پاره‌ای از یک کتاب(۱۷۴): مرگ‌ها و یادها

ناصر فکوهی ، تهران، انتشارات انسان‌شناسی،1399، رقعی، 475 صفحه

دستمالی که به دور انداخته شد: معمر قذافی
صحنه دستگیری و کشته شدن دیکتاتور لیبی، صحنه رقت‌انگیزی است: کالبدی خونین، بدنی که گویی هنوز چند لحظه پیش از روانه شدن به گورستان بازندگان تاریخ، امپراتوری فراموشی و دوزخ دیکتاتورها، چندان به این امر باور ندارد؛ بدنی که نمی‌تواند بپذیرد تحسین‌کنندگان اجباری دیروزش، وقتی «کتاب سبز» انقلابش را در دست می‌گرفت با فریادهای شادمانه خود برای او، حنجره‌های خویش را به درد می‌آوردند، به جلادان امروزش تبدیل‌شده‌اند که او را همچون زباله‌ای زیر کفش‌های خاک‌آلودشان لگدکوب می‌کنند. مردمی خشمگین از تحقیری چهل‌ساله که اینک به میدان می‌آیند تا دیکتاتور را زیر پاهایشان له کنند و جشن مستی آوری را دراین واژگونی برای خود ترتیب دهند، گلوله‌هایی که به هوا شلیک می‌شود، آغوش‌هایی که برای یکدیگر گشوده شده و اشک‌هایی که بر گونه‌ها جاری می‌شوند، شادمانی‌ای که در میان خاک و بادهای داغ و مسموم بیابانی، رو به آسمان پر می‌کشند.
قذافی ظاهراً تا آخرین روزها هنوز فراموش نکرده بود، لباس‌های فاخر خود را بر تن کند و موهای سپید و پوسیده‌اش را به رنگ سیاه جوانی دربیاورد؛ چهره درهم‌تنیده و خردشده دیکتاتور، به خمیر سست و گندیده‌ای شباهت داشت که روی آن با زغال کثیف و پررنگی چشم‌ها و سبیل و دهانی ترسیم کرده باشند، خمیری در حال زوال که حتی به تکه‌های فاسدش نیز رحم نمی‌شد: مشت و لگدها از همه‌جا فرود می‌آمدند و خون از همه جای کالبد جاری بود؛ و این‌همه نه‌فقط نشانه‌هایی فیزیکی بلکه نمادهایی شناختی بودند؛ نشانه‌هایی از دورانی که به پایان رسید، پرونده‌ای که پس از چهل سال مُهر باطل بر آن خورد: دستمال کثیفی که به دور انداخته شد.
قذافی، زیر مشت و لگد مردمی که تحسینش می‌کردند خرد شد تا سرنوشتی محتوم را نشان دهد و پرسشی بدیهی را بار دیگر با پاسخی بدیهی‌تر کامل کند: آیا می‌توانستیم انتظار داشته باشیم کسانی همچون قذافی امروز، نظیر صدام دیروز، در دادگاه‌هایی علنی و شفاف به محاکمه کشیده شوند تا تمامی جنایتکاران دیگری را که دراین مسیر چهل‌ساله همراهی‌شان کرده بودند را به جهان معرفی کنند؟ آیا می‌توانستیم شاهد محاکمه و مجازاتی عادلانه برای همه دست‌اندرکاران این دوران سیاه دیکتاتوری باشیم؟ آیا لااقل قربانیان می‌توانستند از کوچک‌ترین حق خود یعنی اینکه عزیزانشان در چه شرایطی، چرا و چگونه در چرخ و دنده‌های این ماشین مرگ و درد، قربانی شدند، برخوردار شوند؟ آیا می‌توانستیم انتظار داشته باشیم که قدرت‌های بزرگ و نیروهای نظامی «ناتو» کاری را جز آنچه کردند، در لیبی به انجام برسانند و یار سیاسی چهل‌ساله خود را پیش از آنکه بتواند کلمه‌ای از دوستان سیاسی‌اش و کمک‌هایی که در همه انتخابات به آن‌ها کرده بود، زندان‌هایی که برای شکنجه مخالفان در اختیارشان گذاشته بود، ترورها و آدم‌ربایی‌هایی که برای آن‌ها سازمان داده بود و … بر زبان براند؟ آیا می‌توانستیم انتظاری جر این داشته باشیم که همه خشم‌های فروخورده مردم در نزدیک به نیم‌قرن جنایت، جز نثار این لاشه درهم‌شکسته شوند؟
