سومین فرایند، واکنش نسبت به جهانی شدن است. این واکنش صورت چندگانه داشته و از انگیزههایی متفاوت و گاه متضاد و نیز متناقض در سطوح متفاوت و از منابع مختلف در کشورهای مرکز و کشورهای پیرامونی نشأت گرفته است. واکنش نسبت به جهانی شدن تقریباً از آغاز قابل مشاهده است. از زمانی که جامعه صنعتی جدید متولد شد و کار را بدل به محور اساسی و ارزش مرکزی خود و هدف از آن را اصل سودمندی و رسیدن به جامعهای مرفه کرد، مقاومت در برابر یکسانسازی جامعه آغاز شد. این مقاومت در کشورهای صنعتی، هم از جناح چپ، مثلاً سوسیالیستها، آنارکوسندیکالیستها و… انجام میگرفت و هم از جناح راست، احزاب دهقانی و اشرافی که حاضر به پذیرش “نظم نوین” ادعایی نبودند (گلد تورپ ۱۳۷۰، صص ۴۰۶-۳۱۷؛ مایر ۱۳۶۸، صص ۵۰۷-۴۷۱؛ بشیریه ۱۳۷۲، صص ۲۱-۵). هر چند جامعه صنعتی سرانجام توانست سلطه خود را برقرار سازد، اما هرگز نتوانست خرده فرهنگها را از میان بردارد و حتی با گذشت زمان این فرهنگهای متعارض بیش از پیش رشد یافتند و توانستند با استفاده از مکانیسمهای دموکراتیکی، که این جامعه ناچار بود آنها را ایجاد و حفظ کند، برای خود فضاهای مناسبی ذر قالب کلانشهرها بیابند (شکوئی ۱۳۷۴، صص ۵۰۵-۴۲۱).
فاصلهای که از لحاظ تمرکز قدرت سیاسی و ثروت اقتصادی میان جهان صنعتی و جهان پیرامونی، در طول قرن نوزدهم و به خصوص قرن بیستم، به وجود آمد، امواج مهاجرتهای داوطلبانهای را آغاز کرد که در پی امواج مهاجرتهای اجباری قبلی (بردهداری و ورود گسترده سیاهان به آمریکا) و استمرار آن بودهاند. صدها میلیون نفر در طول این دو قرن جا به جا شدند و جا به جایی به ویژه از کشورهای غیراروپایی به اروپایی و از این هر دو گروه به “سرزمینهای نو” نظیر آمریکا، استرالیا، زلاندنو و… انجام گرفت. نتیجه آنکه در پایان قرن بیستم در اکثر کشورهای صنعتی، شاهد نوعی گوناگونی فرهنگی هستیم که به دلیل حضور اقلیتهای قومی مختلف در آنها به وجود آمده است. مطالعات جامعهشناختی نشان میدهد که دست کم سه نسل طول میکشد تا جمعیتهای مهاجر خود را با مشخصات فرهنگ کشور میزبان انطباق دهند. تجربه کشورهای اروپایی حتی نشان میدهد که این دوره سه نسلی نیز عملاً در مورد مهاجرانی صادق است که از لحاظ دینی دارای انطباق با جامعه میزبان باشند (نظیر لهستانیها، اسپانیاییها، پرتغالیها و ایتالیاییها در فرانسه) در حالی که در همین کشور فرانسه، جمعیت مهاجر الجزایری حتی پس از سه نسل هنوز هم نتوانسته است به جزیی از مورد پذیرش کل جامعه تبدیل شود (OCDE1995، صص ۱۲۵-۱۲۱؛ بری، همان، صص ۷۵-۶۷).
خرده فرهنگهای قومی- زبانی که در کشورهای صنعتی، به ویژه در آمریکا، کانادا، استرالیا و ….. به فراوانی یافت میشوند، نخستین سد در برابر تعمیم و یکسانسازی ارزشها و پدیدههای فرهنگی هستند. در کنار این گروه، خرده فرهنگهای دیگری نیز وجود دارند که ناشی از شرایط درونی جامعه هستند. قشربندیهای اجتماعی، چه در شکل طبقات و رده های سلسلهمراتبی قدرت و امتیازات اقتصادی، چه در شکل گروهبندیهای ناشی از تمرکز کمابیش “سرمایههای فرهنگی” (بوردیو ۱۹۶۴، ۱۹۷۰، ۱۹۷۹) در جوامع مدرن، اقشار متعددی با تداخلهای اجتماعی پیچیده به وجود میآورد که فرهنگهایی خاص دارند و در فاصلهای دور یا نزدیک از فرهنگ عمومی قرار میگیرند و لزوماً با آن هماهنگی ندارند.
و سرانجام باید به صدفرهنگهای متعددی اشاره کرد که اصولاً خود را در برابر فرهنگ عمومی قرار میدهند و حاضر به پذیرفتن الزامات آن نیستند. طیف این ضد فرهنگها از دستهها وگروههای منفرد، گوشهگیر وخانهنشین تا بزهکاران کوچک و از آنها تا عناصر گروهها و حتی نهادهای قدرتمند ضدقانون، خلافکار و جنایتکار ادامه دارد.
