انتشار هفتگی جلد دوم کتاب «بوطیقای شهر» (بخش پنجم)

پیر سانسو، برگردان ناصر فکوهی با همکاری زهره دودانگه

فصل نهم: ورود به شهری کوچک، زیر باران

ما می‌خواهیم از خلال این «واریاسیون شهری» سه عنصر را وارد بحث‌مان کنیم: پرسه‌زن، دوربین و باران. می‌شود استدلال کرد که اینها سه حرکت هستند که نمی‌توان آنها را از جنسی واحد دانست (هستی‌شناختی یا زیبایی-مکانیکی یا فیزیکی)؛ با وجود این، این حرکات یکدیگر را تقویت می‌کنند. باران به دوربین و به پرسه‌زن امکان می‌دهد که سیاحت خویش را با انعطاف انجام دهند. اما بدون دوربین هم نمی‌توانیم درک کنیم که تأثیر باران در محیط‌های درونی چیست، و بدون این مرد پرسه‌زن که به شهری ناشناس وارد می‌شود، شهر چیزی ندارد جز یک غروب غم‌بار و مبهم…. اما او از راه می‌رسد، درست در لحظه‌ای که باران بدون کمک او، آغاز به دگرگون‌کردن شهر کرده است. قصد ما آن است که با این واریاسیون اقلیمی که به ظاهر بسیار پیش‌پاافتاده است، درون یک شهر را به نمایش بگذاریم: از جای‌شناسی تا روان‌شناسی و جامعه‌شناسی، این مسیرِ این فصل از کتاب خواهد بود.

در فیلم‌های سینمایی پیش از سال ۱۹۳۹، بسیار شاهد باریدن باران بر شهرهای کوچک بوده‌ایم و این باران‌ها اتفاقی نمی‌باریدند. برخلاف آنچه در رمان‌های دهقانی یا برخی اشعار روستایی خوانده‌ایم، این تصویر آیینی ارتباطی به زیروروکردن زمین، به امید بارورشدنش نداشت. حماسۀ طبیعی اینجا به سود روایتی اجتماعی کنار می‌رفت. خبر از ماجرایی انسانی بود که به‌زودی از راه می‌رسید. باران تازه باریده بود، خیابان‌ها نمناک بودند و دوربین با نرمش و تیزبینی بر پیاده‌روها، نماها و سقف‌ها می‌لغزید. باران حتی پیش از آنکه چشم‌انداز را دگرگون کند، نگاه را تغییر داد: نه نگاهی نمناک و آشفته را، بلکه نگاهی خاموش، پرشتاب، نرم و تردستانه.

تازه‌وارد، حال چه ]سرپوشی[ محافظ داشت چه نه، چمدان‌به‌دست، احساس ترس و کمی اضطراب می‌کرد. چنین استقبالی در انتظارش بود. شهر خالی شده بود، کرکره ها بسته بودند، تک و توک ماشین‌هایی از خیابان می‌گذشتند. این خنثی بودن شهر انعکاسی بود از بیاعتنایی و بی‌اعتمادی ساکنانش، و در همان حال این موقعیت امکان می‌داد که صدای گام‌های مسافر تازه‌وارد به گوش برسد، سایه‌ای خاکستری از او دیده شود، زمزمه‌هایی درباره‌اش شنیده شود. او می‌توانست با فراغ‌بال پرسه‌زنی را از سر گیرد، و با کالبدی سیار، با گونه‌ای خودشیفتگی، از هر گام خود لذت ببرد.

باران ، با سکوتی که ایجاد کرده بود،  نشانه‌ای می‌ساخت. او به تماشاچیان نشان می‌داد که حادثه‌ای در حال رخ‌دادن است، که نباید آرامشی ظاهری را باور کنند، که این بیگانه به زودی شورهایی را بیدار خواهد کرد که به اشتباه خاموش فرض می‌شدند. شهرستان، در آن واحد خسته‌کننده و پرشور بود، هم آکنده از مهربانی هم سرشار از بی‌رحمی؛ این همان رسالتی بود که باران برای فاش‌کردن چیزها داشت.

