پاره‌ای از یک کتاب(۱۴۹): هویت و بی‌هویتی شهر

ناصر فکوهی، تهران، انتشارات مرکز مطالعات و برنامه‌ریزی شهر تهران، 1399، رقعی، 304 صفحه

نشستن، آرام گرفتن و نگریستن بر حرکت آرام بادها، ابرها، سایه‌ها، آب‌هایی که بر پهنه‌های خاک روان‌اند و آدم‌هایی که بار یک زندگی پرشتاب را بر دوش‌های خسته خود کشیده‌اند و حال تصمیم گرفته‌اند این بار را ولو برای چند لحظه بر زمین بگذرانند و از حیات برای حیات و نه برای چیزی دیگر لذت ببرند، شاید راهی معنوی برای آغاز تفکری جدید باشد که باید برای آن ساعتی واژگون بسازد: ساعتی که عقربه‌هایش در جهتی معکوس حرکت کنند و ثانیه‌هایش تداوم زمانی را در معنای برگسونی آن احیا کنند و در پیشروی‌شان در زمان، به‌پای ساعت‌ها، سال‎ها و قرن‌هایی برسند آکنده از آرامش و کندی و… شتابی برای هیچ…
در سال ۱۸۸۳، پل لافارگ ، سوسیالیست فرانسوی، داماد کارل مارکس (همسر لورا مارکس)، کتاب معروف خود را که به یک اثر کلاسیک در تاریخ ‌اندیشه سیاسی تبدیل شد، منتشر کرد: «حق تنبلی» . لافارگ، بر آن بود که در اوج انقلاب صنعتی به جنگ یک باور عمیق مسیحیت کاتولیک پیش از تومیسم برود، باوری که بنا بر آن انسان زاده می‌شود تا به جرم گناه نخستین (خوردن میوه ممنوعه) در باغ بهشتی، از آن اخراج شده و به زمین سقوط کند جایی که عذابی بزرگ در انتظارش بود تا آخرتش تأمین کند؛ و این یک واقعیت است که هرچند سن توما، ایدئولوژی کلیسایی دراین‌باره را تغییر داد و سعادت زمینی را وارد‌ اندیشه مسیحی قرن نوزدهمی کرد، اما بازمانده‌های ‌اندیشه پیشین همچنان از کار و سختی آن، ایده‌ای می‌ساختند که به یک «درد مشروع» و «نجات‌بخش» شباهت داشت. این ایده هم از مفهوم کنفوسیوسی و شرقی «تقدس کار» فاصله می‌گرفت، هم از ایده یونانی حقارت کار بدنی در برابر ورزش. کار، اما در این ایدئولوژی به دلیل «نجات‌بخش» بودنش، باید مورداحترام قرار می‌گرفت، زیرا روح انسان را آزاد و او را به سعادت ابدی (تنها نوع سعادت مشروع) نزدیک می‌کرد. این در حالی بود که انقلاب صنعتی و قشر بزرگی از کنشگرانش یعنی کارگران، نیز با چنین ایده‌ای می‌توانستند درون موقعیتی قرار بگیرند که مارکس بدان «ازخودبیگانگی» نام می‌داد و به‌گونه‌ای فراموشی و جدایی کنشگر تولیدکننده را از محصولی که تولید می‌کرد معنا می‌داد.
