پاره‌ای از یک کتاب (۱۲۱): دانشگاهی که بود

ناصر فکوهی،تهران،انتشارات پژوهشکده مطالعات فرهنگی و اجتماعی وزارت علوم،1397

نخستین عملی که پس از تشکیل دولت-ملت‌ها باید انجام می‌گرفت خارج کردن فرهنگ از تعریف اشرافی و نخبه‌گرایانه آن به گونه‌ای که در انگلستان ویکتوریایی بر آن تاکید وجود داشت، بود؛ فرهنگ در معنای «فرهنگ» متعالی، یعنی داشتن سطح بسیار بالایی از سلایق زیبایی‌شناسانه و سرمایه‌های فرهنگی تحصیلی و خانواداگی و هنری و غیره که دست‌یابی به آن‌ها تنها در اقشار محدودی از جامعه و در آموزش و پرورشی که از سنین کودکی باید آغاز می‌شد و بسیار پرهزینه بود، قابل تصور بود. بدین ترتیب نباید شگفت‌زده شد که در تمام طول قرن بیستم اغلب هنرمندان، نویسندگان و نخبگان فرهنگی به رسمیت‌شناخته شده ( و نه آن‌ها که همچون فوویست‌ها، امپرسیونیست‌ها و غیره، حاشیه‌ای قلمداد می‌شدند) کسانی بودند که ریشه بورژوایی یا اشرافی داشته و خود نیز اغلب از ثروت بالایی برخوردار بودند به نحوی که می‌توانستند بخش بزرگی از وقت و سرمایه‌های اقتصادی خود را صرف پرورش سلایق هنری، زیبایی‌شناسانه و فرهنگی خود کنند: رفتن به اپرا، یا موزه، یا خریدن کتاب و سایر آثار هنری به شدت در گروه های کوچکی از نخبگان ثروتمند شهری محدود بود. در این حال تمام چیزهای دیگری که به چنین فرهنگی شباهت داشت، اما جزئی از آن به حساب نمی‌آمد با عنوان «فلکلور» یا «فرهنگ عوام» تحقیر می‌شد: از رقص و آواز و قصه‌ها گرفته تا حتی نمایش‌های خیابانی و سالن‌های نمایش مردمی. و گاه هنرمندان یکسانی در هر دو زمینه کار می‌کردند‌، موتزارت برای مثال هم اپرای «عروسی فیگارو» را می‌ساخت و هم «اپرای مردمی» (operetta) نظیر«فلوت سحر‌آمیز » را. ولی این دو کاملا از هم جدا شمرده شده، نخستین آن‌ها تحسین شده و دومی کاری در سطح سبک معرفی می‌شد.
انقلاب فرانسه و پس از آن سایر انقلاب‌ها و سیاستگزاری های فرهنگی دولت‌های ملی این وضعیت را به طور کامل در قرن نوزده و قرن بیستم تغییر دادند. به صورتی که جدایی میان اثر هنری «نخبه» و «مردمی» به زیر سئوال رفت. همان مثال موتزارت در اینجا گویاست؛ چنانکه امروز کسی تفاوتی ارزشی از لحاظ اجتماعی میان دو اپرایِ ِ یاد شده نمی‌گذارد و سرگذشت آفرینش آن‌ها به کلی فراموش شده است. انقلاب، برای این کار اما، نیاز به آن داشت که «مردم» تبدیل به «ملت» شوند. بخشی از این فرایند با ایجاد ساختارهای ذهنی سیاسی برای مثال با ابداع و تقویت مفاهیمی همچون «حافظه تاریخی» و «سرنوشت تاریخی» به وجود می‌آمدند. بخشی دیگر اما باید در سطح روزمرگی‌، در مدیریت اوقات فراعت مردم، سلایق هنری و اجتماعی آن‌ها به وجود می‌آمد و برای این کار نیاز بدان بود که مردم ابزارهای چنین تحولی را داشته باشند: استفاده از هنر، علم و سایر سرمایه‌های فرهنگی نیاز به گروهی ابزار داشت که باید در فرایندهای آموزشی به مردم منتقل می‌شدند(نورا،۱۹۸۴-۱۹۹۲ ) . این امر نیازمند ایجاد نظام‌های آموزشی سازمان‌یافته بود که در همه سطوح پیش از انقلاب نیز وجود داشتند اما تقریبا به طور کامل در دست اشرافیت و کلیسا، یعنی دو نهاد اصلی جامعه پیش از انقلاب قرار داشتند. دانشگاه‌های بزرگ جهان اگر از پیشنه‌های باستانی در آسیا (برای مثال جندی‌شاپور در نیمه قرن سوم میلادی) یا در اروپا (برای مثال آکادمی‌های یونانی در