پارهای از یک کتاب (۶۵): مدرنیته شهری و آسیب هایش/تالیف و ترجمه ناصر فکوهی/ تهران/ انتشارات همشهری/ ۱۴۰۰
فرهنگ سرمایه داری : ریچارد سنت[۱]
ریچارد سنت، آمریکایی، متولد ۱۹۴۳ و استاد جامعهشناسی مدرسه علوم اقتصادی لندن است. او صاحب تالیفات زیادی درباره شهر از جمله «گوشت و سنگ» (La Chair et la pierre, Verdier 2002) و همچنین کتاب سه گانهای درباره سرمایهداری معاصر است.کتاب اول از این سهگانه «کار بدون مهارت»(Le Travail sans qualité)، کتاب دوم، «احترام»(Respect, A. Michel, 2003) و کتاب سوم « فرهنگ سرمایه داری جدید»(Culture du nouveau capitalisme) است. گفتگو با سنت را میخوانیم.
– شما تعریف بسیار گستردهای از فرهنگ میدهید : « ارزشها و رفتارهایی که افراد را به یکدیگر پیوند میدهد ». اما ارزشها و رفتارهایی که به سرمایه داری جدید نسبت میدهید، انسانها را از یکدیگر جدا کرده، آنها را منفرد کرده، مولفههای هدایت کنندهای که بتوانند به آنها احساس تداوم در زندگیشان را بدهد، از میان میبرد…
این دقیقا مسئله فرهنگی سرمایهداری معاصر است که از کمبود فرهنگ در معنایی که آمد، رنج میبرد. دو جنبه در اینجا به طور خاص مورد توجه من بودهاند. نخست به زیر سئوال رفتن هرگونه حس تصاحبی. برای آنکه به صورتی آرام زندگی کنیم، میتوانیم جاهطلب باشیم اما نمیتوانیم حس تصاحب داشته باشیم. وقتی شما آرزو دارید چیزی داشته باشید، به محض آنکه آن را به دست میآورید، آن چیز ارزشش را برای شما از دست میدهد. نکته دوم به تجربه کار مربوط میشود، افراد با زحمت بیپایانی میتوانند برای خود روایت یعنی یک احساس تداوم، برای خودشان بسازند زیرا محیط آنها دائما در حال تغییر است.
– شما بر تحول مفهوم استعداد تاکید دارید. این مفهوم تا مدتهای زیادی با مفهوم شایستگی همراه بود و از خلال زمان و تلاش فرد ساخته میشد، در حالی که امروز، استعداد به پتانسیلها استناد میکند، به قابلیتی خالص به وفق دادن خود با شرایط جدید. فکر نمیکنید با توجه به اهمیت کار ماهر در اقتصادهای پیشرفته و در حالی که به این اقتصادها، «اقتصادهای دانشمحور» خطاب میکنند، کمی مبالغه کرده باشید؟
آنچه تلاش کردهام نشان دهم این است که ما با تعریف جدیدی از قابلیت روبرو هستیم. در میانه قرن بیستم، این امر به «تخنه» (فن) یعنی به فرایندی که مهارت و قابلیت به تصاحب فرد درآمده و هرچه بیشتر در انجام یک کار در او رشد مییافتند، اطلاق میشد. برای نمونه در مفهوم آلن تورن از جامعه پساصنعتی میتوان از عمق مهارت سخن گفت. اما این مفهوم با تحولات نظام اقتصادی در تضاد قرار گرفت. در فرایند جدید سرمایهداری، هراندازه وابستگی شما به مهارتتان بیشتر باشد، هراندازه این مهارت عمیقتر باشد، شما قابلیت کمتری برای به دست آوردن مهارتهای دیگر خواهید داشت. من در مصاحبههای میدانی که انجام داده ام – بنابراین از یک عقیده صحبت نمیکنم- متوجه شدم که افراد هرچه بیش از پیش با سهولت میپذیرند که نوعی دانش سطحی داشته باشند که صرفا به آنها امکان انطباق با شرایط کاری را بدهد. این امر شکل نوعی راه حل جزئی مسئله را به خود میگیرد. مهارت، به معنی قابلیت عمل کردن به گونهای تعبیر میشود که نظام بتواند به کار خود ادامه دهد، لااقل در کوتاه مدت.
