پارهای از یک کتاب (۱۰۴): کتاب پنجاه و پنج
کتاب پنجاه و پنج(104)/ یادداشتهای ناصر فکوهی و عکسهای مهرداد اسکویی/ تهران/ نشر اتفاق/ ۱۴۰۰
عباس کیارستمی
عباس آنجا نیست. پشت آن عینک سیاه، تنها یک کودک پنهان شده. کودکی با تمام جهان که برسرش آوار شده. در کوچههای ویران و خالی میدود، به دنبال آنها که دوستشان دارد و دوستش دارند. آنجا «کانون» است که بر سرش ویران شده. آنجا فیلمهایش هستند که در گوشههای دوردست خانه خود را میسازند. میان خرابههای زلزله و دشتهای سبز ِ خیالین ِ دوردست. آنجا احساسهایی فروخوردهاند که جز با لبخندی سرد نمیبینیشان. عباس کجاست؟ در شهری دیگر؟ باز هم در دیار ِ غربت. باز هم به میهمانیای غریبانه دعوتش کردهاند؟ تا بر فرشی قرمز پای گذارد و با شلیکهای بیپایان عکسان کالبدش را سوراخ سوراخ شود: گوشت ِ قربانی و تکهتکهاش را با کلیشههایی بی روح که از آن میسازند بر سر در میهمانیهایشان آویزان میکنند. تابوت سرد است. شب است. باد نمیآید. پرچمها افراشتهاند. و مردم اشکهای گرمی بر چهرههای سرد خود روان کردهاند. «شیرین» کجاست تا برایش بگرید؟ سینمای او مثل تابوتش است: رها شده روی آسفالت، پرطرفدار و بیبیننده. عباس، همان درخت تنهای میان جلگه بزرگ است: وجودش همانقدرغریب است که نبودش. بچهها میترسند. بچهها شیطانند. بچهها وسط حیاط بازی میکنند و نمیتوانند جهان بزرگترها را بفهمند. کودکی را کنار دستش مینشاند. کودک پشت دوربین میرود و عباس جلوی آن. نمیداند از زندگی چه میخواهد، اما میداند چه نمیخواهد. سرنوشت ِ محبتها در دیار ما همین است. همین که پای تابوتت بایستاند؛ از زمین بلندت کنند و بر زمین بکوبندت. حالا دیگر صبح شده است. پایان نمایش است و همه خستهاند. حالا دیگر زمین نمیلرزد. عاشق و معشوق به هم رسیدهاند. فرشهای قرمز را به کناری گذاشتهاند. عکاسان بیرحم سلاحهایشان روی دوش گذاشته و رفتهاند. مردک کیست؟ هیچ کسی نیست! عملش کنید و بیاندزیدش در یکی از اتاقها. عملش میکنند. گوشتی مثل گوشتهای قربانی دیگر. عجب! پس مردک کسی بود؟ عباس در بستر خود را بالا میکشد. به کالبد خود نگاهی میاندازد. حتما اینجا مرکز جهان است که اتاقش خالی و پر میشود؛ حتما دارد میرود که همه با او عکس یادگاری میگیرند: میدانی این مرد عینک سیاه کیست؟ نه نمیدانم. اما میدانم کی نیست. عباس آنجاست پیش کودکانی که دوستشان دارد و دوستش دارند. چه کسی زبان کودکان را میفهمد؟ کیست که بداند آنها با نالهها، گریهها، شادیها و شیطنتهایشان چه میگویند؟ زمین ِ سرد ِ آدمخوار دهان باز کرده و عباس را میخواهد. حالا دیگر هیچ کسی پشت آن عینک سیاه نیست. جز همان کودک با لبخند گرمش.