگر مردی چنان خوشاقبال بودهاید که جوانیاش را در پاریس گذرانده، بقیه عمر، هرکجا باشید، او هم کنارتان خواهد بود: پاریس جشنی بیکران است.
ارنست همینگوی
سکانس اول: راه آهن شمال
یکی از روزهای سرد ِ آفتابی ِ بوالهوس ِ پاریس. فوریه ۱۹۷۴. در ایستگاه راهآهن شمال (Gare du Nord) قطاری از آلمان میآید. میایستد. مرد ِ جوان ِ خوشبخت از آن پیاده میشود. پاریس ِ دوردست، پاریس ِ رویایی، پاریس ِ همینگوی آنجاست. زیر پاهای او، آسفالت سخت ِ سکو، آرامش و نرمی و خوابآلودگی مستیآور ِ ابرها را دارد: جادوی قالیچهای افسانهای که میتوان بر آن نشست و بر فراز شهری به پهنای جهان، به پرواز درآمد. چهره شاد، ناشناس و آشنایی، از دور برایش دست تکان میدهد و لبخند میزند. چهره برای همیشه با او میماند. مثل پاریس. چهره، دروازهای خواهد شد برای ورد به جشن بیکران. بیرون خبری از پاریس جاودان نیست. شلوغی ایستگاه و خودروهایی که با سروصدا در خیابانها در حرکتاند، او را بیشتر به یاد جهنمی میاندازد که از آنجا گریخته است: شهر کوچکی در انگلستان: ساتهمپتون در نیوهمپشیر: اندوهی بیکران. خیابانها و پرسهزنان پاریس همان اندازه پیشبینی ناپذیرند که هوایش. باید شهر را کشف کرد؛ نه تنها با چشمها و گوشها، بلکه بیشتر از همه با دستها و پاها بر سنگفرشهای بیپایانش؛ با عطرها و طعمهایش. پاریس، شهر دروازههای بیشماری است که در پشت هر کدامشان شگفتی تازهای درانتظارت است. حتی بیست، چهل یا شصت سال بعد هم.عطرها را باید با آرامش بویید و طعمها را باید با متانت آموخت. شهر جادویی را باید اندک اندک درون خود جای داد. پاریس، دروازه بهشتی خیالین است.
سکانس دوم: سن میشل
روبرویت، کافهها، با کافهنشینان و گارسونهایشان با اونیفورمهای سیاه و سفید و حرکاتی شبیه به بال و پرزدنهای بیتاب کلاغها، همهجا پراکندهاند: اینجا شهری است درون کافهها و نه کافههایی درون یک شهر. در مهتابی این و آن کافه، گزارشی از همه ساکنان شهر را دریافت میکنی: مردانی بدون چهره که پشت صفحه بزرگ روزنامه پنهان شدهاند و بدنشان به پاهایی تقلیل یافته که کنار میز ِ گرد با قهوهای رویش میبینی و دود سیگاری که از پشت روزنامه بالا میرود؛ جوانانی که میز کوچک دیگر توان نگه داشتن بطری نوشابههایشان را ندارد، بلندبلند میخندند و با ایما و اشاره،چیزهایی ناشناس را به مضحکه میگیرند؛ پیرزنانی که دوست دارند فراموش کنند پاریس چقدر از دوران جوانیشان زیرورو شده، اما نمیتوانند و بحث گرم هرروزشان، افسوس خوردن بر روزگار سپری شده است؛ کارمندان دائما به ساعت مچیشان نگاه میکنند تا دیر به سرکار برنگردند و ناچار نباشند غرزدنهای تلخ رئیسشان را تحمل کنند: غرزدنهایی که بزودی میفهمی بدون آنها نمیتوان پاریسیها را تصوّر کرد. میفهمی که پاریسیها وظیفهای ابدی در خود احساس میکنند و آن نالیدن از دست همه کس و همه چیز است، اینکه پیوسته از گذشتههای از دسترفته و آیندههایی که حتما بدتر خواهند بود، صحبت کنند و در نهایت همه چیز را فراموش کرده و بحث را به تعطیلات بعدی و جایی که باید آن را گذراند، بکشانند. در کیوسک کتابفروشیهای دست دومی، همه به دنبال کتابهایی هستند که هرگز نمییابند. کنار رودخانه سن و کنار دکههای سبزرنگ فروش کتاب و روزنامههای قدیمی، فروشندگان بی دغدغه نشسته و کتاب میخوانند و به تنها چیزی که فکر نمیکنند داشتن یا نداشتن مشتری است. گوژپشت نتردام بر بالای کلیسایش بیخیال نشسته است. گردشگران، نقشههای بزرگشان را زیرو رو میکنند و گرسنگان اگر پولدار باشند به سراغ رستورانهای زیبای کوچههای اطراف چشمه سنمیشل میروند و اگر بیپول، چرخی در آنها میزنند تا با دیدن و بوئیدن اندکی از هوسهای خود را خاموش کنند. سُوربن همان انداز سرد و بیروح است که همیشه بوده و کلژدوفرانس همان اندازه جذاب که همیشه. پاریس: دانشگاه ابدی.
