پاره‌ای از یک کتاب (۱۲۴): مبانی انسان‌شناسی

مبانی انسان‌شناسی / ناصر فکوهی / تهران/ چاپ دوازدهم / نشر نی/ ۱۴۰۲

سنت‌های ملی
در تاریخ انسان‌شناسی می‌توان از چندین سنت ملی سخن گفت که به رویکردها و نظرات و شاخه‌های این علم از ابتدا تا امروز شکل داده‌اند. این سنت‌ها به ترتیب زمانی شامل موارد زیر می‌شوند:

۱- سنت بریتانیایی(British anthropology)
۲- سنت فرانسوی(French anthropology)
۳- سنت آلمانی(German anthropology)
۴- سنت آمریکایی(American anthropology)
۵- سنت روسی و شوروی(Russian and societ anthropology)
۶- سنت کشورهای در حال توسعه(developing countries anthropology)

در زیر درباره هر یک از این سنت‌های تاریخی به صورت مختصر توضیحاتی را بیان می‌کنیم.

۱- سنت بریتانیایی
بریتانیا، از قرن هجده،‌ به دلیل دریایی بودن و برخورداری از یک نیروی مسلح دریایی، بدل به قدرتی استعماری می‌شود که در اواخر قرن نوزده به اوج قدرت خود رسیده است. مستعمرات بریتانیا از آفریقا (منطقه شرقی) تا آسیا (هندوچین) و اقیانوسیه (استرالیا و زلاندنو) و آمریکا (آمریکای شمالی و کانادا) گسترده است و برای مطالعه بر این امپراتوری گسترده است که انسان‌شناسی در بریتانیا از نیمه دوم قرن نوزده شکل گرفته است و از ابتدای قرن بیستم وارد نظام دانشگاهی آن می‌شود. نسل اول انسان‌شناسان بریتانیایی،‌ دانشمندانی چون جیمز فریزر (James frazer)،‌ ادوارد برنت تایلر (Eduard Burnett Tylor)، مک لنان (Maclennan ) و … بودند که هرگز به زمین تحقیق نرفتند و صرفاً بر اساس مواد خاصی که دیگران (عمدتاً روحانیون میسیونر، مأموران استعماری،‌ جهانگردان و غیره) گردآورده بودند کار خود را به طبقه‌بندی و ارائه تحلیل بر نظام‌های دینی،‌ سیاسی و اقتصادی مردمان مستعمرات با تأثیرپذیری شدید از نظریه تطوری اختصاص می‌دادند.
نسل دوم که مهم‌ترین نمایندگانش، برونیسلاو مالینوفسکی(Bronislaw Malinowski) و رادکلیف براون(Radcliff-Brown) بودند، برعکس به میدان تحقیق رفتند و اصول روش‌شناسی انسان شناسی را پایه‌گذاری کردند، آنها ارزش چندانی برای دستاوردهای نسل اول قائل نبودند و اغلب از آن‌ها با واژه تحقیرآمیز «انسان‌شناسان کتابخانه‌ای»(armchair anthropology) یاد می‌کردند. این نسل بیشترین اهمیت را به کار میدانی و تحلیل‌های کارکردی می‌داد و برعکس تحلیل‌های تاریخی و جغرافیایی را کم ارزش تلقی می‌کرد.
نسل سوم انسان‌شناسان بریتانیایی کسانی چون ریموند فیرث(Raymond Firth) را در بر می‌گرفت که عمدتاً در چند مرکز مهم به ویژه مدرسه علوم اجتماعی لندن(London School of Economics – LSE) متمرکز بودند. این انسان‌شناسان ضمن حفظ دستاوردهای نسل دوم، ارزش طبقه‌بندی در کار نسل نخست را به رسمیت شناختند، این نسل همزمان با خروج بریتانیا از آخرین مستعمراتش به مرحله بازنشستگی می‌رسید.
و سرانجام امروز انسان‌شناسی بریتانیا، با بحران روبروست زیرا اغلب حوزه‌های مستعمراتی خود را از دست داده است ولی هنوز در زمینه انسان‌شناسی جهان معاصر فعالیت‌های خود را گسترده نکرده با این وجود، موضوع تکثر قومی و حضور اقوام و فرهنگ‌های مختلف در بریتانیا موضوع و موقعیت خوبی برای انسان‌شناسان بریتانیایی در توسعه کار خود فراهم کرده است. دانشگاه‌های آکسفورد، کمبریج، مدرسه علوم اجتماعی لندن، مدرسه مطالعات شرقی و آفریقایی(School of Oriental and African Studies – SOAS) مهم‌ترین مراکز انسان‌شناسی در بریتانیای کنونی به حساب می‌آیند.

