برگردان ناصر فکوهی
چهارمین اصل. دگرجایها به یکدیگر پیوستهاند و اغلب از لحاظ زمانی با یکدیگر تداخل دارند؛ یعنی به سوی موقعیتهایی گشوده هستند که می توانند آنها را (با نوعی صرفا توازن [زبانی]) دگرزمان (hétérochronies) نامید؛ دگرزمانها وقتی به صورت کامل به کار در میآیند که انسانها در گونهای گسست ِ مطلق با زمان ِ متعارف خود قرار میگیرند؛ بدین ترتیب است که درک می کنیم چرا گورستان یک مکان کاملا دگرجایی است، زیرا گورستان جایی است که یک زمان ِ شگفتانگیز برای هر فردی، با از دستدادن حیاتش، آغاز میشود، هر فردی درون نوعی زمان تقریبا ابدی وارد می شود که در خلال آن پیوسته و به تدریج از هم پاشیده و ناپدید می گردد.
به صورتی عام، در جامعهای همچون جامعه ما، دگرجایها و دگرزمانها، به شیوهای نسبتا پیچیده با یکدیگر سازمان یافته و هماهنگ می شوند. ما نخست با دگرزمان هایی روبرو هستیم که تا ابد بر یکدیگر انباشت می شوند، همچون موزهها، کتابخانهها؛ موزهها و کتابخانهها، دگرجایهایی هستند که در آنها زمان به صورت پیوسته در برجستهترین نقاطش انباشت شده و به نمایش گذاشته میشود، در حالی که در قرن هفدهم و تا قرن هجدهم هنوز موزهها و کتابخانهها بیانی از یک انتخاب فردی بودند. برعکس، این فکر که همه چیز را انباشت کنیم، این فکر که یک بایگانی عمومی ایجاد کنیم، این اراده که تمام زمانها را در یک مکان گردآوریم، که تمام دورانها، تمام شکلها، تمام سلایق را با هم جمع کنیم، این فکر که مکانی به وجود بیاوریم که خودش برون از زمان باشد و از دستبرد زمان، محفوظ، این پروژه که که بدین ترتیب نوعی انباشت دائم و بیپایان از زمان را در مکانی که حرکت نمیکند، ایجاد کنیم، همه اینها به مدرنیته ما تعلق دارند. موزه و کتابخانه، دگرجایهایی هستند که خاص فرهنگ غربی قرن نوزدهم به شمار میآیند.
اما دربرابر این دگرجایها که به انباشت زمان پیوند خوردهاند، دگرجایهایی هم داریم که برعکس به زمان در گریزانترین اشکال و ناپایدارترین صورتهایش، در شکنندهترین اشکالش گره خوردهاند و این پیوند، خود شکل جشنگونه دارد. اینها دگرجایهایی هستند نه دیگر ابدی، بلکه کاملا مشخص در زمان. برای نمونه پارک های بازی(foire)، پهنه های هایی شگفتانگیز و خالی در حاشیه شهرها که یکی دو بار در طول سال با غرفه ها، و مغازهها و بازیها و اشیاء عجیب و غریب و مردم پر میشوند، زنان مارپیکر، فالگیران و … در همین اواخر، نوعی دگرجای زمانی جدید نیز ابداع شده است، دهکدههای تعطیلات، یا شهرکهای توریستی، این پهنهها که امروز می بینیم در کشورهایی چون پلینزی به راه افتادهاند، به شهرنشینان امکان می دهند که دو سه هفته ای از تجربه نوعی برهنگی ابتدایی برخوردار شوند. و می بینیم که این دو گونه از دگرجای، یعنی دگرجایهای ابدی و موقت، در مفهوم جشن با هم پیوند می خورند. در حقیقت ابدیت ِ زمانی که جاری است در اینجا وارد عمل می شود و در یک معنا می توان کلبههای تفریحی جربه[تونس] (همچون پلینزی) را به نوعی در وابستگی و خویشاوندی با موزه ها و کتابخانه ها قرار داد، زیرا ما در زندگی پلینزی، از میان رفتن زمان، را در آنها نیز تجربه می کنیم، اما در عین حال، ما در این تجربه، زمان را باز می یابیم، این تمام تاریخ بشریت است که به سرچشمههایش بازمی گردد و برای این کار از گونهای شناخت بلافصل بهره می گیرد.
اصل پنجم: دگرجایها همواره وجود سیتسم هایی را برای بازشدن و بستن ایجاب می کنند، سیستم هایی که هم به آنها دسترسی می دهد و آنها را در انفراد نگه می دارد. عموما ما نمی توانیم به یک محل دگرجای به سادگی دسترسی داشتهباشیم. ما معمولا یا وادار به این کار می شویم، مثل سربازخانهها، زندانها، یا ناچاریم از مناسکی یا از مراسمی مثلا در تطهیر شدن تبعیت کنیم و به این دلیل وارد آنها می شویم. ورود به دگرجایها صرفا می تواند بر اساس نوعی مجوز گرفتن باشد و پس از آنکه گروهی از اعمال و رفتارها را انجام بدهیم. افزون بر این حتی دگرجایهایی وجود دارند که کاملا خاص عملکردهای تطهیر ، تطهیر نیمه مذهبی، نیمه پاکیزگی هستند، همچون حمامهای مسلمانان، یا تطهیرهایی کاملا برای پاکیزگی، همجون حمام های سونا در اسکاندیناوی.
