فرهنگ و رسانههای نوین/ ناصر فکوهی/ تهران/ انتشارات همشهری/ ۱۴۰۰
جهان دانشمحور و رسانههای جدید
شعار و شاید بهتر باشد بگوییم ادعای «جهان دانش محور»، چندین سال است به صورت یکی از کلیشههای همراهی کننده «جهانی شدن» و «دموکراتیزه شدن اطلاعات» به وسیله طرفدارن بی قید و شرط این فرایند در شکل و محتوایی که در حال حاضر دارد، تکرار و به عنوان اصلی پذیرفته شده، مطرح میشود. اما فراتر از این شعار، باید به بررسی سازوکارها و چگونگی تحقق یافتن آن، به تامل و یافتن راه حلهای مناسب پرداخت. هرچند «بدیهی» فرض کردن خود این امر نیز چندان درست نیست.
در واقع اگر صورت مسئله را یک بار دیگر مرور کنیم، میبینیم نمیتوان با اطمینان زیادی چنین ادعایی را پذیرفت. چندین واقعیت انکار ناپذیر وجود دارند. نخست آنکه: انقلاب صنعتی، توانایی به خواندن و نوشتن و دریافت آموزشها و مهارتهایی اولیه را در سطح جهان تا حد بسیار زیادی گسترش داد، به نحوی که امروز شاید بتوان گفت اکثریت مردم جهان «باسواد» هستند. دوم آنکه: انقلاب اطلاعاتی و تعمیم یافتن شبکههای رسانهای و ارتباطی ناشی از آن، امکانات زیادی را برای مرتبط شدن انسانها با یکدیگر ایجاد کرد و هزینه این ارتباطات را به صورت بسیار چشمگیری کاهش داد. و سوم آنکه: در مجموع این دو انقلاب سبب شدند که تحرک اجتماعی در جوامع انسانی به صورت قابل توجهی بالا برود به این معنی که انسانها این شانس را داشته باشند که احتمالا در زمان مرگ خود در موقعیت مادی اجتماعی بهتری از زمان تولد خویش قرار داشته باشند.
اما آیا میتوان ادعا کرد که با حرکت از این واقعیتهای نسبی، به این نتیجه رسید که جهان ِ «دانشمحور» و پیرو این استدلال، جهان ِ «شایسته سالار»، ولو در بخشی از کره زمین (کشورهای توسعهیافته) توانسته باشد به یک واقعیت بدل شده و این امر خود الگویی برای سایر نقاط جهان ( کشورهای توسعهنایافته یا در حالتوسعه) به وجود آورده باشد؟ در این امر جای شک و تردید زیادی هست.
شکی نیست که انسان ها امروز به نسبت یک یا دو قرن پیش در موقعیت های مادی بهتری زندگی میکنند و این «بهبود» را میتوان به کمک شاخصهای مادی، کمّی و کاملا قابل اندازهگیری نشان داد ( امید زندگی، بهداشت، آموزش، برخورداری از آب سالم و غذای بیشتر و بهتر…) اما آیا این شاخصها را میتوان لزوما به معنی «زندگی بهتر» نیز به شمار آورد؟ و حتی از این ساده تر: آیا اگر این شاخصها را نه بر اساس «میانگین»ها بلکه بر اساس موقعیتهای واقعی زندگی انسانها اندازهگیری کنیم، آیا باز هم به همین نتایج خواهیم رسید؟
واقعیت آن است که جهان امروز بیش از آنکه گویای عدالت باشد، نشاندهنده بیعدالتی و عمیقشدن شکاف بین انسانها در زندگی روزمرهشان است ؛ بیش از آنکه یک تحرک اجتماعی واقعی را به انسانها عرضه کند، آنها را همچون قرن پیش محکوم به زیستن و مردن در موقعیت نخستینشان( و یا حتی در سطوح پایین تری) از موقعیت نخستین میکند. جهان کنونی، بیش از آنکه به افراد «اطلاعات» بدهد، آنها را در اطلاعات «غرق» میکند و بیش از آنکه مهارت تحلیل دادهها را به ایشان عرضهکند، تعداد دادهها و تنوع و تفسیرپذیری و دستکاری در آنها را چنان بالا میبرد، که عملا موقعیتی از «نادانی» و «حماقت» سازمانیافته را در آنها به وجود میآورد. این جهان، در عین حال، از خلال نوعی «اسطورهسازی» هر گونهای از «ناآگاهی» را نوعی «آگاهی» و هر «امکان ناچیز» را یک «امکان در دسترس» قلمداد میکند. جهانی را در نظر آوریم که همه افراد در آن تصوّر کنند، روزی از روزها، بلیط بختآزمایی یا حساب بانکیشان، برنده جایزه بزرگی خواهد شد که زندگی آنها را برای همیشه تغییر خواهد داد: اتفاقی که بسیاربسیار بعید باشد، اما تصوّر آن میتواند روزمرگی این انسانها را بر پایه اسطوره «شانس پیشرفت» و «امکان دانایی» مدیریت و کنترل کند.
