پاره‌ای از یک کتاب (۳۶): موندو و داستان‌های دیگر

 موندو و داستان‌های دیگر/ ژان ماری گوستاو لوکلزیو/ ترجمه ناصر فکوهی / تهران/ ماه‌ریز/ ۱۳۹۱

 

موندو

هیچکس نمی‌‏توانست بگوید موندو از کجا آمده بود. روزی، به تصادف، بی‏‌آنکه کسی بفهمد، به شهر ما وارد شده و کم‌‌کم همه به وجودش خو گرفته بودند. پسرک ده ساله‌‏ای بود با صورتی گرد و آرام، و چشمانی زیبا، سیاه و کمی مورّب. اما بیش از هر چیزی، موهایش دیده را جذب می‌‌کرد؛ موهایی به رنگ خُرماییِ خاکسترگون که زیر نور، رنگشان برمی‌گشت و شب‌‌‌هنگام تقریباً خاکستری می‌‏نمودند.

مردم از خانه و خانواده‌‏ی او هیچ‌‌چیز نمی‏‌دانستند؛ شاید هم اصلاً خانه و خانواده‌‏ای نداشت. همیشه درست وقتی که نه انتظارش می‏‌رفت و نه کسی فکرش را می‏‌کرد، سر و کله‌‏‌اش در گوشه‌‏ی کوچه‌‌ای، لب دریا، یا در میدان بازار، پیدا می‌‏شد. با حالتی جدی و با نگاهی به دور‌ و برش ، قدم بر می‏‌داشت و هر روز همان لباس همیشگی، شلواری آبی، کفش‏‌هایی کتانی، و تی‌‏شرت سبز رنگی، کمی بزرگ‏‌تر از اندازه، به تن داشت.

وقتی نزدیکت می‌‏آمد، رو در رو نگاهت می‌‏کرد، لبخند می‌‏زد و چشم‏‌های تنگش به دو شکاف درخشان تبدیل می‌‏شدند. این شیوه‌‏ی سلام کردنش بود. وقتی از کسی خوشش می‏‌آمد، جلوی او را می‏‌گرفت و به سادگی می‌‏پرسید: «دوست دارید مرا به فرزندی قبول کنید؟»

و پیش از آنکه آدم‏‌ها از شگفتی به درآیند، راهش را کشیده و رفته بود. چرا به شهر ما آمده بود؟ شاید در پس سفری دراز در انبار یک کشتی، یا در آخرین واگن قطاری باری که به کُندی سرتاسر کشور را، روز به روز و شب به شب پیموده بود. شاید، با دیدن آفتاب و دریا، خانه‏‌های ییلاقی سپید و نخلستان‌‌ها به فکر ماندن افتاده بود. به هر‌حال، شکی نبود که از راهی دور، از پشت کوه‌‌ها و از آن سوی دریا‌ها به اینجا آمده بود. نگاهش که می‏‌کردی می‌‏فهمیدی اهل اینجا نیست؛ سرزمین‏‌های زیادی را دیده است. چشم‏‌های سیاه و درخشانی داشت، پوستش به رنگ مس بود و حرکاتش سبک، بی‌‏صدا و مثل سگ‌‌ها کمی خمیده. در او، به خصوص، نوعی وقار و اطمینان دیده می‌‏شد که کمتر در کودکان هم سن و سالش به چشم می‌‏خورد. دوست داشت پرسش‏‌هایی عجیب بکند که به چیستان شبیه بودند. با این همه، موندو خواندن و نوشتن نمی‌‏دانست.

وقتی به شهر ما آمد، هنوز تابستان نشده بود؛ هوا بسیار گرم بود و هر شب روی تپه‏‌ها، آتش سوزی‌‏های زیادی دیده می‌‏شد. بامداد، آسمان، آبی یکدست، گسترده، صاف و بی‏ ابر بود. باد از سوی دریا می‌‏وزید؛ بادی خشک و گرم که خاک را می‏‌خشکاند و به آتش‌‌ها دامن می‌‌زد. روز بازار بود. موندو به میدان می‌‏آمد و میان وانت‌‌بارهای آبی تره‌‌بار پرسه می‌‏زد،. زود کاری پیدا می‌‏کرد، چون سبزی‌‏فروش‏‌ها همیشه برای خالی کردن بار وانت‏‌هایشان کمک می‏‌خواستند. موندو به یکی از آن‌‌ها کمک می‌‏کرد و تا کارش تمام می‌‏شد، پولش را می‌‏گرفت و به سراغ دیگری می‌‏رفت. اهل بازار خوب می‏‌شناختندش. از صبح زود به بازار می‏‌آمد تا مطمئن باشد که کاری پیدا می‌‏کند. وقتی وانت‏‌های آبی رنگ از راه می‏‌رسیدند، فروشندگان با دیدنش فریاد می‌‏زدند: « موندو! هی! موندو!»