سده های پنجم و چهارم پیش از میلاد) بگذریم، همگی پیشینه‌ای بسیار طولانی‌تر از دولت‌های ملی داشتند، برای مثال دانشگاه بولونیا در ایتالیا در سال ۱۰۸۸ میلادی، دانشگاه پاریس در ۱۱۵۰ ، دانشگاه آکسفورد در ۱۱۶۶، به وجود آمده بودند و در اختیار کلیسا‌ها و اشرافیت‌های اروپایی بودند. حتی گروه جدید دانشگاه‌های اروپایی و آمریکایی برای مثال هاروارد (۱۶۳۶)، ییل (۱۷۰۱) قدیمی‌تر از دولت ملی بودند، اما همین دانشگاه‌ها و بسیاری دیگر از جمله باز هم در آمریکا ، دانشگاه‌هایی نظیر استانفورد (۱۸۹۱)، جانز هاپکینز(۱۸۷۶)، کارنل(۱۸۱۵)، شیکاگو (۱۸۹۲)، برکلی(۱۸۶۶)، همگی به ایجاد دولت ملی مربوط می‌شدند. این در حالی بود که دولت ملی به ویژه در اروپا، برخلاف آمریکا که همزمان جامعه آمریکایی را نیز تاسیس می‌کرد، بیشتر در پی آن بود که دانشگاه‌ها و سیستم مدارس را از آن خود کرده و به عبارتی آن‌ها را سکولار کند تا اینکه لزوما سیستم‌های جدیدی به وجود بیاورد. این امر به خصوص در سطح نظام دانشگاهی وجود داشت که دانشگاه‌های زیادی پیش از دولت ملی وجود داشته و فعال بودند. در حالی که در طح مدارس عمومی متوسطه و ابتدایی، کار بسیار گسترده‌تر بود و نیاز به سرمایه‌گزاری‌های گسترده‌ای برای ساخت و تربیت معلم برای این مدارس و ایجاد امکانات مادی برای آنکه کودکان بتوانند از کار رها شده و به مدرسه بروند (اجباری و رایگان شدن مدارس) وجود داشت.
به هر رو، این سرمایه‌گزاری‌ها یک هدف اصلی را دنبال می‌کردند: اینکه مردم بتوانند از ابزارهای لازم برای استفاده از فرهنگ و به دست آوردن سرمایه‌های فرهنگی ، توانایی درک و لذت بردن از هنر و آثار هنری و بالا بردن دانش خود بر خوردار شوند. از این رو «باسوادی» تا مدت‌های بسیار یعنی عملا تا نیمه قرن بیستم هدف اصلی بود. امانوئل تود ، تاریخ‌دان و جمعیت‌شناس فرانسوی با اتکا بر مطالعات تاریخی بی‌شمار دیگر نشان می‌دهد که چگونه فرایند باسوادی با فرایند دموکراتیزه شدن نظام‌های سیاسی و ثبات یافتن آن‌ها ارتباط مستقیم داشته است و به همان اندازه که سواد افزایش یافته سطح قابلیت به بهره‌برداری از سرمایه‌های فرهنگی بالاتر رفته‌، موقعیت و جایگاه فرهنگ عمومی در جوامع تغییر کرده و در نتیجه سیستم‌های اقتصادی و اجتماعی و سیاسی نیز ناچار به انطباق دادن خود با آن بوده‌اند(تود، ۲۰۰۹: ۴۴-۴۵).
در این زمینه دنبال‌کردن نظام جهانی در طول دویست سالی که از عمر دولت های ملی می‌گذرد نشان می‌دهد که ابزارهای فرهنگی مورد نیاز از جمله ابزارهای فرهنگی – فناورانه (نگاه کنید به تحول این ابزارهای از روزنامه و کتاب تا رایانه و اینترنت و شبکه) دائما نیاز به سرمایه‌های بالاتری را ایجاب می‌کردند. در قرون وسطا اینکه همه کس بتوانند بخوانند بیشتر به یک شوخی شباهت داشت، امروز نه تنها بی‌سوادی نوعی «ننگ» به شمار می‌آید که هرکس گرفتار آن باشد تلاش می‌کند پنهانش کند، بلکه داشتن آشنایی به بیش از یک زبان شرط اصلی برای توانایی زندگی کردن و استفاده از سرمایه‌های فرهنگی در اکثریت جوامع انسانی شده است. حتی در جوامعی که به نظر «عقب افتاده» می‌آیند، اکثریت قریب به اتفاق افراد علاوه بر زبان محلی خود که عموما گویشی محدود در حوزه‌ای بسیار کوچک از لحاظ جغرافیایی است به یک زبان ملی نیز تسلط دارند تا بتوانند نیازهای خود را در زندگی روزمره تامین کنند.