پاره‌ای از یک کتاب(۱۵۴):من، او، آن‌ها‌، هویت در نگاه واژگون‌ساز دوربین‌‌

ناصر فکوهی، جستارها و نوشتارهایی دربارهٔ عکس و عکاسان‌، تهران، انتشارات آبی پارسی، 1401، رقعی، 356 صفحه

نخستین گروه از پرسش‌هایی که گمان می‌کنم در اینجا می‌توانیم به آن‌ها بپردازیم را با این پرسش اولیه و پیش‌شرط و چارچوب کارمان آغاز کنیم: انسان‌شناسی چیست؟ انسان‌شناسی را می‌توان علم شناخت انسان در چهار بُعد اساسی ِ هستی او یعنی زیست یا بیولوژی، پیش تاریخ و تاریخ، زبان و فرهنگ دانست. تفاوت عمده انسان‌شناسی با سایر علوم اجتماعی در نگاه و رویکرد بین رشته‌ای آن و تلفیق این ابعاد در شناختش از انسان و همچنین روش‌های مورد استفاده در آن است که به صورت بسیار موجز به نزدیکی بسیار زیاد میان پژوهشگر و موضوع پژوهش، استفاده از ابزارهای اتنوگرافیک و کار در میدان با استفاده از فنون کیفی ِ گردآوری داده‌ها و تحلیل موضوع بر اساس انتخاب مطالعات ترجیحاً موردی است. همچنین باید توجه داشت که انسان‌شناسان مدرن، به موضوع بازتابندگی (reflexivity) یعنی تاثیری که نزدیکی یا دوری موقعیت مادی و غیرمادی پژوهشگر با موضوع پژوهش او دارد و تحلیل این وضعیت به وسیله خود او در چارچوب کارش بسیار اهمیت می‌دهند.
با توجه به این نکات، مسئله واقعیت و تعریف آن، چارچوب‌هایی که ما برای واقعیت قائل می‌شویم و رابطه ما به مثابه پژوهشگر با آن و همچنین ابزارهایی از جمله عکاسی که به ما امکان می‌دهند که به صورت مسقیم و غیرمستقیم واقعیت را رصد کرده، گردآوری و تحلیل کنیم، از نکات بسیار پراهمیت برای ما به شمار می‌آیند. در نهایت این نکته را هم بگوییم که در برابر انسان‌شناسی، ما سنت قدیمی‌تر مردم‌شناسی را هم داریم که بیشتر به حوزه‌های غیرشهری و سنتی می‌پردازد و اینجا موضوع بحثمان نیست.
مضمون عمومی کار ما نگاه اجتماعی به عکاسی «استیج» است که در زبان انسان‌شناسی بیشتر می‌توانیم از آن با عنوان عکاسی بازسازی شده نیز استفاده کنیم. با توجه به این نکته اساسی که همه عکس‌ها کم و بیش به گونه‌ای «صحنه‌پردازی» شده یعنی در موقعیت «عکس‌برداری شدن» قرار گرفته‌اند و یا در موقعیت «انتخاب شدن به وسیله عکاس به مثابه سوژه» هستند. اما به نکته دیگری نیز توجه کنیم: در بیشتر تحلیل‌ها ما با قائل شدن تفاوت میان واقعیت و خیال در قالب واقعیت واقعی یا واقعیت بازسازی شده، البته نه در معنای تقابلی سخت و تضاد روبرو هستیم. برای نمونه هنرپیشه‌ای که ترس را نمایش می‌دهد، در اینجا البته ترس واقعیت ندارد اما می‌تواند ما را به یک بازنمایی کاملاً واقعی و گاه به قابلیتی بالا در ادراک واقعیت برساند که در واقعیت واقعی ممکن نیست. البته صحنه‌پردازی در عکس می‌تواند در انتخاب زمان یا مکان و موقعیت نیز اتفاق بیافتد. فناوری امروز باعث شده که با گرفتن فریم‌های زیاد و بعد گزینش از میان آن‌ها، همیشه واقعیتی صحنه‌پردازی‌شده و نه خودانگیخته داشته باشیم. حتی در عکاسی فتوژورنالیستی که ظاهراً صرفاً مبتنی بر واقعیت است با در نظر گرفتن زاویه خاص از دوربین و استفاده از نور و پشت صحنه، می‌توان در نمایش واقعیت دخالت کرد که این دستکاری و دخالت می‌تواند کاملاً دم دستی و مستقیم باشد یا با مهارت و حرفه‌ای انجام شود که کسی به سادگی متوجه آن نشود (مانند عکس معروف ترامپ روی مجله تایمز درست پس از انتخابات ۲۰۱۶). در یک کلام واقعیت و ناواقعیت، مرزهای دقیقی ندارند و در هم تنیده شده‌اند به استثنا نوع خاصی از هنر، مثلاً هنر آبستره که خود را به طور رادیکال از واقعیت جدا می‌کند.