بدینترتیب، ساختارهای «امید» که خود از ساختارهای بیولوژیک، یعنی از تلاش برای «بقا»، منشاء میگیرند، میتوانند به پایهای اساسی برای ساختن ظرف روزمرگی و از این راه برای بازتولید واقعیت در موقعیتهای هژمونیک تبدیل شوند. جامعه «دانش محور» در این حالت به اسطوره «دانش» بدل خواهد شد که ظاهرا در دسترس همگان است و اگر کسی از آن استفاده نکند، بدین دلیل است که «باور» و «امید» خود را در نوعی انحراف «نومیدانه» از دست داده است. روشن است که دیدن جهان با نگاهی تقلیلیافته به «امید»، سادهتر و با تنش کمتری همراه است، اما آیا میتوان ادعا کرد که چنین نگاهی، بر زندگی انسانها -به آن گونهای که هست و نه به آن گونهای که تمایل دارند باشد- واقعا تاثیر برجای بگذارد؟
پاسخ به این پرسش ما را در وضعیتی متناقض قرار میدهد: «نومیدی» میتواند به مثابه نوعی گریز از وضعیت بیولوژیک ِ حیات تلقی شود که به همین دلیل نیز حیات را به خطر انداخته و انفعال فردی و جمعی را جایگزین، تلاش برای «تغییر» کرده است. در حالی که «امید» هرچند با ساختارهای بیولوژیک انطباق دارد، اما همواره این خطر را در خود دارد که ناخود آگاهی ِ «جانوری/ طبیعی» و مبتنی بر زندگی بر اساس تسلیم و پذیرش و سازگاری با محیط را جایگزین خود آگاهیای «انسانی/ فرهنگی» و مبتنی بر زندگی بر اساس تمایل به شورش، مقاومت و تغییر محیط کند. تناقض از آن رو ما را بامشکل روبرو میکند که تجربه زیست ِ انسانی، به ویژه در دو قرن اخیر، نشان داده است که هر دو موقعیت چنانچه بدون ترکیبی خاص و پویا با موقعیت یکدیگر قرار نگیرند، میتوانند ما را به وضعیتهای خطرناک و غیرقابل مدیریت برسانند. از میان رفتن فرهنگ در موقعیتی که میلیونها سال است که ما به مثابه جانوران فرهنگی زندگی میکنیم، زندگی را برای انسان ها ناممکن میکند. در همین حال، گریز از طبیعت در وضعیتی که تمام موجودات زنده و بیجان ِ دیگر، از چرخههای طبیعی تبعیت میکنند، هر دو برای انسانها پُرخطر، غیرقابل درک و غیرقابل مدیریت هستند. اما شاید نخستین شرط برای خزوج از این تناقض، شناخت و درک خود ِ تناقض باشد.