نمادگرایی این صحنه، مناسکی را به یاد می‌آورد: قربانی و انتظاری که از این مناسک می‌رود: دور کردن خطر و چشم‌زخم دیگران. قذافی و امثال او، این «رئیس» های بزرگ قبیله‌ای و ملی که امروز جهان عرب به سقوط، تحقیر و تخریب آن‌ها عادت کرده است، درنهایت جز جنایتکاری پیش‌پاافتاده نبود که در بازی قدرت جهانی، افتخار نشستن بر رأس یک «دولت ملی»، انتشار «دستورالعملی برای انقلاب جهانی»، پوشیدن جامگان فاخر عربی یا نظامی، فرماندهی ارتشی به‌ظاهر قدرتمند، پر کردن حساب‌های بانکی بی‌شماری در سراسر جهان، تحصیل فرزندان در بهترین دانشگاه‌های عالم و… را به دست آورده بود و در برابر این‌همه، باید به وظیفه‌ای تعریف‌شده، یعنی انجام کارهای پست و کثیف پشت پرده‌ای که نباید توهم سیاست پاکیزه جهانی را به زیر سؤال می‌بردند را تضمین می‌کرد.
قذافی کشته شد و سران قدرت‌های بزرگ، این «پیروزی» را به خود و به مردمانشان تبریک گفتند و از نیروهای نظامی خود برای هدایت عملیات دراین جهت تشکر کردند؛ اما آنچه روشن نشد و شاید هرگز روشن نشود، چیزی بسیار ساده‌تر است: چه کسی به‌جز این جنایتکار پیش‌پاافتاده و کمابیش دیوانه، باید پاسخگوی چهل سال دیکتاتوری او و پذیرش این دیکتاتوری به‌مثابه یم «دولت ملی» در نظام جهانی باشد؟ چه کسی یا کسانی، چه ایدئولوژی و چه فرایندهای سیاسی و اقتصادی و نظامی‌ای در جهان باید پاسخگوی میلیون‌ها انسانی باشند که در تمام این سال‌ها، به‌صورت های مختلف از قتل و شکنجه تا زندان و تبعید، فدای این جنایتکار شدند؟ و چه کسی می‌تواند به واقع به مردمانی که امروز در سراسر لیبی در میان ویرانه‌های شهرها و خرابه‌هایی که به نام کشور برایشان باقی‌مانده است و در مستی سقوط دیکتاتور، جشن و پای‌کوبی می‌کنند، ضمانت دهد که در نظام جهانی کنونی، پس از چهل سال درد و رنج، آینده‌ای اندکی بهتر در انتظارشان است؟
شاید زمانی که آن مشت و لگدها بر آن لاشه نیمه مرده فرود می‌آمدند، کسی نمی‌دانست که قذافی مدت‌ها است مرده است و آنچه در زیردست و پاهای آن‌ها له می‌شود، توهمی است که نسبت به آینده‌ای بهتر در نظامی قبیله‌ای، فاسد و نظام اجتماعی تحقیرشده و درهم‌شکسته دارند. شاید می‌توانستیم آرزو کنیم، یا حتی تصور کنیم که حق با آن‌ها است که لگدهای محکم‌تری را نثار این مرد دیوانه بیابانی می‌کنند و کاش می‌شد تصور کرد این لگدها و این خشونت کاملاً قابل‌درک، در فردای کشوری چون لیبی به یک دموکراسی پایدار، به فرونشستن و خشم و تنش‌های قومی و قبیله‌ای، به بر پا شدن نظامی اجتماعی و عادلانه، به پیدایی انسان‌هایی بردبار و آزاداندیش و بافرهنگ منجر شود؛ اما افسوس که تجربه جهانی که در آن زندگی می‌کنیم، دستکم در چند دهه گذشته و چندین و چند واقعه مشابه، قدرت این خوش‌بینی و توهم را از ما می‌گیرد و در برابر چشمانمان سراب را به کویری خشک و سوزان بدل می‌کند.