۲- سنت فرانسوی
فرانسه نیز همچون بریتانیا،‌ یک امپراتوری و یک حکومت سلطنتی بود که از قرن نوزده به جمهوری بدل شد ولی در سطح بین‌المللی روابط امپراتوری خود را تا نیمه قرن بیستم حفظ کرد. فرانسه نیز یک کشور دریایی با نیروی دریایی قدرتمند بود که مستعمرات خود را به آمریکا (لویزیانا،‌ کارائیب)، آسیا (جنوب شرقی)، اقیانوسیه ( کلدانی جدید) گسترده بود و مطالعات انسان‌شناسی به آن همچون بریتانیا از نیمه دوم قرن نوزده آغاز و در نیمه نخست قرن بیستم به اوج خود رسیدند.
نسل نخست انسان‌شناسان فرانسوی، دانشمندانی چون امیل دورکیم (Emile Durkheim) و مارسل موس (Marcel Mauss) ر ادر بر می‌گرفت،‌ که آنها نیز همچون همتایان بریتانیایی خود، کار میدانی نکرده و بر مواد خام دیگران کار می‌کردند. به نسبت کار نسل اول انسان‌شناسان بریتانیا، فرانسوی‌ها، تحلیل‌های عمیق‌تری را عرضه می‌کردند،‌ هرچند آنها نیز به شدت تحت تأثیر تطور گرایی بودند.
در نسل دوم که کسانی چون آندره لوروا گوران (André Leroi-Gouhran) و مارسل گریول (Marcel Griaule) نمایندگان مهم آن بودند، فرانسویان وارد میدان تحقیق به ویژه در آفریقای غربی و اقیانوسیه شدند. بر خلاف بریتانیایی‌ها،‌ کارکردگرایی در انسان‌شناسی فرانسوی کمتر اهمیت داشت. اما ساختارگرایی(structuralism) به ویژه از دهه ۱۹۴۰ به بعد در این انسان‌شناسی مؤثر بود. همچنان که مارکسیسم در حوزه انسان‌شناسی اقتصادی در نسل سوم، ما انسان‌شناسانی چون کلود لوی استروس (Claude Levi-Strauss)، موریس گودولیه ( Maurice Godelier) و میشل لیریس (Michel Leiris ) را داریم که هر یک شاخه‌هایی از انسان‌شناسی را از لحاظ نظری تقویت کردند و از جمله ساختارگرایی،‌انسان‌شناسی تفسیری،‌ انسان‌شناسی فمینیستی، انسان‌شناسی اقتصادی و سیاسی و انسان‌شناسی تصویری بسیار مدیون مطالعات این نسل است.
نسل کنونی انسان‌شناسان فرانسوی نیز همچون همتایان بریتانیایی خود‌، تا حدی با بحران روبرو شده‌اند زیرا، زمینه‌های تحقیق غیراروپایی هرچه محدودتر شده و هزینه‌های پژوهش افزایش می‌یابد. اما می‌توان گفت در فرانسه، مطالعات معاصر بر جوامع شهری در این کشور گسترش بیشتری داشته است. هر چند این نکته را نیز نباید نادیده گرفت که در فرانسه از ابتدا تا امروز بخش بزرگی از مطالعات انسان‌شناسی زیر عنوان جامعه‌شناسی انجام می‌گیرد و این نفوذ بنیانگذارانه دورکیم بوده است که این دو رشته را به شدت با یکدیگر ادغام کرده است.
مراکز اصلی مطالعه انسان‌شناسی در فرانسه کنونی، دانشگاه نانتر(Nanterre – Paris X) (پاریس ده)، آزمایشگاه انسان‌شناسی کلژ دو فرانس(Laboratoire de l’Anthropologie Sociale du Collège de France )، و مدرسه مطالعات عالی در علوم اجتماعی(EHESS) هستند.