باران در همان حال زیبایی خاصی را به ما نشان می‌داد که تنها به چنین شهرهای کوچکی تعلق دارد؛ حال چه شهری چون آنژو[۱] و چه گوین[۲]. در حقیقت باران وجه تماشایی شهر را از آن می‌شست و جنب‌وجوش‌های ظاهری‌اش را می‌زدود. باران شهر را به ملالی غریب، یا گونه‌ای تن‌آسایی متکبرانه می‌رساند. باران به بیگانه، و به ما تماشاچیان، چیزی را نشان می‌داد که اگر او نبود، توجه‌مان را جلب نمی‌کرد: این مکان، این چهارراه، این سنگفرش ناصاف، این ساعت بزرگ که به این شکل عجیب و متمایز برق می‌زد. باران «فریادهای گمشده» را تداوم می‌بخشید و تصاویر ارزشمند را گردِ هم می‌آورد. تازه‌وارد، به قدم زدن زیر ِ رگبار ادامه می‌داد و احساس می‌کرد که برای نخستین و واپسین بار با رازی روبرو شده: راز این اشیا که آنقدر زیبا جلوه می‌کردند، که اگر آدم‌ها می‌توانستند خود را در برابر آن‌ها ناپدید می‌کردند. در آن لحظه، تنها چند سنگ و چند بام پیش رویش بودند: و تابلوی محضر‌دار شهر که اگر خود محضردار را فراموش می‌کردی، چه زیبا می‌نمود؛ نمای یک اسکلت بنا و یا تجارتخانه‌ای پرسود (و در آن ساعتِ غروب زیاد مهم نبود)، کافه‌ای تقریباً خالی که در آن تنها زن خدمتکاری را می‌دیدی که شستن چند لیوان را تمام کرده است. یک در درشکه‎رو، یک بالکن، یک لوحه، یک گودال آب که زیبا شده بودند. فردا شهر کوچک بیدار می‌شود؛ او حتی آرامشی را که در طول شبی بارانی ]شب پیش[ تجربه کرده، تصور نمی‎کرد. آدم‌ها شروع به جنب‌وجوش در شهر می‌کنند و فقط کسانی را می‌بینی که به دنبال پول هستند و کسان دیگری را که طعمۀ آدم‌های قوی‌تر از خود می‌شوند. هردو گروه بی‌هیچ ‌شرمی روی سنگفرش‌ها قدم برمی‌دارند؛ درهای درشکه‌رو را هل می‌دهند و دست‌هایشان را در بالکن‌ها دراز می‌کنند.

با وجود این، این باران صرفاً اسباب ستایش شهری را که به زیبایی گراییده فراهم نمی‎کند. به همان میزان که پرسه‌زدن ادامه می‌یابد، فضاهای درونی، که لحظه‌ای از نظر پنهان مانده بودند، دوباره پیدا می‌شوند – و این چهرۀ متداول‌تری از شهرستان است که خود را به ما نشان می‌داد. باران می‌بارید، مردم در خانۀ خود پناه گرفته بودند، و دوربین به‌سوی سالن‌های پرجمعیت و میزهایی که میهمانان پیرامونش ایستاده بودند، چرخیده بود. مسئله ضرورتاً به یک عافیت‌طلبی سینمایی مربوط نمی‌شد، زیرا با کرکره‌های بسته، نور ]به زحمت[ می‌توانست از لابه‌لای آن‌ها رخنه کند و – چون تصویر دقیقی وجود نداشت- همان‌ها دیده می‌‌شدند. ما به جهان فشار شهرستانی وارد می‌شدیم: دیگر از شوروهیجان‌های غریب پاریس با عشق‌های وحشی، میهمانی‌های درخشان، بالماسکه‌ها، بالارفتن‌های شتاب‌زده از پلکان ترقی در جامعه، یا حیف‌ومیل‌کردن ارث و میراث در چند ماه خبری نبود؛ بلکه با هیجانات تکراری، حسابگرانه و منفعت‌جویانه سروکار داشتیم. اعضای خانواده، یواشکی و در لفافه صحبت می‌کنند. آن‌ها خود را برای صحنه‌ای آماده می‌کنند که پیش‌تر بارها بازی شده است. باران بیرون، به آن‌ها فرصتی می‌دهد که گرد هم بیایند، که بار دیگر کنار هم بنشینند، در حالی که نوری «بی‌جان» بر گفت‌وگوهای پیش‌پاافتاده‌شان پرتو می‌اندازد.

