پارهای از یک کتاب (۳) / بوردیو و پرسمان دانشگاهی، کاربردهای اجتماعی دانش / ناصر فکوهی / پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی /دو جلد/ ۱۳۹۷
برای درک رویکرد بوردیویی به دانش و دانشگاه باید ابتدا آن را در چارچوب پرسمان ِ عمومی غرب در مدرنیته، قدرت و دانش از یک سو و پرسمان ِ بوردیویی جامعهشناسی از سوی دیگر قرار دهیم. آنچه در اینجا «غرب» مینامیم، در واقع، با حرکت از اندیشه والرشتاین، مرکزیتی است در برابر یک پیرامون: پهنه های بیرون آمده از انقلاب صنعتی – فناورانه و انقلاب های سیاسی قرون نوزده تا بیست؛ پهنههای برون آمده از انباشت سرمایه و غارت نظاممند جهان در فرایند طولانی پدید آمدن جهان به گونهای برودل توصیف میکند. و در عین حال، همین پهنه است که پیرامون را نیز تعریف میکند: بدینترتیب است که «غرب و دیگر نقاط جهان» (The West and the Rest) ظاهر شده و به اشکال مورد استناد و الگو آرمان واری تبدیل می شوند که نقشه ذهنی کنشگران اجتماعی را در سراسر جهان و سراسر شاکله دانش و دانشگاهی در آن را میسازد. در این روابط جدید سیاسی – اجتماعی، کالبدهای فردی و گروهی و روابط میان آنها، مدرنیته را به مثابه یک ضربه تجربه میکنند که از «عصر طلایی» (belle époque) قرن نوزدهمی تا «عصر اردوگاهها» گسترده است. شاید این پهنه چه در نقطه آغازین خود و چه در نقطه پایانیاش در «عقده هولوکوست» قرن بیستمی بیشتر توهم باشد تا واقعیت اما بهر تقدیر توهمی است که خود را بدل به واقعیت میکند. «عصر طلایی» به دنبال باز تولید نمادین – شناختی – زبانی عصر نوزایی (رنسانس) در دین و هنر است: پروتستانتیسم و هنر مدرن (انسان-محوری به جای خدا-محوری) که هر دو بر پایه بازسازی دولت مطلقه سلطنتی به دولت – ملت یا دولت ملی روی مدل انقلاب فرانسه قرار دارند.
این حرکت اساس خود را بر پایه تغییر مشروعیت از بالا (خداوند) به پایین(مردم) میگذارد، تغییری پایه ای که بهتر از هر اندیشمندی آن را در شرح روزنوالنمییابیم: پرسمان اصلی در اینجا آن است که چگونه «مشروعیت» و «قدرت» را با دوگانهی طبیعت/ فرهنگ، که پیشتر فیلسوفانی همچون هابز و روسو مطرح کرده بودند و سپس در نزد فیلسوفانی چون هگل، نیچه بر پایه اخلاق/ قدرت ادامه یافته است، بتوان بر نقشهای «علمی» از جهان مدرن و توزیع قدرت در سطح محلی و در سطح جهانی و در رابطهای میان این دو به تعبیر گیرتز انطباق داد.
قرن نوزدهم، اوج رومانتیسیسمی را در خود داشت که رسالت عمومی اش، «طبیعی کردن» (naturalization) امری «غیر طبیعی» یعنی «فرهنگ» بود تا بتواند «ملت» را بیافریند و بدینترتیب مشروعیت را از بالا با مفهوم «مرگ خدا» به پایین و «زایش سوژه» منتقل کند. بخش عمدهی این فرایند، با دگرگونی و دستکاری موضع ِ انسان نسبت به «دانش» و «دانشگاه» انجام گرفت که در تاریخ غرب، به شکل تبدیل امر ِ الهیات مسیحی به امر ِسکولار علمی، دیده میشود و بهترین نشانگان بروز آن را نیز می توان از قرن هجدهم با «دایرهالمعارف» روسو، دالامبر و دیدرو دید؛ پروژهای عظیم که ضدالگویی علمی را به مثابه حاصل کار انسان در برابر «کتاب مقدس» ارائه میداد.