پاره‌ای از یک کتاب(۱۶۰): خسرو سینایی به روایت ناصر فکوهی

ناصر فکوهی، تهران، انتشارات گهگاه، 1402، رقعی، 222 صفحه

+ «آن سوی هیاهو» به نوعی فیلمی بود که باعث شهرت شما شد.
-بله مطرح شد و به خاطر این که آن زمان فیلم ساز زیاد نبود و انقدر جایزه به فیلمسازان نمی‌دادند و همه جا فستیوال و اینها نبود، اگر کسی جایزه‌ای می‌گرفت خیلی مطرح می‌شد. حدود یک ماه می‌رفتم و سر کلاس‌های این ناشنوایان می‌نشستم که ببینم رفتارها و سیستم آموزش و… چگونه است. برای کارهای مستندم همیشه اعتقاد داشته‌ام که باید با فضا زندگی و تنفس کرد. ضمن این که باید صدای سرصحنه می‌گرفتیم و این صحبت کردن بچه‌های ناشنوا قابلیت دوبله کردن نداشت. به این ترتیب سناریو باید خیلی دقیق پیاده می‌شد به دلیل این که برای صدای سرصحنه آن زمان –جعبه‌ی بزرگی بود که دوربین «آریفلِکس» به داخل آن می‌رفت برای این که صدایش بیرون نیاید- باید خیلی دقیق مشخص می‌کردم که سه پایه کجا باشد، دوربین کجا باشد و چه اتفاقی بیفتد. بعد از یک ماه سناریو حاضر شد و من سر فیلمبرداری رفتم. نکته جالب این بود که سرکارخانم «ثمینه باغچه‌بان» –که بعدا به واسطه ازدواج اسمش پیرنظر شد- مدیر مدرسه بود و می‌خواست سرکلاس بیاید و کنترل کند تا همه چیز درست باشد. من هم جوان بودم و یک مقدار سختگیر، فکر می‌کردم اگر ایشان سر کلاس بیاید این بچه‌ها مدیرشان را که ببینند رفتار طبیعی‌شان را از دست خواهند داد. و ایشان بر این موضوع اصرار داشت که بیاید. و من هم با قدّی خاص آن سنین یک روز گفتم درب را قفل کنید و ایشان تو نمی‌آیند. و خب او هم برای حفظ حرمت خودش بعدأ دیگر نیامد. درست قبل از شروع فیلمبرداری یک شب من و همسرم «گیزلا» به تماشای نمایش «آی با کلاه آی بی کلاه» در تئاتر «سنگلج» که «جعفر والی» کارگردانی بر اساس نوشته‌ی مرحوم «ساعدی» کرده بود رفتیم – آقایان «انتظامی» و «نصیریان» نقش‌های اصلی را داشتند – وقتی وارد تئاتر شدیم و نشستیم دیدم یک چهره‌ی آشنا آن جلو با یک خانم قدبلندی با موی بلوند رد شد و «سهراب» است. «سهراب شهید ثالث» آن جلو نشسته بود و تئاتر که تمام شد ایستادم که ببینمش. همدیگر را دیدیم و گفت برای ناراحتی‌اش فرانسه بوده و حالا برگشته بود. گفت نتوانسته فیلم سازی را در فرانسه تمام کند –به دلیل ناراحتی‌ای که داشته است- اما می‌خواست در سفارت فرانسه یا سفارت آلمان -چون هر دو این زبانها را بلد بود کاری پیدا کند –این عین دیالوگ آن شب بود و نه هیچ چیز دیگری- و پرسید تو چه می‌کنی که گفتم که کاری است برای بچه‌های ناشنوا و آیا دوست داری با من کار بکنی؟ و گفت بسیار خوشحال می‌شوم. به این ترتیب در فیلم «آن سوی هیاهو» «سهراب» به عنوان دستیارم شروع به کار کرد. در آن فیلم هم صدایش هست که دارد از این بچه‌ها سوال می‌پرسد و هم در دو صحنه‌ی خیلی کوتاه در صف اتوبوس ایستاده و سوار اتوبوس می‌شود –که هردوی اینها وجود دارد-. به این ترتیب ارتباط مجدد ما شکل گرفت و ارتباط دوستانه‌ی خوبی بود. منزل‌اش در خیابان «نصر» به طرف «میدان توحید» بود و یک زیرزمین را خیلی خوب درست کرده بود –روی دیوارش تصاویری از «آناتومی یک قتل» بود- و می‌رفتیم آنجا و قرار بود در همان زیرزمین من فیلمی بسازم و «سهراب» بازی کند. وقتی که فیلم «آنسوی هیاهو» ساخته شد و خواستیم اسامی را بگذاریم آقای «علاقبند» که مدیر تولید بود، زیر بار اسم «سهراب» نرفت چرا که همکاری ما را رفاقتی می‌دید و معتقد بود چون فیلم متعلق به «فرهنگ و هنر» بود افرادی که نام برده می‌شوند هم باید کارمندان «فرهنگ و هنر» باشند و به این دلیل اسم سهراب روی تیتراژ پایانی فیلم نیامد اما صدا و تصویرش هست.

