موندو و داستانهای دیگر/ ژان ماری گوستاو لوکلزیو/ ترجمه ناصر فکوهی / تهران/ ماهریز/ ۱۳۹۱
موندو
هیچکس نمیتوانست بگوید موندو از کجا آمده بود. روزی، به تصادف، بیآنکه کسی بفهمد، به شهر ما وارد شده و کمکم همه به وجودش خو گرفته بودند. پسرک ده سالهای بود با صورتی گرد و آرام، و چشمانی زیبا، سیاه و کمی مورّب. اما بیش از هر چیزی، موهایش دیده را جذب میکرد؛ موهایی به رنگ خُرماییِ خاکسترگون که زیر نور، رنگشان برمیگشت و شبهنگام تقریباً خاکستری مینمودند.
مردم از خانه و خانوادهی او هیچچیز نمیدانستند؛ شاید هم اصلاً خانه و خانوادهای نداشت. همیشه درست وقتی که نه انتظارش میرفت و نه کسی فکرش را میکرد، سر و کلهاش در گوشهی کوچهای، لب دریا، یا در میدان بازار، پیدا میشد. با حالتی جدی و با نگاهی به دور و برش ، قدم بر میداشت و هر روز همان لباس همیشگی، شلواری آبی، کفشهایی کتانی، و تیشرت سبز رنگی، کمی بزرگتر از اندازه، به تن داشت.
وقتی نزدیکت میآمد، رو در رو نگاهت میکرد، لبخند میزد و چشمهای تنگش به دو شکاف درخشان تبدیل میشدند. این شیوهی سلام کردنش بود. وقتی از کسی خوشش میآمد، جلوی او را میگرفت و به سادگی میپرسید: «دوست دارید مرا به فرزندی قبول کنید؟»
و پیش از آنکه آدمها از شگفتی به درآیند، راهش را کشیده و رفته بود. چرا به شهر ما آمده بود؟ شاید در پس سفری دراز در انبار یک کشتی، یا در آخرین واگن قطاری باری که به کُندی سرتاسر کشور را، روز به روز و شب به شب پیموده بود. شاید، با دیدن آفتاب و دریا، خانههای ییلاقی سپید و نخلستانها به فکر ماندن افتاده بود. به هرحال، شکی نبود که از راهی دور، از پشت کوهها و از آن سوی دریاها به اینجا آمده بود. نگاهش که میکردی میفهمیدی اهل اینجا نیست؛ سرزمینهای زیادی را دیده است. چشمهای سیاه و درخشانی داشت، پوستش به رنگ مس بود و حرکاتش سبک، بیصدا و مثل سگها کمی خمیده. در او، به خصوص، نوعی وقار و اطمینان دیده میشد که کمتر در کودکان هم سن و سالش به چشم میخورد. دوست داشت پرسشهایی عجیب بکند که به چیستان شبیه بودند. با این همه، موندو خواندن و نوشتن نمیدانست.
وقتی به شهر ما آمد، هنوز تابستان نشده بود؛ هوا بسیار گرم بود و هر شب روی تپهها، آتش سوزیهای زیادی دیده میشد. بامداد، آسمان، آبی یکدست، گسترده، صاف و بی ابر بود. باد از سوی دریا میوزید؛ بادی خشک و گرم که خاک را میخشکاند و به آتشها دامن میزد. روز بازار بود. موندو به میدان میآمد و میان وانتبارهای آبی ترهبار پرسه میزد،. زود کاری پیدا میکرد، چون سبزیفروشها همیشه برای خالی کردن بار وانتهایشان کمک میخواستند. موندو به یکی از آنها کمک میکرد و تا کارش تمام میشد، پولش را میگرفت و به سراغ دیگری میرفت. اهل بازار خوب میشناختندش. از صبح زود به بازار میآمد تا مطمئن باشد که کاری پیدا میکند. وقتی وانتهای آبی رنگ از راه میرسیدند، فروشندگان با دیدنش فریاد میزدند: « موندو! هی! موندو!»
و وقتی بازار را جمع میکردند، موندو دوست داشت آنجا پرسه بزند. میان بساط فروشندگان چرخ میزد و چیزهایی از روی زمین برمیداشت؛ سیبزمینی، پرتقال و خرما. بچههای دیگری هم مثل او در جستوجو بودند، پیرها هم سبدهایشان را با برگهای کاهو و سیبزمینی پُر میکردند. فروشندهها از موندو خوششان میآمد و هیچ وقت ایرادی به او نمیگرفتند.
بعضی وقتها رُزا، زن چاق میوهفروش، سیب یا موزی از روی بساطش برمیداشت و به او میداد. سر و صدای زیادی در بازار بلند بود و زنبورها بر بساط خرما و کشمش پر میزدند.
موندو آنقدر در میدان بازار میماند تا وانتها میرفتند. منتظر مأمور آبپاشی شهرداری میشد که با او دوست شده بود؛ مردی بلند و باریکاندام با لباس سُرمهای رنگ. موندو دوست داشت که حرکات او را، با لولهی آبی که به دست میگرفت، تماشا کند؛ اما هیچ وقت با او حرف نمیزد. مرد، با لولهی آب آشغالها را هدف میگرفت، آنها را مثل جانورانی جلوی خود میدواند و ابری از قطرههای آب به هوا بلند میکرد. با این کار گویی صدای طوفان و رعد و برق برمیخاست؛ آب بر سطح آسفالت میکوبید و رنگینکمانهایی بر فراز ماشینهای توی پارکینگ شکل میگرفت. برای همین، موندو با او دوست شده بود. قطرههای کوچک آب را که به پرواز در میآمد و چون بارانی بر بدنه و شیشهی ماشینها فرو میریخت، دوست داشت. مرد هم موندو را دوست داشت، اما با او حرف نمیزد. به هر حال، آب چنان غوغایی به پا میکرد که هیچ کدام نمیتوانستند به دیگری چیزی بگویند. موندو لولهی بلند سیاه را نگاه میکرد که مثل ماری به خود میپیچد. دوست داشت خودش هم آب بپاشد، اما جرأت نمیکرد از مرد بخواهد که لولهاش را به او قرض بدهد. وانگهی، شاید با آن فشار زیاد آب، اصلا نمیتوانست سر پا بماند.
موندو آنقدر در میدان میماند تا مأمور آبپاشی کارش را تمام کند. قطرههای کوچک آب به صورتش میپاشید و موهایش را نمناک میکرد، قطرهها مثل مه خنکی بود که آدم را سر حال میآورد. وقتی مأمور کار خود را تمام میکرد، لولهاش را باز میکرد و به جای دیگری میرفت. آن وقت، همیشه آدمهایی پیدا میشدند که به آسفالت نگاهی میانداختند و میگفتند: «عجب! باران آمده؟» سپس موندو به دیدن دریا، تپههای سوزان، یا نزد دوستان دیگرش میرفت.