کتاب پنجاه و پنج/ یادداشتهای ناصر فکوهی و عکسهای مهرداد اسکویی/ تهران/ نشر اتفاق/ ۱۴۰۰
بهروز غریب پور
در تالار کوچک فردوسی و بر صحنه کوچکتر آن، عروسکهای بهروز غریبپور، عظمتی خیرهکننده و باورنکردنی دارند. وقتی تاریکی مطلق تالار را درون خود میکشد، آوای خروش موسیقی و صداهای شخصیتهای نمایش از یک سو، و خوشههای نورهای رنگارنگ از سویی دیگر برپا میشوند. با ورود عروسکها، پایکوبی و آوای اشعار جاودان مولوی و خیام و حافظ ما را با خود درون حکایت یک زندگی میکشاند: زندگی میتواند چه پُربار باشد. زندگی جایی در کردستان آغاز میشود. زندگی یک نمایش است و فرهنگ مردم و سینما و تلاشهایی که بیواهمه از بیهودگی و آلودگی پیرامون به پیش میتازند. غریبپور، زندگی و کارش را جدّی میگیرد. آنقدر جدّی که گاه نزدیک شدن با او را سخت میکند. اما آکندگی زندگی، شور یک روح و درگیریهایش با تنش سنگلاخهای راه، مسیر را برای هربینندهای به ماجرایی پایاننایافتنی بدل میکند. وقتی سردر گریبان میکند و به فرهنگسراهایی که با خون دل میسازد و روزی از دستش میربایند، فکر میکند، غم زندگی بر قلبش سنگین مینماید. از بهروز خواستهاند این کشتارگاه فرسوده و متروکه، این فضایی را که میلیونها جانور در آن با درد و وحشت و شکنجه جان خود را از دست دادند را به جایگاهی زیبا تبدیل کند که شاید روزی آن دردها فراموش شود. «بهمن» زاده میشود و چه آرزوها را که زنده نمیکند. اما روزی، «بهمن» را از او میگیرند. هنوز کودک است و نتوانسته رشد کافی و سایه پدری غمخوار را بر سر خود تجربه کند. او را به خانوادهای ناشناس و نااهل میدهند. با سرنوشتی نامعلوم. کودک میگرید. پدرش را میخواهد. بهروز اندوهبار است. عروسکها به دیدارش میآیند و دلداریش میدهند. میرقصند و شادند و امید همین جاست. در پایکوبی و شادی و آواز زیبای این عروسکها که حافظ و خیام و مولوی و شکسپیر و مکبثش را به هم آمیختهاند. در صورتهای بیحرکت و اندامهای پرجنب و جوششان و در دستهای هنرمند و ماهر عروسکگردانانی که دوستانی بیپایانند. آن تلخی و اندوه با این امید و آرزو، آمیزهای عجیب را ساختهاند که همان زندگی بهروز غریبپور است. مولانا پریشان است. مغولها یورش آوردهاند و شهر را به آتش کشیدهاند. همه چیز میسوزد. حتی شرف آدمها. همه با فریاد درد و اندوه در کوچهها سرگردانند. و در این میان نمیتوان کاری کرد جز آنکه از خود و فرهنگ خویش با قدرتی شاعرانه دفاع کرد.