+ این را از این جهت می‌فرمایید که کسانی بعدأ این حضور را نفی کردند؟
-نه کسانی بعدأ داستان‌های عجبی و غریبی بافتند.

+ منظورتان در مورد شروع کار «سهراب شهید ثالث» است؟
-بله.

+ چون بعدها ایشان چهره‌ی خیلی مطرحی می‌شوند.
-بله. دقیقأ منظورم همین بود. من شدیدا به احساس و استعداد سینمایی «سهراب» معتقد هستم. ولی این خیلی فرق می‌کند که یک واقعیت تاریخی را یک جور دیگری مطرح کنیم –شما می‌توانید این مطلب را از «طیّاب» هم سوال کنید که در همان زمان‌ها با «سهراب» در ارتباط قرار گرفت-. بعد از این که «سهراب» در آن فیلم با من کار کرد به او پیشنهاد دادم که کاری کنیم که بیاید به «فرهنگ و هنر». قرار شد یک فیلم بسازد. فیلمی که سهراب ساخت اسم‌اش «قفس» بود. یک پرنده‌ای است در قفس و پسربچه‌ای آن را دارد و این داستان… –که آن طور که خودش می‌گفت ظاهرأ بعد گم شد- در آن فیلم با «طیّاب» هم آشنا شده بود و قرار بود که «هوشنگ شَفتی» به عنوان کارمند جاافتاده‌ی «فرهنگ و هنر» فیلم را ببیند و در واقع تشخیص بدهد که آیا «سهراب» می‌تواند وارد «فرهنگ و هنر» بشود یا خیر. فیلم «قفس» ساخته شد و آقایی به اسم «رحمتیان» -که او هم مدتی در آکادمی «وین» بود- برای‌ او فیلمبرداری کرد، من موسیقی‌اش را نوشتم و با پیانو زدم که موسیقی فیلم‌اش بود و «شفتی» و «طیّاب» فیلم را دیدند و گفتند که «سهراب شهید ثالث» می‌تواند وارد «فرهنگ و هنر» بشود و این هیچ ربطی به آن کتابی که دوستان نوشته‌اند که «سهراب» رفت داخل و مدیر تولید گفت کارگردان باید بلندتر حرف بزند و بعد سهراب در را کوبید و بیرون آمد و گفت من همین‌ام که هستم ندارد و اصلأ این نبود. این صحبت من ممکن است برای عده‌ای شائبه یا سوءتفاهمی ایجاد کند اما باید خدمتتان عرض کنم که دوستی ما با هم تا زمانی که «سهراب» از ایران رفت ادامه داشت اما این دلیل بر کتمان حقایق تاریخی نمی‌شود. این مثل این است که فیلم «صادق هدایت» را که ساخته‌اند – هدایتِ ۲۴ ساله به اروپا رفته بود و خودش را انداخته بود در رودخانه که بکشد به خاطر «تِرِز» – و بعد می‌گویند که «صادق هدایت» بزرگتر از آن بود که عاشق کسی باشد. این چه حرف‌هایی است که می‌زنید؟ اگر یک جوان ۲۴ ساله عاشق کسی نشود و بعد هم شکست بخورد با آن حساسیتی که دارد به قول خودش و بخواهد خودکشی کند این اصلأ چیز عجیبی نیست و ربطی به آراء ذهنی آن آدم ندارد. متأسفانه ما این کارها را می‌کنیم و کاریش هم نمی‌شود کرد.