نشانه شناسی ادبی / رولان بارت ترجمه ناصر فکوهی / تهران/ نشر جاوید/ چاپ دوم / ۱۳۹۶
گفتار نوعی قانونگذاری(législation) است، که زبان، قانون(code) آن است. ما نمیتوانیم قدرتی را که درون زبان وجود دارد ببینیم، زیرا فراموش میکنیم هر زبانی یک طبقهبندی(classement) و هر طبقهبندی نوعی سرکوب است: [ریشه] ordo در آن واحد هم به معنی تقسیم کردن است و هم به معنی اشتراک (combination) . یاکوبسن(Jakobson) نشان میدهد که یک واژه بیشتر از آن که با معنی خودش تعریف شود، با آنچه ما را وادار به گفتن میکند، تعیین مییابد. در زبان فرانسه (البته اینها مثالهایی پیشپاافتاده هستند)، فرد ناچار است خود را در موقعیت سوژهای قرار دهد که از آن پس، کنش صرفا به او منتسب میشود: آن چه من انجام میدهم چیزی نیست جز پیآمد و نتیجه رفتاری آنچه هستم؛ به همین ترتیب است که فرد ناچار است [در برخی از زبانها]همیشه میان مذکر و مونث انتخاب کند، در حالی که خنثی یا مرکب برایش ممنوع است، و باز به همین دلیل، فرد ناچار است رابطهای با دیگری را یا از طریق کاربرد ضمیر «تو» نشان دهد یا ضمیر «شما»: اینجا نیز موقعیت تعلیق عاطفی یا اجتماعی انکار میشود و بدین ترتیب، زبان حتی از خلال ساختار خود، نوعی رابطه جبرگونه از خود بیگانهساز را تحمیل میکند. سخن گفتن و از آن بیشتر ورود به یک گفتار، نه یک ارتباط به گونهای که دائما اصرار بر آن است، بلکه به زیر سلطه بردن است: تمام زبان یک وابستهسازیِ تعمیم یافته است.
در اینجا نقل قولی از رنان(Renan) میآورم، آنجا که در همایشی میگوید: «خانمها و آقایان، فرانسه هرگز، زبان پوچ بودن نخواهد شد؛ همانگونه که هرگز زبان ارتجاع نخواهد شد. من نمیتوانم یک گرایش جدی ارتجاعی را[در این زبان] تصور کنم.” به نظر میرسد که رنان به گونه خودش دقت زیادی دارد، زیرا درک میکند که زبان نمیتواند به وسیله پیامی که حمل میکند مورد سوءاستفاده قرار بگیرد؛ یعنی زبان میتواند بیشتر از این پیام، به عمر خود ادامه دهد و در پژواکی اغلب هولناک، چیزی را بگوید که آن پیام نمیگوید؛ به عبارت دیگر بر روی صدای آگاهانه و عقلانی سوژه، صدایی دیگر را بنشاند : صدایی غالب، سرسخت و شکستناپذیر که به ساختار، تعلق دارد، یعنی به فضایی که زبان در آن به سخن در میآید. اشتباه رنان در آن بود که گمان میکرد زبان فرانسه، چون به عقیده او در محیطی عقلانی شکل گرفته است، بیان را وا میدارد که از عقلانیتی سیاسی تبعیت کند و به نظر او به همین دلیل نیز، این عقلانیت نمیتوانست به زبانی غیردموکراتیک امکان دهد. اما زبان به مثابه اجرای هر گفتاری، به خودی خود نه ارتجاعی است و نه پیشرو؛ بلکه به سادگی فاشیستی است؛ زبانِ فاشیسم به معنای جلوگیری از گفتن نیست، بلکه به معنای اجبار به گفتن است.
زبان به محض آن که به صدا درآید، ولو در عمیقترین موقعیتهای صمیمانه یک سوژه، در خدمت یک قدرت قرار میگیرد. بدین ترتیب در زبان، به ناچار دو حوزه ظاهر میشوند: اقتدار گزارههای مثبت و تکرار گلهوارگی (grégarité). از یک سو، زبان به طور بلافصل مثبتگرا(assertive) است: نفی، شک، امکان، تعلیق در داوری، عملیاتی هستند خود نیازمند بازیهایی با نقابهای زبانی؛ چیزی که زبانشناسان ضوابط (modalité) مینامند چیزی نیست جز یک مکمل (supplément) زبانی که از خلال آن، همچون یک ابزار کمکی (supplique) تلاش میکنیم قدرت هولناک مشاهده را کاهش دهیم. از سوی دیگر نشانههایی که زبان را میسازند، تنها تا حدی که بازشناسایی شوند، وجود دارند، یعنی تا حدی که تکرار شوند؛ نشانه، دنبالهرو و گلهوار است؛ در هر نشانهای هیولایی نهفته است: یک کلیشه: من هرگز نمیتوانم سخنی بگویم جز آن که از آن چیزهایی که در زبان پرسه میزنند، استفاده کنم. به محض آن که سخن را آغاز میکنم، این دو حوزه در وجود من به یکدیگر میپیوندند، به این ترتیب من در آن واحد، هم ارباب میشوم و هم بنده: من دیگر به آن چه گفته شده، بسنده نمیکنم، تنها حاضر نیستم در موقعیت بی دردسر بندگیِ نشانهها باقی بمانم، بلکه خود نیز [در این امر مشارکت میکنم یعنی ] میگویم، تایید میکنم و با تکرار حرفهایم آنها را چون ضربهای فرود میآورم .
بنابراین درون زبان بندگی و قدرت به صورتی ناگزیر با یکدیگر در هم میآمیزند و اگر از آزادی سخن بگوئیم، نه فقط قدرت سرسپردگی به قدرت بلکه هم چنین و به خصوص قدرت سرپیچی از دیگران در زبان است، بنابراین اصولا نمیتوان از آزادی سخن گفت مگر آن که از گفتار خارج شد. اما متاسفانه زبان انسانی، فاقد «برون» است: این زبان، در میان درهایی بسته قرار گرفته است و خروج از آن تنها به بهای ناممکن بودن امکان دارد: از خلال خاصبودگی رمزگونهای به همان صورتی که کییرکهگارد(Kierkegaard) توصیف میکند؛ او به قربانی کردن فرزند به دست حضرت ابراهیم به مثابه کنشی بینظیر، تهی از گفتاری حتی درونی، سربرافراشته در برابر عمومیت، گلهوارگی و اخلاقیت زبان سخن میگوید. یا میتوانیم به آیین نیچهای اشاره کنیم که هم چون ضربهای شادمانه بر بردگی زبان وارد میشود، آنچه دلوز(Deleuze) آن را «جامه واپس زننده» (manteau réactif ) خود مینامد. اما میتوانم بگویم، برای ما که نه شهسواران صلیبی هستیم نه ابرمردها[ی نیچهای]، تنها چارهای که وجود دارد، نیرنگ زدن به زبان است، زبان را گول زدن. نیرنگی سالمساز، «جا خالی دادن» [در برابر ضرباتش]، زرق و برقی خارقالعاده، که امکان دهد زبان را خارج از قدرت بشنویم، در شکوه یک انقلاب دائم زبانی که من به سهم خود به آن این نام را میدهم : ادبیات.