رژیس میران / برگردان ناصر فکوهی
پیر کلاستر(Pierre Clastres)(1934-1977) به شکلی ناگهانی و در سن ۴۳ سالگی درگذشت و آثاری ناتمام از خود به جای گذاشت که در عین حال بسیار پربار بودند. کلاستر که دانشجوی فرانسوی مردمشناسی در شاخه آمریکاشناسی آلفرد مترو بود، چدین ماموریت در فاصله سالهای۱۹۶۳ و ۱۹۷۱ به آمریکای جنوبی انجام داد که مهمترین آنها در میان سرخپوستان گوایاکی(Guayaki) در پاراگوئه (۱۹۶۳-۶۴) بود. وی گاه با شیوهای مناقشهبرانگیز از نظامهای اصلی اندیشه در انسانشناسی دوران خود (مارکسیسم، ساختارگرایی) سخن میگوید و یک انسانشناسی سیاسی خاص و مورد اعتراض ایجاد میکند که در محور آن مسئله ظهور دولت در جوامع انسانی مطرح است.
البته روشن است که انسانشناسی سیاسی با پیر کلاستر آغاز نشده است و پیش از او نخستین نظریهپردازان این زیر رشته در انسانشناسی عمومی در پی آن بودند که چگونگی پیدایش «نظامهای سیاسی» را درک کنند، یعنی زیر نظامهایی خودمختار از نظام اجتماعی کل که کارکرد آنها کنترل و به کار بردن زور برای حفظ تعادل جامعه بوده است… گروهی از انسانشناسان میدانی که به روشنی تاثیر نظریت ماکس وبر– و فرمول معروف او یعنی دولت به مثابه انحصار خشونت مشروع – قرار داشتند، نظیر مایر فورتس یا ادوارد اوانس پریچارد، به این ترتیب در سالهای دهه ۱۹۴۰ شروع به ایجاد تمایز میان دو گروه از جوامع کردند: جوامع دارای دولت – همچون جوامع «باستانی» آفریقایی- و نظامهای بدون دولت یا بیراس(accéphale). در ابتدای دهه ۱۹۷۰، پیر کلاستر این بحث را از سر میگیرد. اما بنا بر نظر جدید خود، جنجالی بر میانگیزد: به باور او تقابل جوامع دارای دولت و بدون دولت، نادرست است و چیزی در تداوم اندیشه تطورگراست. زیرا کلاستر معتقد است ماهیت اصلی جوامع ابتدایی نه در آن است که دولت نداشتهاند بلکه در آن است که علیه دولت هستند. یک تز ساده، اما بسیار قدرتمند.
جوامع علیه دولت
بنابر نظر کلاستر، در اکثریت جوامع سرخپوست آمریکا، ما با اطاعت سلسلهمراتبی سروکار نداریم. رئیسها در این جوامع تقریبا همیشه فاقد قدرت هستند. رئیس در واقع یک نهاد اعتدالدهنده است که باید «صلح را برقرار کند» . او دارای چندین همسر است اما در مقابل این امر باید تمام اموالش ( کمانها، تیرها، جواهرات) خود را به افرادش بدهد. و سرانجام رئیس ناچار است هر روز به شیوهای مناسکی در برابر قبیله خود سخن بگوید، اما سخنان او در واقع حرفهایی پیشپا افتاده هستند و به نظر میرسد هیچ کس به این حرفها توجهی ندارد. نتیجهگیری پیر کلاستر آن است که این جوامع را نباید به این دلایل «غیرسیاسی» و بدون قدرت دانست، بلکه در آنها ما با تولید یک «کنترل اجتماعی بلافصل» سروکار داریم(۱) که اجرای قدرت را محدود میکند. قدرت از یک انتخاب کمابیش ناخودآگاه از جانب افرادی که با شکلگرفتن قدرت زورگو مخالفند، بیرون میآید، قدرتی که سپس میتوانسته است به یک دولت و به تمایز غیرقابل بازگشت میان حاکمان و زیر دستان منجر شود. به همین دلیل او این جوامع را جوامع «علیه دولت» مینامد.