سکانس سوم: کلوشارها، روشنفکران، پاسبانها
ازهمان لحظات نخست تا روز آخر، در همه جای شهر گدایانی را کشف میکنی همیشه مست، که نامشان از نخستین واژههایی است که هر بیگانهای میآموزد: همان «کلوشار»های معروف. آشفته، ژولیده با لباسهایی کهنه و پاره پاره و نامربوط به فصلی که در آن پوشیده شدهاند؛ مردان و زنانی که گویی زخمهای عمیق زندگی ِ بیسرپناه در خیابانهای زیباترین شهر جهان را بر بدنهای بیحس شده از دردهای کهنه حک کردهاند: آنها با خودشان حرف میزنند و گویی از خریدی جهنمی بازگشتهاند، کیفها و کیسههای بیشمار و گاه حتی چرخ خریدی را با خود حمل میکنند که پر از چیزهایی بیمعنا است، یا چیزهایی با معنایی قربانیشده همچون زندگی آنها. و البته، روشنفکران که همه جا پراکندهاند در اطراف دانشگاهها، در کافهها ، کنار کتابفروشیها، سرگشته و سرگردان در حل مسائل جهان. و سرانجام پاسبانهای لعنتی که آنها هم همیشه حاضرند: نگهبانان ناخواسته و بداخم و زننده و گستاخ و بددهان با لباسهای سیاه رنگ عزاداریشان در آن دوره که جز با خودشان نمیتوانند با کسی بگو بخند داشته باشند. میگویند: جهنم جایی است که پلیسهایش فرانسوی باشند و آشپزانش آلمانی و عشاقش سوئیسی. جوان، بسیار زود میفهمد که دستکم نکته اول را باید بیشک و تردید بپذیرد. جوانی ِ خوشبخت در پاریس، بیآنکه صابون ِ پلیس به تنت خورده باشد، آرزویی دستنیافتنی بوده و هست و احتمالا خواهد بود؛ صابونی که پیش یا پس از آن، جرعهای قهوه گرم و تلخ، نوشیدهای، گفتگویی شادمان کردهای و تا هوا آفتابی است، لذت نفس کشیدن در محلههای روشنفکران و اندیشیدن به اندوه جهان را تجربه کردهای. پاریس ِ فقر و فکر و خشونت.
سکانس چهارم: پرلاشز
جایی در پاریس؛ جایی با آرامش همیشگی: «همیشگی» به معنای واقعی این واژه. جایی که صادق هدایت در آن آرمیده و جایی که بعدها ساعدی و برخی دیگر از ایرانیان به او می پیوندند؛ جایی برای دیوار یادگار قربانیان کمون پاریس، جنگ جهانی اول و دوم، بالزاک، پروست، اسکار وایلد، ادیت پیاف، الوار و آپولینر و شوپن و حتی پیر بوردیو. بهشتی درون شهر، با خیابانهای سبز و آرام. سکوتی که به ندرت می شکند. نه نگاهی کنجکاو آنجاست، نه فریاد و فغانی و نه حتی جمعیتی. گویی مردگان خود با پای خویش در گروهایشان فرورفتهاند. هر چه هست، آدمهایی هستند در جستجوی گذشتههایی از دسترفته: یافتن پارهای عشق و یادگارهایی که به آن دل بستهاند. پرلاشز با عمر دویست سالهاش در قلب پاریس مکانی است بینظیر در جهان. جایی که مرد ِ جوان، هربار از زندگان ناامید میشود، در آنجا به سراغ مردگان میرود؛ جایی که هرگز ناامید بازت نمیگرداند. امروز، باران سختی در پاریس میآید. قبرها شسته میشوند و بوی عطر گیاهان و درختان سبز، همه فضا را پُر کردهاند. زیر درخت بزرگی پناه میگیری تا از شدت باران کم شود. چند دقیقه دیگر، آفتاب باز به سراغت میآید و میتوانی راهت را برای گمشده همیشه حاضرت دنبال بگیری. پاریس گورستان بیکران.
