گفتگو با ناصر فکوهی / مجله آزما
- تعریف شما از وطن چیست؟ محدوده جغرافیایی – جغرافیای فرهنگی و زبان یا …
تعریفهای زیادی از «وطن» در ایران و در جهان داده شده، اما تمایل اساسی من آن است که هم از مناقشههایی که در صد سال اخیر در این خصوص انجام گرفته پرهیز کنم و هم بر نکتهای تاکید کنم، اینکه: ریشههای یکسان فکری زیادی در این زمینه وجود دارند؛ زیرا اینکه انسانها در بسیاری موارد برساختههایی اجتماعی هستند، ولو آنکه خود نسبت به این امر آگاهی نداشته باشند. اصولا اکثر افراد، سهم «تبار» و «فرهنگ محلی» و «تصادف» و «تربیت» و «میراث فرهنگی» را در زندگی خویش بسیار بیشتر از آنچه واقعا هستند، ارزیابی میکنند. برای شروع بحث میتوانم از باورهایی صحبت کنم که در سطح جهانی در این زمینه مطرح هستند. این باورها به سرعت به ما نشان میدهند چطور زمانی که جایگاهها و موقعیتها و منافع انسانها به یکدیگر نزدیک یا دور میشوند، جملات و ساختهای زبانی نیز به نوعی آن نزدیکی یا دوری را توجیه میکنند و بدان سوق مییابند که «موقعیت» را «عقلانی» و حتی «طبیعی» جلوه دهند.
از این رو، فراتر از این پنداره بدیهی که «وطن» در زبان فارسی و عربی، به معنی محل زاده شدن و پناهگاهی است که افراد در آن، حیات خود را آغاز کرده و در آن بزرگ میشوند، اغلب باید به دلایل بسیار به سرعت این تعریف را پشت سر گذاشت زیرا تنها در برخی از تفسیرهای زمانپریش (anachronic) نسبت به متون گذشته میتوان معنای یکسانی در چارچوبی جهانشمول و یکدست و یکپارچه برای «وطن»، «کشور» یا در مورد خودمان درباره «ایران» و «میهن» و … یافت. اکثریت افراد، حتی اگر بر عقل سلیم خود تکیه زده و سوء نیات نداشته باشند، یا ایدئولوژیکزدگی و ناآگاهی یا ناتوانی ذهنی به آنها ضربه نزده باشد، میتوانند با همان عقل و تجربه شخصی خودشان، به سادگی یک بحث ساده را درک کنند؛ اینکه: حتی در واژگان روزمرهای چون «خانه»، «خانواده»، «ازدواج»، «کار»، «تفریح» و «گردش» … یعنی سادهترین مفاهیمی که با آنها در زندگی سروکار داریم و به کارشان میبریم، بین نسل هرکسی با نسل پیش از او، فاصله ادراکی – رفتاری بسیار زیاد وجود دارد و اگر دو یا سه نسل عقب بروند، فاصلهها نجومی خواهند شد. به صورتی که دیگر هممعنایی از میان رفته و جز شکل و ظاهر که به زور تفسیر خواسته باشیم آنها را به هم نزدیک کنیم ممکن نیست.
چند مثال بیاوریم: چطورمیتوان از «اشتراک معنایی»، «ادراکی» و بنابراین «رفتاری» در ذهن و عمل ِ آدمهایی با صد، پانصد یا هزار سال فاصله فرهنگی، آن هم در نقاط مختلف جغرافیایی با فاصلههای زیاد صحبت کرد؟ آیا چنین کاری جز با ابزار زبان و آن هم زبانی که به ابزاری بیمعنا و زیر فشار تبدیلش کرده باشیم تا خود یا دیگران را فریب بدهیم، امکان دارد؟ و اگر حتی در سطح مفاهیم ساده نتوانیم چنین کاری بکنیم، چگونه میتوان تصوّر کرد در مفاهیمی بسیار انتزاعیتر . پیچیدهتر چون «وجدان» و «فرهنگ» و «وطن» چنین کرد؟ به همین دلیل است که برای پذیرش استدلالی در جهت «امکان» چنین اشتراک معناها یا رفتارهایی، عموما باید رویکردهایی سودجویانهای (اپورتونیستی) و فایدهگرا (utilitarianism) در معنای عام کلمه مثلا در نزد جرمی بنتام (Jeremy Bentham) وجود داشته باشند. دلایلی که در زبان مدرن به آنها میتوان دلایل «سیاسی» یا «ایدئولوژیک» در تفسیر اورولی (George Orwell) یعنی زبان ِ«ویرانشهری» (dystopian) نام داد. صد یا پانصد یا هزار سال پیش، پهنه نظیر «ایران» خود ما را در نظر بگیریم. در این زمان، اکثریت مطلق مردم جهان و البته مردم ما، بیسواد بودند و تقریبا هیچ راهی برای ارتباط فرهنگی جز برخی مبادلات اشیاء کالایی (و حامل فرهنگ) در بازارهایی معدود و در زمان و مکانهای اندک و محدود آن هم در برخی از مراکز دوردست شهری وجود نداشت. در دورانی چند هزار