اما به نکته مهم در این نظریه اشاره کنیم. در نظر کلاستر، خشونت به صورت آگاهانه مدرن جامعه ابتدایی کنار گذاشته شده است، اما همین جامعه آن را در بیرون از خود ضروری میداند – و این دلیل تعداد بیشمار جنگهای بین قبیلهای در میان سرخپوستان آمریکایی است. کلاستر معتقد است که ساختار اساسی، یعنی جنگ، نتیجه شکست در مبادلهای اقتصادی (ایده لوی-استروس) نیست بلکه این امکان را به جوامع مختلف سرخپوست میدهد که پارهپاره بمانند و از ظهور دولت جلوگیری کنند. افزون بر این، کلاستر اصلی را که لوی-استروس مطرح میکند و بنابرآن مبادله (زنان) را باید عمل ِ بنیانگذار جوامع انسانی بر اساس یک ممنوعیت (جهانشمول) در زمینه نزدیکی با محارم و ضرورت برونهمسری ناشی از آن داشت، زیر و رو میکند. به نظر کلاستر، در واقع مبادله، ابزاری است برای اتحاد سیاسی و بهترین متحدان، خویشان هستند. اتحادی که بیشک به این دلیل ضروروی است که به حداقل ممکن تقلیل یافته است، در حالی که جنگ گسترش مییابد، زیرا امکان به دست آوردن زنان را فراهم میکند… بنابراین جنگ نهادی بنیادین در جوامعی است که ضدمبادله(۲) هستند.
اما دلیل آنکه این نویسنده تا این اندازه حساسیت برانگیز بوده چیست؟ باید گفت که کلاستر به شکلی خاص و به خصوص اگر به تقسیم کاری مفهومی که بین مردمشناسان بر اساس پهنهای سرزمینی وجود داشته، توجه کنیم، حوزه کار خود را تعیین کرده بود. هر چند این مسئله هرگز مورد مطالعهای جدی قرار نگرفته است، اما میدانیم که انسانشناسان متخصص آمریکا تقریبا به صورت سیستماتیک مسئله امر سیاسی را در کار خود نادیده میگرفتند و صرفا بر مسائل نمادین مناسکی و خویشاوندی متمرکز میشدند. برعکس، اندیشه سیاسی، همواره در نزد انسانشناسان متخصص آفریقا، قوی بود. در فرانسه در این زمینه میتوان به مطالعات ژان بازن، ماکس اوژه، امانوئل تره…اشاره کرد. این موضوع، مسئلهای اساسی را میساخت: آیا میتوان مشخصات رویکرد به موضوع مورد مطالعه را ناشی از اثر زمین تحقیق دانستن؟ آیا آفریقاییها به صورت طبیعی سیاسیتر از سرخپوستان آمریکا هستند؟ چنین چیزی چندان محتمل نیست. بلکه بیشتر باید به نقوذ سنتهای اندیشه که به شدت ریشه گرفتهاند، تاکید کرد که از نسلی به نسل دیگر انسانشناسان منتقل میشدند. و همچنین به شخصیتهایی که در هر حوزه سرزمینی، انتخابهای شناختشناسی خود را تا مدتها بر مطالعات بر آن محل تحمیل میکرد: به این ترتیب است که میبینیم در نزد متخصصان آمریکا، شخصیتی همچون کلود لوی-استروس سبب شد دانشجویانش(فیلیپ دسکولا، امانوئل دووو، آن کریستین تایلور…) به سوی مطالعه بر اسطورهها و یا خویشاوندی رفته و آنها را به مطالعه بر قدرت ترجیح دهند.
در این جماعت، کلاستر به نظر بیشتر یک شخصیت غریب میآمد. نبوغ او شاید سبب آن بود که امر سیاسی را در جایی ببیند که هیچ کس دیگر ندیده بود. در واقع درک ما از امر سیاسی بیش از اندازه ملهم از خود محورگرایی است و شاید به همین دلیل باشد که بیشتر تمایل داریم امر سیاسی را در یک پادشاهی آفریقایی «ببینیم» تا در یک جامعه فردگرای کمابیش بدون راس که در آن تمام شاخصهای متعارف بر هم ریختهاند. کلاستر بنابراین از این امتیاز برخوردار بود که نگاهی غیرمنتظره داشته باشد و مسئله ماهیت سیاست را در هدف مطالعاتش بگیرد.
با این همه باید اذعان کرد که نظریه او بیشتر تحت تاثیر سمتگیریهای فلسفی ضمنی از جمله نیچه (در بردگی داوطلبانه درون دولت) و یا کارل اشمیت (سیاست به مثابه تمایزی میان دشمنان و دوستان) بوده است. نگاه به کلاستر در محافل علمی به مثابه یک «آنارشیست» بود که این رویکرد به دلیل نزدیکی وی با جریان موسوم به «سوسیالیسم یا بربریت» و مخالفتش با انسانشناسان مارکسیست تقویت میشد.
- Clastres, La Sociéte contre l’Etat, rééd. Minuit, 1996.
- Clastres, Archéologie de la violence, La Guerre dans les Sociétés Primitives, 1977, rééd. L’Aube 2005.
منبع:
Meyran, R., 2002, Les Mecanismes de la violence, Paris, éd. Des Sciences Sociales, pp. 25-27.