مبحث دیگری که ما به آن می‌پردازیم مربوط به کُنش ثبت کردن است. اولین و قدیمی‌ترین نوع ثبت، ثبت بیولوژیک است که در خدمت بقای انسان و تضمین کننده هویت اوست. این نوع ثبت حاصل حواس پنج‌گانه انسان و در خدمت حافظه است. چندین میلیارد سلول داخل مغز با روابط الکتروشیمیایی خود، حجم بسیار بالایی از داده‌ها را ثبت و پردازش می‌کنند و بر این اساس به ما امکان می‌دهند در رفتارها و در اندیشه‌هایمان از خلال نظام‌های خودکار ناخودآگاه یا نظام‌های رفتاری خودآگاه، و به ویژه از خلال زبان (در معنای آن) هویت یافته و کنش فردی و جمعی انجام دهیم و خاطره بیافرینیم. اشکال دیگر ثبت نیز تقریباً همیشه بر اساس الگو‌برداری از ثبت بیولوژیک شکل گرفته‌اند: مثلاً ثبت تصویر که در عکاسی صورت می‌گیرد و خود از سیستم بینایی انسان، الگو گرفته است. حال باید در نظر گرفت که در برابر ثبت، سازوکار دیگری به نام فراموشی هم وجود دارد که آن نیز برای ادامه حیات و تحمل درد ورنج، ضروری است. فراموشی که ساختاری متقابل ثبت است عمدتاً برای تضمین لذت در حیات به کار می‌رود که اساس آن است. ثبت تصویر و یا حذف تصاویر، برای این سازوکارهایی که در دیالکتیک درد و لذت، خاطره و فراموشی حیات را ممکن می‌کنند، وارد عمل می‌شوند و ثبت عکاسانه یکی از این اشکال ثبت است. با این مقدمه حال می‌توانیم نخست به سراغ عکاسی به مثابه یک رویکرد، یک چشم‌انداز و یک فناوری در نگاه به واقعیت و شناخت انسان در ابعاد یادشده در بالا برویم و البته ما وارد مباحث تخصصی حوزه عکاسی نمی‌شویم. اما این نیز باید روشن باشد که بنا بر ذات رشته انسان‌شناسی، نگاه ما بین رشته‌ای خواهد بود.

چرا عکاسی؟
هر عکس یادآور یک حافظه و یک فراموشی است. در هر عکس بخشی از واقعیت ثبت‌شده (حافظه) و بخش بزرگی از واقعیت نیز حذف می‌شود (فراموشی).
هنر عکاسی در اواخر قرن نوزدهم میلادی وارد مرحله دموکراتیزاسیون شد. پدیده‌هایی نظیرعکس و عکاسی فوری، ارزان شدن دوربین‌های عکاسی، عکاسی دیجیتال، فرایند همه‌گیر شدن عکاسی را درهمه زمینه‌ها تسریع کردند. کارت‌پستال نیز در دوره‌ای طولانی، حافظه تصویری مردم را تحت تاثیرخود قرار داد و بعدها بین سال‌های ۱۹۶۰ تا ۱۹۸۰ مطبوعات مهم‌ترین شکل رسانه‌ای در قالب تصویر را به وجود آوردند. بعد از جنگ جهانی دوم همه مردم قادر به عکاسی بودند و عملاً همه می‌توانستند عکس بگیرند. اما بین مردم معمولی و یک عکاس حرفه‌ای تنها یک مرز زیبایی شناسانه وجود داشت.