صدسال پس از اثر لافارگ، میلان کوندرا در رمان خود «آهستگی» یا «کُندی» (۱۹۹۵) تزی اساسی را مطرح کرد که به ایده نخست بی‌شباهت نبود: این‌که مدرنیته هدیه‌ای مسموم به انسان داده است و این هدیه چیزی نیست جز آن‌که از خلال فناوری، انسان را درون خلسه‌ای فرو برد که در آن بتواند جای حافظه را به فراموشی بدهد و از این طریق زندگی قابل‌تحمل‌تری پیدا کند. فراموشی در اینجا هم با نظریه «ازخودبیگانگی» مارکسی شباهت داشت و هم با نظریه مسیحی «سقوط» انسان که روسو پیش از مارکس در قرن هجدهم با تفسیری جدید، مطرح کرده بود و جدایی انسان از طبیعت را به‌گونه‌ای، نابودی و از دست رفتن خوشبختی وی به‌مثابه بخشی از طبیعت می‌دید. بدین ترتیب کوندرا در کتاب خویش بر «پیوندی نهانی میان کُندی و حافظه [از یک‌سو] و میان شتاب و فراموشی» [از سوی دیگر] تأکید می‌کرد. در این نوشته کوتاه قصد ما آن است که این زنجیره‌های معنایی را به درون تفکر معمارانه در سطح شهر بکشیم و نشان دهیم که چگونه به شکلی متناقض فضاهای جدید می‌توانند به‌رغم ایستایی فیزیکی خود، یا همان آهستگی و کُندی حافظه‌مند، این ایستایی را به پوسته‌ای خالی بدل کنند که درونش با یک پویایی بی‌شکل از شتاب‌زدگی و فراموشی پر شده باشد. سازوکار این فرایند چیست و چرا انجام می‌گیرد؟ این پرسشی است که تلاش می‌کنیم به آن پاسخ دهیم.
نمادشناسی فضاهای شهری را شاید باید به‌جای آن‌که در ساختارهای کلان مثلاً در آسما‌ن‌خراش‌های ابتدای قرن بیستم در آمریکا بجوییم، در تراشه‌های رایانه‌های سوپر مدرنی بیابیم که امروز از خلال فناوری نانو، اطلاعات را در قالب داده‌های ساختار زدایی شده (تبدیل‌شده به دوگانه‌های مثبت و منفی) در مدارهایی هرچه کوتا‌ه‌تر به چرخش درمی‌آورند و برای آن‌که بتوانند میلیاردها پردازش اطلاعاتی را در چند صدم ثانیه به انجام برسانند، باید به شکلی غیرقابل‌تصور بر سرعت حرکت این داده‌ها بیفزایند. آیا شباهتی میان حرکت داده‌ها روی مدارهای الکترونیک و حرکات و میان کنش‌های کنشگران اجتماعی در یک شهر مدرن وجود دارد؟ و آیا این حرکات نیستند که می‌توانند پایه‌های یک «ازخودبیگانگی» جدید را در ساختارهای به‌ظاهر ایستای شهر جدید به وجود آورند؟ پاسخ به این سؤال را سال‎ها است می‌توان در کتاب کلاسیک‌ هانری لوفبور «زندگی مدرن روزمره در جهان» (۱۹۶۸) باز یافت. لوفبور همچون گروهی دیگر از نو مارکسی‌های دهه‌های ۱۹۶۰ و ۱۹۷۰ تحت تأثیر مارکسیسم فرانکفورتی، روزمرگی (و در معنای موردنظر ما، شهر شتاب‌زده روزمره) را عاملی را برای نوعی ازخودبیگانگی جدید می‌شمرد؛ درعین‌حال که به‌صورت متناقضی معتقد بود دیالکتیک شهر، درون خود آزادی بی‌پایانی را نیز دارد.