سکانس پنجم: شهر چینیها
وقتی اولین بار به آنجا میرود، باورش نمیشود اینجا، پاریس است. همهجا با نوشتههای چینی، با رنگهای تند و شاداب و گوناگون آسیایی پُر شده است. آفیش خوانندگانی با لباس های رنگارنگ در دکورهای چینی. در خیابانها، آدمهای «چشم بادامی» با یکدیگر به زبانی ناشناس سخن میگویند و عطر ِ تند ادویهها و غذاهای آسیایی، همهجا را پُرکرده است. در ردیفهای سوپرمارکتها چیزهایی عجیب به چشم میخورد: اژدهای کاغذی در همه اندازهها، فانوسهای چینی، قارچها و رشتههای مواد غذایی، گوشتها و ماهیهای خشکشده. از سوپر بیرون میآیم: چند کافه دوروبرم هست. کافههایی که نه به بیستروهای پاریسی که بیشتر به قهوهخانههای شرق دور شبیه هستند. جایی برای غم غربتی از جنس دوراس و «عاشق»اش. در خیابان بلویل(Belleville) و خیابان منیلمونتان(Ménilmontant)، هنوز در میان مغازههای بیپایان چینی، گاه تکهای مانده که چیزی شبیه به پاریس سالهای دور را در آن حدس بزنی؛ به خصوص آن کلیسای بزرگ ِ قرن نوزدهمی ِ منیلمونتان که سالها در کنارش در یکی از ساختمانهای پنجطبقه قدیمی پاریس، در آپارتمانی سیمتری، همیشه نمناک و همیشه سرد، زندگی میکردی. راهروهای باریک و تاریک و پلههای بیپایان. پاریس یک رویای زیبا و یک کابوس تلخ.
سکانس ششم: کوی دانشگاه
امروز شنبه است. روز تعطیلی برای دانشجویان. در سالهای آخر دهه ۱۹۷۰ هستیم. سالن بزرگ رستوران کوی بین المللی دانشجویی(Cité universitaire) آکنده از جمعیت است. گروه انبوه پرسهزنان ِ دانشجوی ِ خارجی ِ جوان ِ شهری، اینجا را بهترین مکان میدانند تا در جریان اخبار جهان قرار بگیرند. انقلاب در ایران آغاز شده و تالار بزرگ در اشغال ایرانیان است که هرکدام از هر دسته و حزبی میزی و بندوبساطی به پا کردهاند و درحسرت خیابانهای پر جوش و خروش تهران، با صدای بلند با یکدیگر مشاجره میکنند. دانشجویان دیگر، از همه کشورها میتوانند شاهد ِ حرکات بدنهایی باشند که حرفهایشان را نمیفهمند. چهار ردیف پلکان در چهار سوی تالار، به بالا میروند تا به سالن تئاتر و کنفرانس برسند و اغلب آنقدر شلوع میشود که تماشاچیان نزاعها، به بالای پلهها می روند و حتی جایی خوب برای خود در نظر میگیرند. پیش و پس از تماشا، فرصت ورود به سالن غذاخوری است که موسیقی ِ فلزی ِ هزاران قاشق و چنگال و همهمه گُنگ و کرکننده صداها، خندهها، فریادها و میزهایی که خالی و پرمیشوند فضا را میشکافند. در کافه کنار رستوران، «بزرگترها» جمع شدهاند و فیلسوفان و «سیاسی»های روزهای شنبه، حرفهایهای سیاست جهان برای مدت یک نهارخوردن، شاگردان ِ همیشگی و اتفاقی را، بر سر دهها میز جمع میکنند و برایشان، آینده بحرانزده جهان را توصیف میکنند. آینده جهان میآید. آینده جهان میرود. کوی دانشگاه امروز خالی است. جز نگهبانها و چند دانشجوی خارجی گیج که به هوای گردش در حیاط پشتی آمدهاند، هیچکسی در «سیته» نیست. همهمه و فریاد آن سالها را میشنوی و نمیدانی باید افسوس بخوری یا شاد باشی که این حافظه را با خود و برای همیشه خواهی داشت. پاریس ِ همهمههای آشنا.
