پارهای از یک کتاب (۱۸۵):همسازی و تعارض در هویت و قومیت
ناصر فکوهی / نشر گلآذین /۱۳۸۹/ رقعی / 352 صفحه
چشم انداز انسان شناسی در رابطه با گسترش حقوق بشر
برای درک این چشم انداز ابتدا دو پرسش اساسی را که می توان در گفتمان های غالب در حقوق بشر مشاهده کرد، بررسی کنیم:
۱- آیا عدم رعایت حقوق بشر ناشی از عدم آگاهی مردمان از حقوقشان است؟ و
۲- آیا در جهان کنونی ما با نوعی مقاومت فرهنگی در برابر جهانشمولیت حقوق بشر در فرهنگ های غیرغربی روبرو هستیم؟
در پاسخ به پرسش نخست باید گفت که برغم وجود پهنههای ناآگاهی و تاثیر آنها بر عدم رعایت این حقوق، از میان رفتن حقوق بشر را باید بیشتر از آنکه ناشی از عدم آگاهی بدانیم، ناشی از نبود زیر ساختارها و زمینههای مناسب برای رعایت آنها قلمداد کنیم. بحث حقوق اجتماعی که در فاصله دو جنگ جهانی تا اندازه زیادی موصوع حقوق بشر را تحت تاثیر قرار داد دقیقا بر همین امر تاکید داشت(Lavigne 1999). باید توجه داشت که این بحث صرفا از گرایشهای سوسیالیستی و مارکسیستی ریشه نمیگرفت و در آن با گرایشهای قدرتمند دیگری همچون کاتولیسیسم اجتماعی و همچنین همبستگیگرایی لائیک(Solidarisme Laïc) روبرو بودهایم(Prélot 1999). با این وجود در اتحاد جماهیر شوروی پیشین بود که به دلایل کاملا سیاسی حقوق اجتماعی در برابر حقوق بشر قرار داده شدند تا حدی که این کشور در سال ۱۹۴۸ در رایگیری برای تصویب اعلامیه حقوق بشر غایب بود. گفتمانی که به این ترتیب وارد ادبیات سیاسی شد و به وسیله احزاب چپ پی گرفته شد تا مدتها ، یعنی عملا تا سالهای دهه ۱۹۸۰، حقوق بشر را به سود حقوق اجتماعی حاشیهای کرده و تاکید بر آن را نوعی ”شگرد امپریالیستی“ عنوان میکرد. البته شکی نیست که گفتمان متناقض لیبرالیسم و نادیده گرفتن تجاوز به حقوق بشر در برخی از کشورهای وابسته (برای نمونه آمریکای لاتین و ایران در دهه ۱۹۷۰، و اسرائیل از ابتدا تا امروز) و حتی کمک و پشتیبانی از رژیمهایی که این حقوق را پایمال میکردند، و در برابر آن تاکید بیش از اندازه بر زیر پا گذاشتن حقوق بشر در برخی دیگر از حکومتها که به طور مقطعی در تضاد با منافع قدرتهای بزرگ قرار میگرفتند(شوروی پیشین و اقمارش، لیبی، چین وعراق در آخرین سالهای حکومت صدام حسین…) استدلال مخالفان چپ گفتمان حقوق بشر را تقویت میکرد اما این امر به تدریج در طول دهه ۱۹۹۰ و به ویژه از آغاز سال ۲۰۰۰ تغییر کرد و امروز کمتر بر تناقض یا تضاد میان حقوق بشر و حقوق اجتماعی تاکید میشود و برعکس هر چه بیشتر این حقوق جزئی تفکیک ناپذیر از آن حقوق قلمداد میگردند. نتیجه این امر به تصویب رسیدن تعداد زیادی معاهدههای بینالمللی در دفاع از حقوق زنان، کودکان، و غیره است که باید آنها را به عنوان مکملهایی مؤثر برای اعلامیه جهانی حقوق بشر به شمار آورد. بنابراین باز هم باید تاکید کرد که هر چند نقش آموزش و آگاهسازی در رشد حقوق بشر انکارناپذیر است و بیشک باید از ابتکارهای سازمان ملل و از جمله یونسکو در این زمینه حمایت کرد، واقعیت آن است که ضعفهای زیرساختاری را باید دلیل اصلی این ناآگاهی و یا عدمتوانایی مادی و عملی رعایت حقوق بشر دانست.