مقاومت در کشورهای صنعتی به این گروهها محدود نمیشود. دانشمندان نیز در برابر یکسانسازی و جهانی شدن، چه در فلسفه، چه در علوم انسانی و چه در علوم طبیعی در این کشورها نوعی مقاومت نشان دادهاند. مقاومت این گروهها در مجموع در چارچوب نقد پسامدرن بر جامعه صنعتی قرا رمیگیرد (کاهون ۱۹۹۶). جامعهشناسان وانسانشناسان وجود الگوی واحد فرهنگی برای زندگی اجتماعی را با تردید نگریستهاند. در علوم طبیعی ضرورت دستیابی مجدد معیارهای اخلاقی، برای کنترل فرایند بیحد و مرز تکنولوژی که در بعضی از شاخهها نظیر مهندسی ژنتیک، انفورماتیزاسیون و اتوماسیون به حدود خطرناکی رسیده است، به شدت احساس میشود؛ از این رو شاهد ایجاد کمیته های نظرات اخلاقی بر توسعه تکنولوژیک هستیم. در بُعد فلسفی، نه تنها کاهش گراییها از هر نوع (اقتصادی، روانشناختی ….)، بلکه علمزدگی و تاریخیگری نیز با طرح نظریههای کسانی چون پوپر (۱۹۵۷)، کوهن (۱۹۷۰)، فایرابند (۱۹۷۹) و غیره مورد تردید قرار گرفته است. بنابراین قدرت سیاسی در این کشورها، همچون در پایان قرن نوزدهم و تا نیمه قرن بیستم، دیگر نمیتواند در تحمیل جهانبینی خود به پیرامون، دانشمندان را نیز با خود هم عقیده کند.
مقاومت در کشورهای پیرامونی، به دلایلی چند، حالت باز هم شدیدتری داشته است. در بسیاری از این جوامع، نظیر کشورهای آفریقای سیاه، اصولاً مفهوم دولت ملی و متمرکز کاملاً بیگانه بوده و خطکشیهای ملی براساس حوزه های نفوذ استعماری در آنها، حتی بعد از چندین دهه. هنوز نتوانسته است دولت به معنی واقعی کلمه را ایجاد کند. شورشها، تشنجها و جنگهای داخلی با کشتارهای گسترده (نظیر حوادث رواندا در چند سال گذشته) میان قومیتهایی که به زور استعمار درون یک “ملت” جای گرفتهاند. امری رایج است.
ورود نظام جدید سرمایهداری و تکنولوژی و فرهنگ همراه آن در این کشورها، کل ساختهای درونی آنها را از هم پاشید بی آنکه بتواند جایی برای خود باز کند. به عبارت دیگر مجموعه فرهنگی ارزشهای اقتصادی- اجتماعی و سیاسی- صنعتی در این کشورها مسخ شد، به نحوی که تأثیر منفی آنها در از هم پاشیدن نظام سنتی بسیار بیشتر از تأثیر مثبت آنها در ایجاد ساختهای جدید بود. آنجا که برنامهریزی تغییر میکرد و دگرگونی اجتماعی بیتوجه به پیامدهای دگرگونیها انجام میشد، موارد بدتری را شاهد بودیم. ورود نخستین دگرگونیها نسبتاً با سهولت انجام گرفت، زیرا قدرت استعماری و اغلب نظامی پشتوانهای برای تحمیل اشکال و ارزشهای جدید فرهنگی بود. این دوران که از اواخر قرن نوزدهم تا جنگ جهانی دوم و سقوط قدرتهای استعماری را دربرمیگیرد، پشتوانه قدرت و زور را در حمایت از ارزشها و پدیدههای فرهنگ صنعتی از دست داد. از این زمان بود که بحران هویت فرهنگی تقریباًدر تمام کشورهای درحال توسعه آغاز شد. تمام این کشورها اکنون در پی آن بودند که خود را بشناسند، بتوانند جهانبینی خاص خود را به دست آورند. اما برای این کار عملاً جز ابزارهایی که توسعه صنعتی و پیشرفت معرفتشناسی و روششناسی جوامع صنعتی در اختیار آنها میگذاشت، جیزی در دست نداشتند. همین امر بحران را باز هم شدت بخشید و این کشورها را درموقعیتی متناقض قرار داد. برای گریز از این وضعیت بود که این کشورها، تلاش کردند ایدئولوژی علمگرا و تکنوکراتیک صنعتی را که میراث استعمار و سلطه آن میپنداشتند، با ایدئولوژیهای دیگری از جمله ایدئولوژیهای دینی یا ملی تکمیل و اصلاح کنند.
حاصل این تلاشها گاه بسیار مثبت بود و گاه منفی، اما کمترین حسن آن این بود که نشان داد فرایند جهانی شدن درعمل ناممکن است. این تصور که بتوان فرهنگهای متفاوت و جوامع بسیار گوناگون را به واحدهایی با مشخصات یکسان و قابل تعویض با یکدیگر درآورد، تصوری کاملا غلط بود که به فرض تحقق یافتن نیز نمیتوانست عمر چندانی داشته باشد. سرنوشتی که زبان لاتین در اروپا پیدا کرد شاید دراین مورد گویا باشد. زمانی در قرون وسطی این زبان آنچنان گسترش یافت که ملل و فرهنگهای بسیاری را در خود جای داد، اما همین گستردگی سبب شد که از درون آن، زبانهای متعددی به وجود بیاید و خود آن زبان عملاً از بین برود و به زبانی مرده تبدیل شود. گسرتش پدیدههای فرهنگی نیز خواه ناخواه، تحت تأثیر عوامل متفاوت پیرامونی در جوامع مختلف به مسخ آن پدیدهها منجر میشد.
ورود
ورود
بازیابی رمز عبور .
کلمه عبور برایتان ایمیل خواهد شد.