سکانس هفتم: شبهای موتوالیته
فرانکو، دیکتاتور پیر و منفور اسپانیا، نفسهای آخر را در بستر میکشد. ۸۲ سالش است. بعد از کشتن هزاران هزار نفر انسان، حال که وزنش به ۴۰ کیلو رسیده و مرگ، کنارش خانه کرده، باز هم از دادن دستور کشتن پنج جوان از فعالان سیاسی ابایی ندارد: آن پنج جوان، در ۲۷ سپتامبر ۱۹۷۵، دو ماه پیش از آنکه فرانکو بمیرد، به اعدام میشوند. پیش از آن تمام جهان، برای نجات آنها بسیج شده است. از نیویورک تا پاریس. در سالن موتوالیته، همه جوانهای سیاسی جمعاند و خندهها و شادیها. فلسطینیها و غم سرزمین اشغال شده؛ آمریکا-لاتینیها و غصه حکومت نظامیان در کشورشان و دوستانی که «ناپدید» شدهاند؛ یونانیها و سالها سلطه حکومت دیکتاتوری سرهنگها و البته ایرانیان و دیکتاتوری شاه؛ همه و همه اینها و بسیاری دیگر، شبهای بیپایانی را در موتوالیته میگذرانند؛ شبهایی که سخنرانیهای آتشین با خندههای جوانانه و زندگی شبانه در پاریس و تظاهرات خشونتآمیز در هم میآمیزند. امشب، دانیل گرن(Daniel Guérin)، فیلسوف آنارشیست ِ پیر در موتوالیته سخنرانی میکند. جمعیت برایش بسیار احترام قائلند. یک عمر مبارزه. گرن میگوید: سال ۱۹۲۷ من بیست سال هم نداشتم، ولی ما خیابانها را در اعتراض به اعدام ساکو و وانتزتی دو آنارشیست بیگناه آمریکایی که قربانی انتقام جویی پلیس آمریکا شدند، به آتش کشیدیم، و حال شما از اینکه پنج جوان را تا چند روز دیگر در اسپانیای فرانکو میکُشند هیچ کاری نمیکنید؟ جلسه به آشوب کشیده میشود. و همه روانه «شانزهلیزه»، خیابان ژرژ پنجم، سفارت اسپانیا. آن شب پاریس نمیخوابد. خیابانها به آتش کشیده میشوند؛ سنگفرشهای پاریس از کف خیابان کنده شده و به سوی تمام مغازههای شیک پرتاب میشوند، ماشینها میسوزند. پاریس: شورش ِ ویرانگر.
سکانس هشتم: مرگ بر شانزه لیزه!
گویی قرار بر آن است که همه تظاهرات قانونی آرام احزاب و سندیکاها در پاریس – در این سالهای شخصیتهای منفوری چون «ژیسکار» (رئیس جمهور) و «پونیاتوفسکی» (وزیر کشور)- در فاصله میدان ناسیون (ملت) و میدان رپوبلیک(جمهوری) باشند. گویی حتی قرار است همه تظاهرات غیرقانونی و تندروانه بر روی الگوی آرمانی مه ۶۸ در کرتیه لاتن برقرار شوند، درمحله کتابفروشیها و دانشگاههای پاریس: جایی میان دانشگاه پزشکی و کلژدوفرانس و سُوربن: چه بهتر که سُوربن گرفته شود و درش را مثل مه ۶۸ تخته کنند. و گویی «پونیا» با ابداع پلیسهای موتوری ِ دو نفره که یکی مسئول رانندگی است و دیگری مسئول کتک زدن با باتوم بلند، در تاریخ به مثابه منفورترین وزیر کشور فرانسه ثبت خواهد شد؛ همانگونه که شیراک به مثابه فاسدترین رئیس جمهور فرانسه (هر چند پیش از سارکوزی). اما این چیزی از نکبت و بلاهت گسترده و غرور و تکبر پولدارهای تازه به دوران رسیده این خیابان از شیخهای سعودی تا ایتالیاییهای مافیایی که در کافه ها و رستورانهای آن، همیشه ردیف هستند، نمی کاست. اگر گذار مرد جوان به شانزه لیزه بیافتاد، همچون همه دوستانش خشم خود را فرو میخورد و یا به یاد آن شب معروف بیخوابی در ژرژ پنجم میافتد که خیابان شانزه لیزه معنای «در پاریس بودن» را فهمید. برای گردشگران، به خصوص ابلهترین آنها، آمریکاییهایی که هر بار قیمت دلار بالا میرود، دست نامزدشان را میگیرند و روانه پاریس ِ شانزه لیزه میشوند، شهربرای آنها البته در این خیابان و در گالری لافایت تعریف وخلاصه میشود. اما برای پاریسیهای کرانه دیگر رود سن، پاریس شانزده همیشه نفرت انگیز باقی میماند: شانزهالیزه،خیابان بزرگی با میدانها و قصری که همه نمادهای قدرت و مرگ و جنگ هستند. جز شاید در شب های سال نو و در تظاهرات بدعتگذار «جلیقه زردها». پاریس ِ نوکسیگان ِ خودنما.