اما در پاسخ به پرسش دوم باید تاکید کرد که امروزه نمیتوان از نوعی مقاومت فرهنگی در برابر گسترش حقوق بشر سخن گفت. این استدلال که هنوز هم متاسفانه اینجا و آنجا مطرح میشود استدلالی کاملا استعماری و نواستعماری و کاملا بدون پایه است. در روزهای نخست پس از واقعه یازدهم سپتامبر (حمله تروریستی به برجهای سازمان تجارت جهانی) بسیاری از اندیشمندان علوم اجتمماعی و روشنفکران که سالها بود چنین واکنشهای خشونت باری را پیشبینی میکردند، شگفتزده شدند که رهبران و دولتمردان کشورهای توسعهیافته به جای آنکه به نوعی عقلانیت توصیه شده از سوی آن روشنفکران بازگردند یعنی تلاش کنند سازوکارهای تعدیلدهنده جدیدی در فرایندهای جهانی به وجود بیاورند تا نابرابریهای گسترده و خطرناک موجود را میان شمال و جنوب از میان بردارند، مستقیما به سراغ گفتمانهای استعماری پیشین رفتند و از ”حمله به تمدن ما“ و از ”جنگ بربریت و تمدن“ سخن گفتند و برخی (همچون رئیس جمهور امریکا، جرج دبلیو بوش) حتی تا به جایی پیش رفتند که از واژه ”جنگ های صلیبی“ (Crusades) برای اشاره به ضرورت مبارزه و جنگ با تروریسم بینالمللی استفاده کردند(۳۸). پس از این واقعه موجی از گرایشهای نژادپرستانه و خشونت بار علیه مسلمانان در امریکا و برخی دیگر از کشورهای غربی اتفاق افتاد و از آن زمان تا امروز گفتمان نولیبرالی تلاش کرده است اسلام و مسلمانان را در همان موقعیتی قرار دهد که پیش از این شوروی و کمونیسم جهانی را در آن قرار میداد. اما در این بازی خطرناک که آخرین پردههای آن در حال اجرا شدن در نقشه موسوم به ”دموکراتیزه کردن خاور میانه“ است، باز هم هیچ عقلانیتی جز گرایشهای هژمونیک و سودجویی و یک جانبهگرایی به ویژه از طرف ایالات متحده برای تامین منافع استراتژیک این کشور در زمینه انرژی و کنترل بازار آینده خاور میانه دیده نمیشود و در اینجا حتی تمایل به حاشیهای کردن و کنار گذاشتن اروپا ( به جز بریتانیا) نیر دیده میشود که طبعا به همین دلیل نیز اروپا تاکنون بیشترین مقاومت را در برابر این بازی از خود نشان داده است(Comsky 2003; Nair 2003).
انسانشناسی به دلیل در دست داشتن اطلاعات و منابع لازم در شناخت پدیده پیچیده فرهنگ، با تقاضاهایی از همه سو روبروست که تمایل دارند از آن استفاده ای ابزاری بکنند. به همین دلیل مسئولیت و رسالت انسانشناسان امورز بیش از هر زمان دیگری مطرح و تفکر دراین زمینه باید در دستور کار آنان قرار گیرد.
