پاره‌ای از یک کتاب (۴۳): درسی درباره درس

 درسی درباره درس / پیر بوردیو ترجمه ناصر فکوهی / تهران/ نشر نی/  چاپ چهارم / ۱۳۹۶

 

 

هر‌چند جامعه‌شناسی، برای شکل دادن به خود ناچار باید همه اشکال زیست‌گرایی(بیولوژیسم) را رد کند، زیرا زیست‌گرایی‌ها دائما در تلاش برای طبیعی جلوه دادن تفاوت‌های اجتماعی هستند و برای این کار آن‌ها را به انواع متشابه انسان‌شناسانه‌شان تقلیل می‌دهند؛ با این وصف، جامعه‌شناسی نمی‌تواند بازی اجتماعی را در اساسی‌ترین مفهوم آن بدون در نظر گرفتن برخی از مشخصات جهانشمول هستی کالبدی، برای مثال ، اینکه آدم‌ها به صورت افردی متمایز از هم از لحاظ بیولوژیک وجود دارند یا اینکه آن‌ها همواره باید در یک محل یا در یک زمان مشخص حضور داشته باشند و یا باز اینکه آن‌ها زندگی کردن و خود را در معرض مرگ دیدن را شاهدند، را فراموش کند و اینها همگی مشخصاتی هستند که هر‌چند به صورت علمی مشهودند، اما هرگز نمی‌توان آن‌ها را در ارزش‌شناسی انسان‌شناسانه پوزیتیویستی جای داد. سرنوشت انسان، مرگ است، یعنی پایانی که نمی‌توان آن را به مثابه یک پایان گرفت، به همین دلیل نیز او موجودی است که [ظاهرا] دلیل وجودی ندارد. جامعه و تنها جامعه است که به درجه‌های مختلف توجیه لازم و دلایل وجود را به انسان می‌دهد؛ زیرا تنها جامعه است که با ایجاد مسائل یا موقعیت‌هایی که آدم‌ها برای خود یا برای دیگران «مهم» قلمداد می‌کنند، شخصیت‌هایی می‌آفریند که به هر صورت عینی و به صورت ذهنی نسبت به ارزش خود اطمینان داشته و به این ترتیب می‌توانند خود را از چنگ بی‌تفاوتی و بی‌معنایی [وجودی‌شان] رها کنند. در اینجا، برغم آنچه مارکس می‌گوید ما بیشتر با فلسفه فقری نزدیک به موقعیت تاسف‌آور کهن‌سالان بکت که زندگی را در بی‌چیزی و در عین حال مضحکانه می‌گذرانند، روبروئیم تا با خوش‌بینی اراده‌گرایانه‌ای که سنتا با اندیشه پیشرفت‌گرا همراه است. نگونبختی انسانی بدون خدا، همانگونه که پاسکال می‌گفت یا نگونبختی انسانی که نه رسالتی اجتماعی دارد و نه حیثیتی اجتماعی. در واقع بدون آنکه هم‌صدا با دورکیم تا جایی پیش برویم که بگوئیم: «‌جامعه، خود آفریدگار» می‌توانیم بگوئیم: آفریدگار در واقع هرگز چیزی جز جامعه نیست. آنچه ما از آفریدگار انتظار داریم در واقع هرگز جز از جامعه‌ای که به تنهایی قادر به تقدس بخشیدن و رها کردن خود از «قطعیت» و از «تصادف» است، به دست نمی‌آوریم؛ اما ( و همین‌جا بی‌شک ما با نوعی «اخلاق‌ستیزی» اساسی سروکار داریم) تنها به صورتی تفاوت‌گذار و تمایز‌دهنده می‌توان گفت که هر امر قدسی دارای امر ِتکمیل‌کننده‌ای غیر‌قدسی نیز هست، هر تمایزی، شکلی از متعارف بودن را نیز ایجاد می‌کند و رقابت برای هستی اجتماعی شناخته‌شده و به رسمیت‌ شناخته شده، که بتواند افراد را از بی‌معنایی رها کند، مبارزه‌ای تا حد مرگ بر سر مرگ و زندگی نمادین است. قبایلی(Kabiles)‌های[الجزایر] می‌گویند: « نام بردن یعنی زنده کردن». داوری دیگران، داوری غائی است و بیرون رانده شدن از جامعه، شکلی محسوس از دوزخ و نفرین‌شدگی. و این امر را باید به آن دلیل نیز دانست که انسان برای انسان، هم یک آفریدگار است و هم یک گرگ.

و این امر به ویژه زمانی بیشتر صادق است که این انسان‌ها پیروان فلسفی فرجام‌گرایانه تاریخ (eschatologie) نیز باشند، جامعه‌شناسان خود را از لحاظ اجتماعی دارای رسالت می‌‌دانند؛ این رسالت که به چیزها معنی بدهند، به چیزها عقلانیت بدهند و حتی به آن‌ها نظم داده و هدف  آن‌ها را مشخص کنند. به همین دلیل هم، جامعه‌شناسان موقعیت مناسبی برای درک نگونبختی انسان‌هایی که موقعیت اجتماعی خود را از دست داده‌اند، ندارند، حال مسئله چه به کهن‌سالانی مربوط باشد که به حال خود در بیمارستان‌ها و خانه‌های سالمندان رها شده‌اند تا جان بسپارند، چه بر سر جویندگان کار و یا نوجوانانی باشد که در خشونتی یاس‌آور در پی یافتن کوره‌راهی برای ورود به شکلی رسمیت‌یافته از حیات اجتماعی‌اند. و بدون شک از آنجا که جامعه‌شناسان نیاز بیش از اندازه عمیقی، همچون همه، به توهم رسالت اجتاعی دارند، حاضر نیستند اعتراف کنند که اصل و اساس قضیه کجاست، حاضر نیستند کشف کنند که اساس واقعی قدرت خارق‌العاده‌ای که به وسیله امتیازات اجتماعی اعمال می‌شود، تمام این بازیچه‌های نمادین، این نشان‌ها، این صلیب‌ها، این مدال‌ها، این نخل‌ها و روبان‌های افتخار‌آفرین و تمام این ابزارهای تضمین اجتماعی «توهم» حیاتی کجاست، تمام ماموریت‌ها، کارکردها، آینده‌های درخشان، تفویض اختیارها، وزاتخانه‌ها و قضات عالیرتبه.

بینش روشن نسبت به حقیقت تمام این رسالت‌ها و تمام این تقدس یافتن‌ها، آن‌ها را نه وادار به استعفا می‌کند، نه ناچار به کنار کشیدن؛ هرکس می‌تواند همواره بدون توهم، وارد بازی شود و برای این کار تصمیمی آگاهانه و تعمدی بگیرد. در واقع، نهادهای رایج چندان چنین نمی‌خواهند، می‌توان به آنچه مرلو پونتی درباره سقراط می‌گفت اندیشید: « او دلایلی برای اطاعت از قوانین ارائه کرده است، اما همین که ما دلایلی برای اطاعت کردن داشته باشیم هم، چیزی زیادی است(…) آنچه از او انتظار می‌رود دقیقا کاری است که نمی‌تواند بکند: تایید موضوع بدون در نظر گرفتن آن»، کسانی که به نظم حاکم وابسته‌اند، هر نظمی باشد، چندان جامعه‌شناسی را دوست ندارند، دلیلش هم آن است که جامعه‌شناسی آزادی‌ای را نسبت به حتی یک پیوند اولیه، به ارمغان می‌آورد که سبب می‌شود حتی [پدیده‌ای چون] دنباله‌روی، شکل یک بدعت‌گذاری و یا استهزاء را به خود بگیرد.