واقعیت این صحنه‌ها، صحنه‌هایی که روی هم رفته متعارف به نظر می‌آمدند، در کجا نهفته بود ؟ آیا می‌توانستیم بگوییم چیزی فراتر از یک نمایش فیلم‌برداری شده هستند؟ به نظر می‌آمد به برکت باران و به برکت دوربین، ما خود را در برابر کشف شهری کوچک می‌یابیم که در چارچوب طبیعت خویش نمونه‌ ]استثنایی[ بود. چیزی که ما می‌دیدیم تنها چند فضای درونی بی‌درخشش و بی‌شکوه بود، و با وجود این همۀ شهر کوچک، در بازی آینه‌ها و تصاویر متقابلی که در هم منعکس می‌شدند، بر ما نمایان می‌شد. تمام گروه‌هایی که در پیلۀ خودشان فرو رفته‌اند، در مشغله و وسواسی ذهنی، در حسادت و هراس از گروه‌های دیگر به سر می‌برند. خانوادۀ آرامی که از درونش  چند سر بی‌مو، چند نگاه خسته، چند چهرۀ زمخت بیرون می‌زد که داستان یک میراث را آغاز می‌کردند؛ هرچند این خانواده می‌دانست که در همان لحظه، در سالن‌های مشابه دیگر، در خانواده‌های دیگری که با آن‌ها پیوند دارند، گفت‌وگوهایی مشابهی در می‌گیرد. یا این‌که هنوز برای سرکوب تولدی نامشروع کوشیده می‌شود، و اینجا و آنجا، گرداگرد لامپ‌ها و زیر لوسترها، دربارۀ حادثه بحث می‌شود. بنابراین دیده می‌شد که چگونه بازسازی یک یا چند فضای درونی، با دوربین، می‌تواند وجدان جمعیِ یک شهرستان را به تمامی بازآفرینی کند. هر آپارتمان بخصوص به همۀ آپارتمان‌های دیگری استناد می‌داد که در آن‌ها همه چشم به راه بودند و درام‌های یکسانی را تجربه ‌می‌کردند؛ چون ‌هر خانواده‌ای ‌خود را، از جانب همه خانواده‌های دیگر، در معرض تهدید و تحت تعقیب می‌دید و چون، به نوبۀ خود، ‌امید داشت بتواند ‌مچ سایر جماعت‌ها را بگیرد.

حال می‌توانیم درک کنیم که باران چه نقش مهمی در یک شهرستان کوچک دارد: چون مردم را با دستپاچگی بیش از حد معمول در خانه‌هایشان اسیر می‌کند؛ آن‌ها همراه با هم به اسارت درمی‌آیند و در طول شب‌هایی طولانی و بی‌پایان فرصت لازم را خواهند داشت تا، با تن‌دادن به اشتیاقی قدیمی به اصولی که هستی‌شان را به آویخته بودند، به ترس‌ولرز درآیند. باران، به صورتی متناقض، با پراکنده کردن، آن‌ها را گرد هم می‌آورد. اگر آن‌ها در خیابان مانده بودند، اگر در محلی عمومی پرسه می‌زدند، در موقعیتی از آگاهی مشترک نیم‌بندی باقی می‌ماندند. اما با فرو‌رفتن در اندرونی‌هایشان، همه بر اساس دیگران زندگی می‌کنند: کاسب‌ها، کارمندان جزء، محضرداران، آن‌ها همچنان در خواب هم در تعقیب یکدیگر باقی خواهند ماند. باران در موقعیت طبیعی، باران وحشی، تأثیری کاملاً متفاوت دارد. این باران آسمان را به زمین پیوند ‌می‌دهد، این باران موجودات زنده و اشیا را با یکدیگر درمی‌‌آمیزد، این باران چشم‌اندازها را مبهم می‌کند و رنگی یکدست به جهان می‌دهد. اما در یک شهرستان کوچک، چنین بارانی، این وحدت بلافصل و اقلیمی را ایجاد نمی‌کرد. این باران به پراکندگی منجر می‌شد تا انباشت‌هایی (تکرارهایی) موازی ایجاد کند، و از آن‌ها یک آگاهی جمعی‌ بیافریند.

با دنبال کردن این مضمون، ما می‌توانیم دیدارهای درون یک محله (فوبور) شهری مردمی و یک شهر کوچک را در مقابل یکدیگر قرار دهیم – و ببینیم چرا باید دیدارهای درون محلۀ شهری را از خلال آفتاب و دیدارهای درون یک شهر کوچک را از خلال باران به نمایش درآورد. مردم محله در روزهای رژۀ اول ماه مه‌، در جشن‌های ژوئن، در مراسم جشن و رقص ۱۴ ژوئیه در خیابان گرد‌هم می‌آیند. آن‌ها آفتاب می‌خواهند، آفتاب و گرمایی زیاد، تا روزهایی سرشار از خشم و تأثر داشته باشند، تا احساسات سرکش کودکانه و پرانتظارشان را بیرون بریزند. وقتی هوا گرم است، آدم‌ها می‌نوشند، عرق پیشانی‌شان را می‌گیرند، آستین‌هایشان را بالا می‌زنند، کلاه‌هایشان را به باد می‌سپارند، پیراهن‌های سبک می‌پوشند و وقتی راه می‌روند گردوخاک بیشتری به هوا بلند می‌شود. جرئت بیشتری دارند که یکدیگر را خطاب کنند و از هر‌چیزی به خنده می‌افتند و اصلاً متوجه نمی‌شوند که شب شده است. ستارگانی که در آسمان پیدا شده‌اند، برای آن‌ها خود هزاران خورشید دیگرند که تنها فاصله‌شان دورتر شده است.

 

پانویس‌ها:

[۱] Anjou

[۲] Guyenne