نتیجه گیری
موضوع حقوق بشر تاکنون بیش از هر کجا در حوزه سیاسی مطرح شده است و سیاستمداران و مبارزان سیاسی بیش از همه کنشگران و بازیگران صحنههای اجتماعی درباره آن سخن گفتهاند. با این همه میتوان ادعا کرد که این موضوع به دلیل اهمیت یافتن بیش از پیش فرایندهای فرهنگی در جهان معاصر و به دلیل تعیینکننده بودن توان و قدرت فرهنگی برای ساختن زمینههای لازم برای ایجاد و تداوم بخشیدن به این حقوق، جایگاه جدید و قابل توجهی برای انسانشناسان در این میان گشوده شده است. در این حال انسانشناسان امروز حتی کمتر از گذشته نمیتوانند در موضع بیطرف باقی بمانند. چشمانداز انسانشناسی در این واقعیت حساس نه میتواند پناه گرفتن در پشت شعار قدیمی ”نسبیگرایی فرهنگی به هر قیمتی“ باشد و نه برعکس پشت کردن به اصول هستیشناسانه این علم و باز گذاشتن راه برای یکسانسازی جهان و کالایی کردن و فرهنگ پذیری مطلقی که فرایند جهانی شدن در پیش گرفته است. از این رو به نظر می رسد که همراهی و همگامی با جریان دگرجهانی شدن بهترین راه حل پیش روی انسانشناسان باشد. با این همه انسانشناسی باید در این جریان رسالت روشنی برای خود داشته باشد که با پارادایم عمومی این علم و با اصول اساسی آن خوانایی و انطباق داشته باشد. به نظر می رسد که این رسالت امروز بیش از هر زمان دیگری دفاع از حقوق اقلیتها( هر نوع اقلیتی اعم از اقلیت های قومی، زبانی، سیاسی، فرهنگی، دینی و…) غیره باشد. این دفاع باید در آن واحد در برابر خطرات ناشی از هژمونی طلبیهای سیاسی –نظامی ( چه بیرونی و چه درونی) و همین طور در برابر فرایندهای عمومی فرهنگکُشی، زبانکُشی و قومکُشی باشد که جهان اموروز متاسفانه به شدت در حال تقویت آنهاست.
واقعیت آن است که دگرجهانی شدن با تکیهای که بر ابزارهای جدید ساخته شده در فرایند جهانیشدن میکند، راه دقیق و روشنی را در برابر ما میگذارد. جهانیشدن صرفا حرکتی منفی برای از میان بردن فرهنگهای دیگرگون نیست، بلکه حرکتی است که توانسته است امروز بیش از هر زمان دیگری فرهنگهای انسانی را به یکدیگر نزدیک کند و میان آنها ارتباطات ارگانیک به وجود بیاورد، جهانی شدن با پیشرفتهای فناورانهای که با انگیزههای خاص خود به وجود آورده است این امکان را نیز ایجاد کرده که انسانها بتوانند در شبکههای همبستگی به مقاومت در برابر یورشهای مخرب آن بایستاند. بنابراین بهترین راهحل در برابر جهانیشدن در جنبههای منفی آن ( که متاسفانه امروز کاملا غالب هستند) استفاده از این امکانات و وارد شدن در بازی عمومی آن منتها برای دفاع از فرهنگهاست. مهمترین نکتهای که انسانشناسان میتوانند و باید بر آن تاکید کنند حق همه فرهنگها و خرده فرهنگها به شکوفایی و تکامل یافتن است و آنچه انسانشناسان بیشتر از هر کس میتوانند بر آن تاکید کنند این است که ثابت کنند که چنین حقی نه تنها با اصول و اساس حقوق بشر به گونه ای که در اعلامیههای تاریخی تدوین شده است، در تناقض نیست بلکه این حقوق در نهایت بازگشت به موقعیتی است که فرهنگها در شرایطی سادهتر و در خودمختاری استقلال بزرگتری ناشی از انفراد خود داشتند. نکته مهم و قابل تاکید آن است که این انفراد و خودمختاری برای همیشه از میان رفتهاند وامروز فرهنگها تنها میتوانند در اشکال شبکهای و متداخل تعریف و تبیین شده و به حیات خود ادامه دهند و به این منظور این وظیفهای سنگین بر دوش انسانشاسان است که سازوکارهای دقیق چنین فرایندهای سخت و پیچیدهای را تدوین کرده و به بیان درآورند.