موضوع قابل بحث دیگر این است که نزدیکی یا دوری عکاس نسبت به سوژه (شناخت یا عدم شناخت سوژه)، چه تاثیری در کیفیت عکس دارد. قبل از اینکه بخواهیم وارد این بحث بشویم باید گفت که دو نوع شناخت درونی و بیرونی نسبت به هر موضوعی وجود دارد. شناخت بیرونی لزوماً نمی‌تواند شناخت درستی باشد، هر شناختی باید حسی صورت بگیرد و نه ذهنی. دو رویکرد نسبت به این قضیه وجود دارد. گروهی معتقدند که شناخت نسبت به سوژه تاثیر بسزایی در کیفیت عکس‌ها دارد. مثلاً عکاس تئاتر یا سینما یا هر رشته‌ای، باید شناخت اولیه‌ای در آن زمینه داشته باشد، چون به درستی می‌داند چه چیزهایی باید نمایش داده شود. وقتی از درون به سوژه‌ای می‌نگریم به درستی می‌دانیم که بیرونی‌ها انتظاری دیدن چه چیزی را دارند. نقد این رویکرد این است که همین شناخت ممکن است باعث شود که عکاس دوربین را به سمت زاویه‌ها و لحظه‌های خاصی هدایت کند که خیلی ازآن‌ها با واقعیت در تضاد باشد. گروه دوم بر این باورند، کسی که به سوژه خیلی نزدیک است، شروع به ندیدن و نادیده انگاشتن برخی زوایا می‌کند و شاید در نگاهش پیش داوری مانع از درست دیدن واقعیت شود. به هر حال کسی که با روش آشنایی دارد، حتی اگر سوژه را نشناسد امکان ثبت لحظه‌های درستی از واقعیت را دارد. پس با دانستن روش و عدم پیش داوری در مورد سوژه شاید بتوان به ثبت‌های بهتری رسید. مسئله مهم دیگربحث عکاسی نابینایان چه مادرزاد و چه غیر مادرزاد، کم بینایان یا کوررنگ‌هاست. این امر ممکن است. مثل بستن چشم‌ها و تصور کردن چیزی به صورت ذهنی است. کسانی که از حسی محرومند، در حسی دیگر به مراتب از انسان‌های معمولی قوی‌تر هستند که آن را حس جایگزین می‌گویند. اما احساس آن‌ها لزوماً با واقعیت منطبق نیست و تصاویر آن‌ها بیشتر به لحاظ معنایی دارای اهمیت است.
اینکه خواسته باشیم ادعا کنیم عکاسی به مثابه یک فناوری در انسان‌شناسی جایگاهی ویژه برای مثال در رابطه با سایر فناوری‌های تصویری مثل فیلم یا طراحی دارد، چندان درست نیست. اما اینکه بنا بر دلایل تاریخی یعنی زمان آغاز عکاسی به عنوان یک فناوری جدید در اواخر قرن نوزدهم و زمان شروع انسان‌شناسی به مثابه یک رشته علمی جدید در نظام دانشگاهی، این دو به سرعت یکدیگر را یافته و حاصل رسیدن به گنجینه بزرگی از عکس‌های انسان‌شناسانه است که برای مثال در کار کسانی چون مارگارت مید و به خصوص گریگوری بیتسون با آن روبرو می‌شویم. بیتسون که او را از پیشگامان عکاسی انسان شناسانه می‌دانند در مدت مطالعات میدانی خود در آسیای جنوب شرقی و اقیانوسیه چندین هزار عکس از بومیان و آداب و رسوم و ابزارها و زندگی آن‌ها گرفت و پایه‌های اساسی مطالعات بر پایه عکس از زندگی مردمان محلی را فراهم کرد. بعدها این سنت در انسان‌شناسی به صورت گسترده‌ای ادامه یافت و تا امروز هنوز بخش مهمی از کار انسان‌شناسی در عکس و تصویر در کنار روایت‌های نوشتاری و طراحی تعریف می‌شود.