سکانس نهم: نفرین ایفل و پمپیدو
برج ایفل را ۱۳۰ سال پیش مهندسی به همین نام با ارتفاع ۳۰۰ متر ساخت تا در نمایشگاه جهانی ۱۸۸۹، ثابت کند آهن ماده ساختمانی قابل اعتنا و محکمی است. قرار بود پس از نمایشگاه پیادهاش کنند و بزرگترین اعتراضات نصیب سازندگانش شد که چگونه چنین بنای زشتی را در قلب بناهای کلاسیک سنگی همچون کاخ شایو ساخته است. مرکز ژرژ پمپیدو را حدود چهل سال پیش، چند معمار آوانگارد از جمله رنتزو پیانو در محل قدیمی بازار تره بار پاریس ساخته شد، تا نشان دهند چگونه مدرن ترین ساختهای فرهنگی را میتوان در قلب قدیمیترین محله های پاریس قرار داد و به دموکراتیکترین موقعیتهای خلاقیت فرهنگی و هنری دست یافت. این مرکز و معماریاش نیز به شدیدترین شکل ممکن مورد اعتراض همه طرفداران معماری کلاسیک و «اصیل» پاریس قرار گرفت. اما هر بار به زیر برج ایفل میروی، و هر بار در فضای آزاد ژرژ پمپیدو غرق در کتاب و موسیقی و نمایشگاههای مدرنترین هنرمندان جهان میشوی، میفهمی که چرا پاریس نخستین و محبوبترین نقطه گردشگری جهان است و در آن این دو بنا، بالاترین آمار بازدید کنندگان را دارند. انتقام پاریس: انتقامی از جنس هنر و زیبایی.
سکانس دهم: وداع با پاریس
فرودگاه اورلی. مرد ِ جوان که دیگر جوان نیست. صدها بار مسیری را به یاد میآورد که از فرودگاه به شهر و برعکس تکرار میشد تا رویای مسافری از راه رسیده، تحقق یابد. و حالا خودش بود که محو میشد تا به پرواز درآید. آخرین نگاه او که میخواهد پاریس را برای همیشه ترک کند. اما آیا میتوان پاریس را برای همیشه ترک کرد؟ شاید همینگوی در جمله معروفش از یاد برده بود بنویسد: کسی که جوانیاش را در پاریس گذرانده باشد، حتما نه یک بار، بلکه بارها و بارها به این شهر باز خواهد گشت. و شاید، روزی آنقدر خوشاقبال هم باشد که همانجا بمیرد و در پرلاشز، جایی میان بالزاک و شوپن دفنش کنند و بیگانگانی که از کنار گورش رد میشوند، از دیدن نامی غریب در این سرزمین انسانهای پرشهرت، شگفتزده شوند. پاریس، آرام آرام در غبارها و پشت ابرها گم میشود. خواب به پایان میرسد. روز، سخت است. آفتاب، چشمها را می زند و هوا، سینه را می سوزاند. پاریس ِ دوردست.
آنجا پاریس بود. اینجا پاریس است: شهری که بود، روزگاری که بود و جوانی که دیگر نیست.
این مطلب در نشریه کرگدن، دی ماه ۱۳۹۷منتشر و در انسان شناسی و فرهنگ بازنشر می شود.