پارهای از یک کتاب(۱۰۱):فرهنگ و زندگی روزمره
فرهنگ و زندگی روزمره/ ناصر فکوهی / انتشارات جاوید/ ۱۳۹۱
نیکلا ژورنه: چه تعریفی میتوان از مفهوم در هم آمیختگی (Metissage) فرهنگی داد؟
ژان لو امسل: در هم آمیختگی پندارهای است که ریشه آن به قرن نوزده باز میگردد. منظور از این مفهوم، ابتدا مخلوط شدن خونها از لحاظ نژادی بود. در آن زمان انسانشناسان و فیلسوفان نظر کاملا روشنی نسبت به موضوع داشتند: برخی از آنها موافق این در همآمیزی بودند (درهمآمیز دوست)(mixophiles) میگفتند و برخی از آنها به شدت مخالف آن (درهمآمیز هراس)(mixophobes) . برای نمونه در گروه اخیر میتوانیم از نظریهپرداز نژادگرایی، دوگوبینو، در اواخر قرن گذشته نام ببریم. با این وصف، امروز در زمینه زیستشناسی و ژنتیک این مفهوم چندان معنایی ندارد، زیرا ما میدانیم که وراثت نه از طریق در همآمیزی بلکه از طریق در کنار هم قرار گرفتن خصوصیات انجام میگیرد. بنابراین این فکر را باید فکری قدیمی دانست که اساس آن چند منشاء گرایی (polygénisme) یعنی این نظریه است که بر اساس آن از ابتدا تکثر ریشهای بین نژادهای انسانی وجود داشته و همین امر آنها را به نژادها تبدیل کرده است.
امروزه این مفهوم در جهان مد، ادبیات، موسیقی، هنر، نمایش و فرهنگ به طور عام بسیار رایج شده است و معنایی معادل آمیزش آزاد سبکها، بر زمینهای از در همآمیزی رنگ پوستها دارد. این مفهوم را همچنین میتوان در نزد تاریخدانانی همچون سرژ گروزینسکی (۱) و با واژگانی دیگر در نزد برخی از اندیشمندان پسامدرنیته فرهنگی چون هومی بهابها(۲) یافت.
این بینش نسبت به جهان با دیدگاهی خاص نسبت به جهانی شدن نیز پیوند دارد. همان نظریهپردازانی که جهانیشدن فرهنگ را اعلام میکنند به مفهوم در همآمیحتگی نیز علاقمند هستند. برای مثال اولف هانرنتز(Ulf Hannerz) اندیشمند پیچیدگی فرهنگی، و یا انسانشناس جیمز کلیفورد(James Clifford) در آخرین کتابش (۳). او از همان نظر هانری برگسون و کارل پوپر دفاع میکند که جوامع انسانی که قبلا جوامعی بسته بودهاند در حال باز شدن هستند: در دورهای پیشین جوامع بدون تماس با یکدیگر رشد میکردند ولی امروز همگی با یکدیگر در حال ارتباط اند.
در برابر این فرایند از پیش اعلام شده، رویکردها متفاوتند. کمتر مشاهده میشود که کسی دغدغه یکسانسازی فرهنگی و از دست رفتن فرهنگهای اصیل را نداشته باشد. همین دغدغه در اواخر قرن نوزده نیز وجود داشت ولی در مورد نژادها: اعلام میشد که استرالیاییها، سرخپوستان آمریکا و بسیاری دیگر از مردمان در نوعی درهمآمیزی عمومیتیافته از بین خواهند رفت. میگفتند که بزودی دیگر اثری از نژادی خالص باقی نخواهد ماند. امروز هم تقریبا همین را میگویند منتها در رابطه با فرهنگها.
چنین درکی سبب میشود که هر فرهنگی را که خالص ندانیم بیارزش بشماریم. انسانشناسان اغلب به سختی میتوانند بپذیرند که یک فرد دو رگه مائوری (Maori) خود را متعلق به فرهنگ مائوری بداند. آنها همچنین نمیتوانند به سادگی قبول کنند که تسمانیانها(Tasmaniens)یا بومیان سرزمین آتش(Terre de Feu) در نزدیک قطب جنوب به دلیل وجود افراد دورگه به بقای خود ادامه دادهاند . به نظر من اولین دامی که در این مفهوم نهفته، این است که ما را وا میدارد بپنداریم که گویی روزی فرهنگهایی خالص و ناب وجود داشتهاند ، همانگونه که پیش تر تصور میشد که روزی نژادهای خالص وجود داشتهاند. هر نوع درهم آمیختگی ما را به این پنداره اولیه میکشاند که گویی انسانیت از تبارهای تفکیکشده تشکیل شده بوده است که به تدریج شاید سرانجام به یکدیگر برسند. بنابراین در پشت نظریه درهم آمیختگی، ما با نظریه ناب بودگی فرهنگها سروکار داریم.