۳- انسان‌شناسی آلمان
هرچند از نیمه قرن نوزدهم آلمان و کشورهای آلمانی زبان دیگری همچون اتریش و سوئیس،‌ زمینه‌های علم مردم‌شناسی و همچنین علوم گوناگون مرتبط به شرق‌شناسی(orientalism) را در خود آغاز کردند. اما آنچه تفاوت اصلی سنت آلمانی با دو سنت فرانسوی و بریتانیایی را تشکیل می‌دهد، در دو محور قابل خلاصه شدن است. نخست آنکه کشورهای آلمانی زبان و همه‌ترین و قدرتمندترین آنها یعنی دولت پروس بسیار دیر به جرگه کشورهای با دولت ملی و متمرکز پیوستند و حتی این پیوستن در آلمان در نهایت شکل یک دولت فدرال را گرفت که تا امروز ادامه دارد. پروژه هیتلر در یک دست کردن و ایجاد یک امپراتوری بزرگ نیز از آغاز محکوم به شکست بود. از این رو، این پهنه بزرگ که از مرزهای شمالی و شرقی فرانسه تا امپراتوری پیشین اتریش – مجار در شرق اروپا گسترده بود و تا قرن نوزده مرکز اصلی فرهنگی اروپا به حساب می‌آمد،‌ از آغاز شکل گیری دولت‌های ملی با مشکل هویتی سروکار داشت که تلاش می‌کرد آن را از خلال تکیه بر فرهنگ یکسان ژرمانیک حل کند. هم از این رو انسان‌شناسی آلمانی از آغاز در خود گرایشی قوی به فولکلور و ادبیات عامه و آلمانی شناسی داشت که در واژه Volkskunde تا امروز باقی مانده است.
در عین حال سنت آلمانی،‌ به دلیل آنکه آلمان و سایر کشورهای آلمانی زبان راه‌های دریایی مهمی نداشتند، و بالطبع فاقد نیروی دریایی قدرتمند بودند، هرگز از مستعمرات برخوردار نبود، چند مستعمره کوچکی که آلمانی‌ها در آفریقا در قرن بیستم در دست داشتند نمی‌توانست امکان رشد یک علم مردم‌شناسی را در مقایسه و رده فرانسه و بریتانیا بدهد. هم از این رو آنچه در آلمان Völkerskunde نام گرفت. معادل مردم‌شناسی بود، هرچند به سنت‌ها و شناخت کشورهای دیگر می‌پرداخت اما به شدت ضعیف بود و گرایش‌های تاریخی و جغرافیایی در آن بسیار بیشتر از گرایش‌های فرهنگی مطرح بودند. هم از این رو نباید تعجب کرد که جغرافیا مهم‌ترین محور مردم‌شناسی آلمان بود و نظریه اشاعه فرهنگی مرکز اصلی شکل‌گیری و توسعه خود را در این کشور یافت. سهم بزرگ آلمان به انسان‌شناسی جهان، شخصیت فرانتس بواکس بود که همانگونه که خواهیم دید با مهاجرت خود از آلمان به آمریکا در اوایل قرن بیستم بنیانگذار اصلی این علم در قاره جدید شد.
آلمان در ابتدای قرن بیستم و به ویژه در فاصله دو جنگ جهانی به گرداب فاشیسم و نظریه‌های نژادگرایانه و یهودستیزانه آن فرو رفت. و متأسفانه بخشی از انسان‌شناسان آلمانی نیز از خلال انسان‌شناسی زیستی و به ویژه انسان سنجی تلاش کردند نظریه‌های «سلسله مراتب نژادها» و برتری «نژاد» ژرمن نسبت به سایر نژادها را ثابت کنند تا حدی که به همکاران جنایات نازی‌ها تبدیل شدند. بعد از جنگ به همین دلایل بود که انسان‌شناسی زیستی تا ده‌ها سال اعتبار خود را از دست داد و ضربه فاشیسم علوم اجتماعی آلمان را چه در جامعه‌شناسی و چه در انسان‌شناسی به شدت به عقب نشاند. فروپاشی به ویژه در جامعه‌شناسی که در آن شخصیت‌های برجسته‌ای چون ماکس وبر (Max Weber)،‌گئورگ زیمل (Georg Zimmel)در اواخر قرن نوزده و ابتدای قرن بیستم و اندیشمندان مکتب معروف فرانکفورت و شخصیت‌هایی چون آدورنو، هورکهایمر، بنیامین درست در سال های پیش از جنگ در آ« فعال بوده و این سنت را در رأس علوم اجتماعی جهان قرار داده بودند،‌ محسوس تر بود.
پس از جنگ آلمان به دو کشور آلمان شرقی و آلمان غربی تقسیم شد. در آلمان شرقی همچون سایر کشورهای بلوک شرق اروپا که زیر سلطه شوروی بودند یک انسان‌شناسی مارکسیستی روی مدل شوروی حاکم بود. در آلمان غربی به تدریج انسان‌شناسی توانست بر روی مدل غربی شکل بگیرد اما نبود میدان تحقیق سبب شد که انسان‌شناسی و جامعه‌شناسی در آلمان غربی به یکدیگر بسیار نزدیک شوند.
افزون بر این انسان‌شناسی آلمان غربی و پس از فروپاشی آلمان شرقی در ابتدای دهه ۱۹۹۰،‌ انسان‌شناسی آلمانی،‌ توانست در چند حوزه قدرتمند خود به پیش رود که مهم‌ترین آنها عبارتند از حوزه زبان‌شناسی و فولکلور به ویژه فولکلور ژرمانیک، شرق‌شناسی، مطالعه تاریخی و امروز، انسان‌شناسی توسعه که در بیست سال اخیر آلمان بسیار بر آن سرمایه‌گذاری کرده است. کشور آلمان امروز یکی از بهترین نقاط در اروپای غربی (البته با فاصله نسبتا زیادی با بریتانیا و فرانسه) برای تحصیل انسان‌شناسی به حساب می‌آید،‌ و گرایش‌های نظری، تاریخی و توسعه به ویژه در آن می‌توانند زمینه مناسبی را در انسان‌شناسی بیابند.