و وقتی بازار را جمع می‌‏کردند، موندو دوست داشت آنجا پرسه بزند. میان بساط فروشندگان چرخ می‏‌زد و چیزهایی از روی زمین برمی‌‏داشت؛ سیب‌‏زمینی، پرتقال و خرما. بچه‌‏های دیگری هم مثل او در جست‌‏و‌جو بودند، پیرها هم سبدها‌یشان را با برگ‏‌های کاهو و سیب‌‏زمینی پُر می‌‏کردند. فروشنده‌‏ها از موندو خوششان می‏‌آمد و هیچ وقت ایرادی به او نمی‌‏گرفتند.

بعضی وقتها رُزا، زن چاق میوه‏‌فروش، سیب یا موزی از روی بساطش برمی‏‌داشت و به او می‏‌داد. سر و صدای زیادی در بازار بلند بود و زنبورها بر بساط خرما و کشمش پر می‏‌زدند.

موندو آنقدر در میدان بازار می‌‏ماند تا وانت‌‌ها می‌‏رفتند. منتظر مأمور آب‌‏پاشی شهرداری می‌‏شد که با او دوست شده بود؛ مردی بلند و باریک‏اندام با لباس سُرمه‏‌ای رنگ. موندو دوست داشت که حرکات او را، با لوله‌‏ی آبی که به دست می‌‏گرفت، تماشا کند؛ اما هیچ وقت با او حرف نمی‏‌زد. مرد، با لوله‌‏ی آب آشغال‌‏ها را هدف می‌‏گرفت، آن‌‌ها را مثل جانورانی جلوی خود می‌‏دواند و ابری از قطره‏‌های آب به هوا بلند می‌‏کرد. با این کار گویی صدای طوفان و رعد و برق برمی‌‏خاست؛ آب بر سطح آسفالت می‌‏کوبید و رنگین‌‏کمان‌‏هایی بر فراز ماشین‌‏های توی پارکینگ شکل می‏‌گرفت. برای همین، موندو با او دوست شده بود. قطره‌‏های کوچک آب را که به پرواز در می‏‌آمد و چون بارانی بر بدنه و شیشه‌‏ی ماشین‌‏ها فرو می‌‏ریخت، دوست داشت. مرد هم موندو را دوست داشت، اما با او حرف نمی‏‌زد. به هر حال، آب چنان غوغایی به پا می‌‏کرد که هیچ کدام نمی‌‏توانستند به دیگری چیزی بگویند. موندو لوله‌‏ی بلند سیاه را نگاه می‌‏کرد که مثل ماری به خود می‌‏پیچد. دوست داشت خودش هم آب بپاشد، اما جرأت نمی‌‏کرد از مرد بخواهد که لوله‌‏اش را به او قرض بدهد. وانگهی، شاید با آن فشار زیاد آب، اصلا نمی‌‏توانست سر پا بماند.

موندو آنقدر در میدان می‌‏ماند تا مأمور آبپاشی کارش را تمام کند. قطره‏‌های کوچک آب به صورتش می‌‏پاشید و موهایش را نمناک می‌‏کرد، قطره‏‌ها مثل مه خنکی بود که آدم را سر حال می‏‌آورد. وقتی مأمور کار خود را تمام می‌‏کرد، لوله‏‌‌اش را باز می‏کرد و به جای دیگری می‌‏رفت. آن وقت، همیشه آدم‏‌هایی پیدا می‌‏شدند که به آسفالت نگاهی می‌‏انداختند و می‏گفتند: «عجب! باران آمده؟» سپس موندو به دیدن دریا، تپه‏‌های سوزان، یا نزد دوستان دیگرش می‏‌رفت.