نیکلا ژورنه: با این وصف معمولا این دو مفهوم را به مثابه دو مفهوم متضاد مطرح میکنند.
ژان لو امسل: در همآمیختگی و هویت فرهنگی با یکدیگر در تضاد نیستند. در این مورد یک مثال فوقالعاده داریم: هرروهای(Herrero) نامیبی. در قرن نوزده هروروها وجود نداشتند بلکه ما با گروه های بیشماری که از یکدیگر مستقل بودند، روبرو بودیم. اما در اواخر قرن، نیروهای نظامی استعماری آلمان تقریبا آنها را از میان بردند. و تنها از اسلاف کمابیش دورگه آنها بود که رفتهرفته، مفهوم قومیت هرررو، شنیده شد. جمعیت ها و فرهنگهای انسانی هرگز به طور کامل از بین نمیروند، بلکه با یکدیگر در همآمیخته و تغییر شکل میدهند به صورتی که در طول تاریخ نمیتوان زمانی را مشخص کرد که با خالص بودن کاملی در آنها روبرو بوده باشیم. ما میتوانیم به مورد گاریفوناها(Garifuna) بلیز(Belize) هم اشاره کنیم که به یکی از زبانهای سرخپوستی آمریکا سخن میگویند و خود را بومی مینامند در حالی که به وضوح شبیه به افریقاییها هستند.در چنین چارچوبی به سختی میتوان از یکسان شدن جهان سخن گفت، زیرا هر زمان ممکن است هویتهایی متفاوت مطالبه شده یا نوزایی بیابند. برای مثال میبینیم که امروز مطالبات فرهنگی و قومی در نهادهایی که در عرصه بینالمللی دارای اقتدار هستند نظیر دولتهای لیبرال و سازمانهای بینالمللی چون سازمان ملل و اتحادیه اروپا با استقبال روبرو میشوند و این نهادها عموما گرایش بدان دارند که گونه مطالبات جمعی را تشویق نمایند و به دقت گوش به آنها بسپارند. در این حالت چطور میتوان سخن از یکسانسازی برد؟ آنچه امروز «مطالبات هویتی» نامیده میشود بخش بسیار فعالی در سیاست جهانی است و این جنبش فکری پیوندهای زیادی با مفهوم در همآمیختگی دارد.
نیکلا ژورنه: جنبه دومی نیز در مفهوم در همآمیختگی هست که شما آن را نقد میکنید: اینکه این باور را به وجود میآورد که دوران ما، دورانی استثنایی است زیرا موقعیتهای انفرادی را که فرهنگها پیش از این در آن قرار داشتند، از میان میبرد. به چه چیزی در اینجا اشاره دارید؟
ژان لو امسل: آنچه امروز به آن جهانیشدن میگویند پدیده کاملا جدیدی نیست. اکثر جوامع جهان کنونی در دورههای پیشین در دایرههایی بزرگتر از موقعیتهای درونی کنونی خود میزیستهاند. این جوامع اغلب به معانی جهانشمول متوسل شدهاند تا خاصگراییهای خود را نشان دهند. پس این امر تازه ای نیست. پیش از جهانیشدن فعلی، ما موارد مشابه دیگری هم داشتهایم برای مثال اشاعه مسیحیت در اروپا یا اشاعه اسلام در افریقا، گسترش فرهنگ اروپای غربی در قاره جدید و… همه این موارد سبب میشدند که جوامع محلی خود را نسبت به جهانی خارج از خویش تعریف کنند.
این امر همچنین برای جوامعی که در مقیاس کوچکتر به بیشترین حد درون خود فرو رفته بودند نیز صادق است. زمانی که برونیسلاو مالینوفسکی به مطالعه بر مردمان ملانزی پرداخت از یافتن چرخههای تجاری با گستره چند صد کیلومتری در نزد آنها شگفتزده شد. کوتاه سخن آنکه مفهوم فرهنگ منفرد و خودمختار، یک توهم است که حاصل روشهای مشاهده مردمشناسان بوده است، مردمشناسانی که بدان گرایش داشتهاند که مطالعات خود را بر یک روستا، یک جزیره، یک قوم متمرکز کنند تا نوعی فضای بسته برای خود ایجاد کنند. و در راه انجام این کار آنها این پنداره را در خود تقویت کردهاند که گویی چنین فرهنگهایی درون گذشته خود غرق شدهاند و هر نوع خصوصیت معاصری در مورد آنها نفی شده است. بر عکس دوران کنونی به مثابه دورانی توصیف شده است که در آن همه مرزها از میان رفتهاند، به مثابه دورانی بیسابقه در تاریخ. این یک توهم است.