پاره‌ای از یک کتاب (۱۱۴): فرهنگ اوهام

فرهنگ اوهام، ناصر فکوهی ، کتابکده کسری، ۱۳۹۸

آفتاب
آفتاب نوری شادمانه را بر چهره، رگ‌ها و استخوان‌هایمان می‌پاشاند. سبزی‌ها سبز ترند، آبی‌ها آبی‌تر و سپید‌ها سپیدترند. خوش‌بختی باید جایی میان همین سبز‌ها، آبی‌ها و سپید‌ها، گم شده باشد. شاعری می‌خواند: فقر زیر آفتاب کم‌تر اندوه‌بار است. آفتاب،‌‌ همان تاریکی مطلق است که همچون موجی روی پوست ما می‌خزد و ما را درون خودش غرق می‌کند. آفتاب کوری ِ سپید ِ ساراماگوست که هرگز نمی‌توانیم تا به انتهایش پیش رویم زیرا هرگز نخواستیم بپذیریم سپیدی می‌تواند تا به این حد،سیاه باشد. بر می‌خیزیم و پرده‌های ضخیم و سنگین را می‌کشیم؛ آفتاب را می‌کشیم و چراغ را روشن می‌کنیم. اکنون جای آن است که بنشینم و فکر کنیم: به دور‌ترین نقطه‌ای که آفتاب برای‌مان ترسیم می‌کند، آنجا که مرد و زن کوچکی در افق ایستاده‌اند و از دور به ما خیره مانده‌اند. آفتاب زندگی ما نیز دیگر رنگ و بویی ندارد. هر روز، پتویی از جنس ابر بر خود می‌کشد و به خواب فرو می‌رود. تا چند لحظه پیش اینجا بود، درست وسط اتاق، روی فرش، در میان نقش و نگار‌ها و باغ‌های خیالین و رودهای جاری آن؛ فرش را تا می‌کنیم و در پنهان‌ترین گوشه صندوقی شکسته و دورافتاده می‌گذاریمش تا دیگر هرگز تجربه‌ای آفتابی نداشته باشیم. راستی فردا هوا آفتابی است؟ فردا،‌‌ همان بارانی است که شاید آفتاب را برای همیشه از یادمان ببرد.