کارکنانی که خود را در نقش پیشهوران میبینند . تصور میکنند باید در کار خود به مهارتی عمیق برسند، در کارخانجات و بنگاههایی که حالت انعطافپذیر دارند، مورد تبعیض قرار میگیرند. آنچه در طول مطالعاتم در بخش رایانهها مشاهده کردم، شگفتانگیز بود: کارکنانی که دارای مهارتهای بسیار بالا و تجربه طولانی بودند، ضد-تولید ارزیابی میشدند. یکی از کارکنان مایکروسافت به من اذعان میکرد که نباید بیش از حد در بهبود یک برنامه پیش برود، زیرا بازار بیش از حد سریع تغییر میکند.
البته همه این موارد لزوما مسائل بدی نیستند. کارکنانی که چیزهای زیادی میآموزند، تغییرات را برای خود دارای انگیزه میدانند. اما من متوجه شدم که این نوع از دانش، پس از آنکه کارکنان به سن ۴۰ سالگی میرسند برایشان بسیار ناراضیکننده است. یکی از زوایای بیجان فرهنگ سرمایهداری جدید به چرخههای زندگی مربوط میشود: این فرهنگ برای جوانان مجرد و بدون فرزند مناسب است که هنوز در حال تجربه هستند. اما تمام این کارکنان بالاخره به آدمهای پختهای تبدیل میشوند که وظایف دراز مدت خواهند داشت: آنها دارای فرزند شده، وام میگیرند تا مسکن تهیه کنند و غیره. از این زمان در زندگی آنها، رفتارهای سطحی پیشین باید بدل به تعلق عمیقتری نسبت به زندگی شود.
اما الگویی که در بخشهای پیشرفته اقتصادی، صنایع فناوری پیشرفته یا بنگاههای مالی سطح بالا پیشنهاد میشود، آن است که افراد باید دائما در جستجوی دانشها و مهارتهای جدید باشند. این امر اما از لحاظ روانشناسی و جامعهشناسی غیر قابل اجراست. زیرا افراد وقتی به دورهای از زندگی خود میرسند، دیگر نه مایلند و نه میتوانند همه چیز را از صفر شروع کنند. به خصوص که صنایع با انعطاف بالا عموما کمتر علاقهای به آموزش مهارتهای جدید به کارکنان خود دارند. زیرا به نظر آنها با صرفهتر آن است که جوانانی را استخدام کنند که همان دانش را دارند تا کارکنان مسن خود را آموزش دهند…
– آیا میپذیرید که این منطق شما، یعنی اینکه کارکنان ناچارند دائما خود را با الزامات فناورانه صنعت خود انطباق دهند، صرفا به گروهی از بخشهای کاری مربوط میشود در حالی که شما آن را به عنوان یک منطق غالب عنوان میکنید، چگونه در بخشهای دیگر میتوان چنین پدیدهای داشت؟
این پدیده خود را به مثابه یک الگوی هنجارمند معرفی میکند. جوامع معاصر با یک واقعیت فناورانه ناگزیر سروکار دارند. ما برای آنکه یک اقتصاد کاملا کارا و بهرهور داشته باشیم، نیازی به همه آدمها نداریم. افراد جویای کار، افرادی که کارهای پارهوقت دارند هر روز با شبح بیهودگی درگیرند و این فکر که آموزش دائم کارکنان میتواند راهحلی برای مسئله بیهودگی باشد به نظر من یک توهم بیرحمانه است. شما نمیتوانید جامعهای داشته باشید که در آن همه برنامهریز رایانه باشند.
با وجود این، توجه به این واقعیت که انسانها دائما در حال به روز کردن خود هستند یک بینش پُرانگیزه است. این فکر که انسان میتواند دائما خود را بازآفرینی کند و خود را محکوم بدان نبیند که از یک سرنوشت از پیش تعیینشده تبعیت کند، فکری بسیار مدرن است. و این فکری است که تا حد زیادی فراتر از مرزهای اقتصادی میرود: این فکر در حوزه هنر مدرن مطرح است و در بخش بزرگی از علوم نیز وجود دارد. اما مشکل ما این است: زندگی کردن در جهانی که خود آن را نساختهایم.
[۱] Sciences Humaines, no . 174, Novembre 2006, Xavier de la Vega