ازلحاظ تاریخی، در میان اندیشمندان و سازندگان بزرگ، دو شخصیت کلیدی بودند که برای شتاب و سرعت در شهر کلیدهای عملی و نظری را فراهم کردند: بارون اوسمان در پاریس قرن نوزدهم و لوکوربوزیه در معماری قرن بیستم. هوسمان با اقتداری که از دیکتاتوری لویی بناپارت و کودتای ۱۸۵۱ او به دست آورد، پاریس قدیمی را در هم شکست، کوچه‌های پیچاپیچ و تنگ آن را تخریب کرد و با یکسان‌سازی شکلی و عریض کردن خیابان‌ها و ساخت آن‌ها روی خطوط مستقیم با دسترسی ساده، امکان حرکت سریع را فراهم آورد. امکانی که تقریباً بلافاصله با موتوریزه شدن شهر چهره آن را تغییر داد و امروز شهر برای بسیاری از ما بیش و پیش از هر چیز یعنی خودرو‌های متعددی که به‌سرعت درحرکت‌اند. ازاین‌رو دیوید ‌هاروی بدون شک بر حق است که «پاریس پایتخت مدرنیته» (۲۰۰۳) را مطرح می‌کند که اوسمان پایه‌های کالبدی‎اش را ریخت؛ اما لوکوربوزیه نیز با ابداع «دیوار سفید حمال» که شاید به نظر ساده‌ترین عنصر معماری بیاید اما یک انقلاب بزرگ در معماری قرن بیستم بود، امکان داد که نه‌فقط حرکت درون و برون از معماری و شهر مدرن با سرعت بیش‎تری انجام بگیرد، بلکه با کنار زدن موتیف‌های کلاسیسیسم و نوکلاسیسیم در معماری، شرایط را برای حرکتی سریع‌تر در چشمان، یافتن راه درون هزارتوهای شهری و در یک‌کلام انسانی که با شتاب بیش‎تری تمایل به‌جا به‌جایی فکری و بدنی دارد فراهم کرد.
اما امروز، با زیر سؤال رفتن مفهوم رابطه بازمان و به‌رغم انقلاب اطلاعاتی این پرسش اساسی پیش می‌آید که اولاً چرا ما باید رویکردی به‌سوی سستی، بی‌حرکتی، آرامش را پیش بگیریم؟ چرا نباید در منطق شتاب تا به انتها پیش رفت و زمان را به بی‌زمانی تبدیل کرد و اصولاً با زیر سؤال بردن مفهوم مرگ، کاری که ترا انسان‌گرایان انجام می‌دهد، چشم‌اندازهایی ترسیم کرد که بی‌مرزی را برای انسان بدل به یک اصل و نه یک استثنا کند و در این حالت سرعت را بتوان تا بی‌نهایت بالا برد؟ و سؤال دوم آن‌که اگر هم بخواهیم چنین کنیم آیا ساختارهای کلان و خردی که در معماری و شهر‌های خود در تمام کالبدهای مادی خویش به وجود آورده و از خلال و در چرخه‌ای دیالکتیک، زبان و‌ اندیشه خود را نیز با آن‌ها هماهنگ و روابطشان را درونی کرده‌ایم، آیا اصولاً چنین امری ممکن است.
اگر از پرسش نخست آغاز کنیم. گریز از مرگ، به‌گونه‌ای هم‌اکنون نیز به برکت انقلاب اطلاعاتی اتفاق افتاده است: امکاناتی که هم‌اکنون دستگاه‌های مدرن الکترونیک به ما عرضه می‌کنند، حفظ دو حس از خواص پنج‌گانه (صدا و تصویر) را برای ابدیت ممکن می‌کنند. با تبدیل حواس دیگر به داده‌های الکترونیک، بدن بیولوژیک قابلیت کاملی برای تبدیل‌شدن به یک بدن انفورماتیک می‌یابد و این امر به معنای نوعی جاودانگی است که در مراحلی بعدی خود می‌تواند وارد کنش متقابل با محیط شود. این امر را البته گروهی از تراانسانگرایان به‌صورت مفصل موردبحث قرار داده‌اند؛ بنابراین گریز از شتاب صرفاً امری نیست که آن را بتوان از خلال نبود مرگ بیولوژیک کالبدی توجیه کرد؛ و حتی برعکس، نبود این مرگ و یا به تأخیر افتادنش که با افزایش سن طبیعی، سلامت و کاهش حوادث اتفاق می‌افتد، می‌تواند توجیه بیش‎تری بدان بدهد.