آفتاب
آفتاب نوری شادمانه را بر چهره، رگها و استخوانهایمان میپاشاند. سبزیها سبز ترند، آبیها آبیتر و سپیدها سپیدترند. خوشبختی باید جایی میان همین سبزها، آبیها و سپیدها، گم شده باشد. شاعری میخواند: فقر زیر آفتاب کمتر اندوهبار است. آفتاب، همان تاریکی مطلق است که همچون موجی روی پوست ما میخزد و ما را درون خودش غرق میکند. آفتاب کوری ِ سپید ِ ساراماگوست که هرگز نمیتوانیم تا به انتهایش پیش رویم زیرا هرگز نخواستیم بپذیریم سپیدی میتواند تا به این حد،سیاه باشد. بر میخیزیم و پردههای ضخیم و سنگین را میکشیم؛ آفتاب را میکشیم و چراغ را روشن میکنیم. اکنون جای آن است که بنشینم و فکر کنیم: به دورترین نقطهای که آفتاب برایمان ترسیم میکند، آنجا که مرد و زن کوچکی در افق ایستادهاند و از دور به ما خیره ماندهاند. آفتاب زندگی ما نیز دیگر رنگ و بویی ندارد. هر روز، پتویی از جنس ابر بر خود میکشد و به خواب فرو میرود. تا چند لحظه پیش اینجا بود، درست وسط اتاق، روی فرش، در میان نقش و نگارها و باغهای خیالین و رودهای جاری آن؛ فرش را تا میکنیم و در پنهانترین گوشه صندوقی شکسته و دورافتاده میگذاریمش تا دیگر هرگز تجربهای آفتابی نداشته باشیم. راستی فردا هوا آفتابی است؟ فردا، همان بارانی است که شاید آفتاب را برای همیشه از یادمان ببرد.
ورود
ورود
بازیابی رمز عبور .
کلمه عبور برایتان ایمیل خواهد شد.
پست قبلی
پست بعدی