برخی دیگر از دگرجایها نیز برعکس به نظر می رسد صرفا دری باشند برای ورد به جایی که به صورتی غریب طرد شده است؛ همه می توانند در چنین دگرجایهایی وارد شوند، اما در حقیقت این صرفا یک توهم است: افراد تصور می کنند به آنها وارد شدهاند اما به همین دلیل ورود، طرد شده اند. منظور من در اینجا مثلا اتاق هایی است که در مزارع بزرگ در برزیل و به طور کلی در آمریکای جنوبی وجود داشتند. در ِ این محل ها به اتاق اصلی که خانواده در آن زندگی می کرد، باز نمی شد و همه رهگذران، حق داشتند این در را باز کنند و شبی را در آنجا اتراق کنند. اما ورود به این اتقا به هیچ رو به معنی ورود به منزل و خانواده نبود، و صرفا به مسافر اجازه می داد در گذر خود همچون یک میهمان سرزده، شبی را در آنجا بگذراند. این گونه اتاق ها که امروز دیگر از میان رفته اند را شاید امروز بتوانیم در همان اتقاق های معروف مُتل های آمریکایی باز بیابیم که مسافران با اتوموبیل خود وارد محوطه شان می شوند: جایی که ممکن است نوعی رابطه جنسی غیر قانونی با معشوقه ای انجام بگیرد که در آن واحد هم کاملا مخفیانه است و حاشیه ای شده و هم به گونه ای در فضای باز و آزاد انجام می گیرد.
ششمین اصل. آخرین مشخصه دگرجایها آن است که نسبت به سایر فضاها، دارای کارکرد هستند. این کارکرد میان دو قطب غایی قرار می گیرد. دگر جای ها ممکن است این نقش را بر عهده داشته باشند که فضایی از توهم ایجاد کنند که خود، فضاهای واقعی را باز هم خیالین تر از خود نشان می دهد و محکومشان می کند، یعنی همه فضاهایی که زندگی انسان ها را درون خود محصور کرده اند. شاید این همان نقشی بود که روسپی خانه های عمومی پیش از این بر عهده داشتند و امروز تبدیل به فضایی خصوصی شده اند. اما شاید هم برعکس ، دگرجای ها فضایی دیگر را ایجاد کنند، فضایی دیگر از واقعیت را که همان اندازه کامل ، همان اندازه دقیق، همان اندازه سامان یافته باشد که فضاهای واقعی ما، آشوب زده، ناسامان و مبهم هستند. در اینجا ما با یک دگرجای ِ نه توهمی، بلکه جبرانی سروکار داریم و برای من این سئوال مطرح است که شاید به این گونه باشد که برخی از مهاجر نشین ها عمل می کنند.
در برخی از موارد، این فضاها در سطح سازماندهی عمومی فضای زمینی، نقش دگرجای را داشته اند. برای مثال من به لحظه ای فکر می کنم که نخستین امواج مهاجرت در قرن هفدهم به سوی این مهاجرنشین های پوریتان آمریکایی از انگلستان شروع شد، مهاجر نشینهایی که دگرجایهایی ِ آرمانی و کمال یافته بودند. من همچنین به مورد آمریکای جنوبی و مهاجر نشینهای خارق العادهای که یسوعیان بنیان گذاشتند، فکر می کنم: مهاجر نشینانی شگفت انگیز، مطلقا نظم یافته، که در آنها کمال انسانی واقعا به تحقق در می آمد. یسوعیان پاراگوئه، مهاجر نشینانی ساخته بودند که در آنها، زندگی ِ افراد در ظرفترین نکاتش برنامه ریزی و تنظیم شده بود. روستا براساس سازمانی توزیع شده بود که گرداگرد یک فضای مرکزی مستطیل شکل ساخته شده بود و در انتهای آن کلیسا قرار داشت، و خیابانی در آن وجود داشت ک با خیابانی دیگر با زاویه قائم قطع می شد؛ خانواده ها هر کدام کلبه کوچک خود را در کنار یکی از دو محور داشتند و بدین ترتیب نشان صلیب حضرت مسیح، دقیقا بازتولید می شد. مسیحیت بدین ترتیب با نشانه بنیادین خود فضا و جغرافیای ِ جهان آمریکایی را مشخص می کرد.
زندگی روزمره افراد نه با صدای سوت، بلکه با زنگ ناقوس کلیسا هماهنگ می شد. همه در ساعت خاصی بیدار می شدند، کار برای همه در ساعت خاصی آغاز می شد، غذا در ظهر و و ساعت پنج بعد از ظهر سرو می شد ؛ و سپس افراد می خوابیدند، نیمه شب، زمانی بود که به آن بیداری ِ زناشویانه گفته می شد، یعنی ناقوس به صدا در می آمد و هر یک از طرفین زناشویی، وظیفه خود را به اجرا در می آورد.
بدین ترتیب روسپی خانه ها و مهاجر نشینها، دو گونه غایی از دگرجای شمرده می شدند، و اگر در نهایت به این تصور بیاندیشیم که قایق، تکه ای است شناور در فضا، مکانی بدون مکان که به خودی خود زندگی می کند که بر خود بسته است و در همان خال به بی نهایت دریا سپرده شده و از این به آن بندر ، از این ساحل به آن ساحل، از این روسپی خانه به آن روسپی خانه، حرکت می کند تا به مهاجر نشین ها برسد و به گرانبهاترین چیزهایی که آنها در باع هایشان به دست می آورند، آنگاه درک می کنیم، چرا قایق برای تمدن ما از قرن شانزدهم تا امروز، نه فقط بزرگترین ابزار توسعه اقتصادی (که امروز بخث من در این باره نیست) بلکه بزرگترین سرچشمه خیال بوده است. قایق، همان دگرجای در عالی ترین معنایش است. در تمدن های بدون قایق، رویاها به تاریکی می گرایند، جاسوسی جای ماجراجویی را می گیرد و پلیس جای ناخدایان را.