ساله، ارتباط فرهنگی (ولو در دولتهای امپراتوری ِ بزرگ و مقتدر نظیر برخی از دولتهای ایران باستان) تنها از طریق ِ احکام ِ حاکمان، فرمانها، دستورالعملها و البته در کنار آنها فرهنگهای بیشمار و متکثر و پراکنده مردمی، تقریبا همیشه در قالب اشعار و ادبیات شفاهی، مناسکی و نمایشی (آن هم معدود و محدود) وجود داشت. البته شکی نیست که آنچه ما امروز «فرهنگ باستانی» مینامیم (از کتابهای تاریخی و ادبی پراهمیت گرفته تا مهارتها و فنون و هنرهای برجسته) وجود مادّی داشتند، اما چه در شرایط مادّیت یافتن و چه در شرایط گسترش خود، در اکثر موارد وابسته به نظام سیاسی بودند: از کتیبههای ایران باستان بگیریم تا شاهنامه فردوسی و از آثار برجسته سعدی و دیوان حافظ و مثنوی مولوی بگیریم تا آثار عطار و بیهقی و نوشتههای عالمانه ابنسینا و فارابی و سفرنامههای بیرونی و ابن خردادبه و غیره، همگی حاصل تجربههایی در زندگی این بزرگان بودند که چارهای جز آن نداشتند که به لطف یا برغم فشارحاکمان و وضعیت زمانه خویش، تلاش کنند آثار فرهنگی را در بی نهایت شکل و محتوا بیافرینند و این آثارهرچند راههایی گاه مردمی برای بازتاب خود و تبدیل شدن به نوعی هویت جمعی مییافتند (برای نمونه شاهنامهخوانی یا پردهخوانیها یا اشکال ابتدایی نمایشها و مناسک مردمی) اما تنها قرنها بعد در فرایندهای ِ مدرن ِ «ملت سازی» (nation building) و دولتسازی (state-building) بود که از آنها استفاده شد تا «تاریخ و شناسنامهای ملی» برای «ملت»ها ساخته شوند. و این در حالی بود که به قول بندیکت آندرسون(Benedict Anderson) اصل و اساس این ملتسازیها «جماعتهای خیالین» (Imagined Communities)(1983) بودند. این نکتهای سیاسی – اجتماعی است که هیچ ربطی به محتوا و ارزش بالای این آثار فرهنگی ندارد. شکی نیست اگر «وطن» را در این آفرینش هنری، ادبی و اجتماعی در محدودهای جغرافیایی – زمانی ترسیم کنیم، سخن اشتباهی به زبان نیاوردهایم، اما در این صورت هم این «وطن»، ارتباطی مستقیم با «دولت – ملت»(nation-state) سیاسی که امروز واحد وجود داشتن در جهان است، ندارد.
از دوران باستان تا دوران انقلاب صنعتی در اکثر نقاط جهان، «وطن» ِ هر کسی اغلب به آن وابسته بود که «اهل» کجاست و «اهل جایی بودن»، به معنای زاده شدن و بزرگ شدن در جایی بود ( معنایی که هم در وطن و هم به خصوص در واژه nation فرانسوی هست). آدمها، وطن خود را در اکثر قریب به اتفاق موارد، «روستا» یا «طایفه»خود میدانستند و «دیگری» و حتی «بیگانه» و«دشمن» خود، برایشان، «روستای بالایی» یا «طایفه رقیب» و موضوع رقابت و نزاع برایشان (به خصوص در ایران) «منابع آب» یا «زمین شکار و کشاورزی» بود. حال در این شرایط چگونه میخواهیم برای خود، رویاهایی بسازیم که درک سیاسی امروز ما را از این معانی را که پس از انقلاب صنعتی و در کشور ما از آغاز قرن بیستم به وجود آمده، با درک مردم، در زمانهایی یکی کنیم که در این پهنه سرزمینی بزرگ، معنای چند کیلومتر راه، چندین روز سفر با اسبهای تندرو و گران قیمت، مسلح و زیر حفاظ نظامی و تحمل خطرات بزرگ بود؟ زمانی که بسیاری از مردم در نسلهای متمادی از روستا یا محدوده کوچک قبیله خود (جز به فرمان حاکمان برای جنگ) خارج نمیشدند؟ حتی در اروپا امانوئل کانت، از بنیانگزاران مدرنیته، هرگز چندان از زادگاه خود، کنیگزبرگ(Königsberg) فاصله نگرفت. در ایران تا همین نیم قرن پیش هنوز وقتی به کسی«مشهدی» و «کربلایی» و «حاجی» خطاب میکردند، اینها القابی افتخارآمیز و گویای راه پرخطر سفر از «ولایت» به «دوردستها» بود که در توان هر کسی نبود. سعدی میتوانست از «سفر»های دور و دراز خود، نام ببرد و اصولا معنای «سفر»،«تجربه پُربار» یا «دنیا دیدگی» بود که هنوز در زبان ما باقی مانده است.
در یک کلام، وطن از زمانی به مفهوم امروزی خود، در قالب «ملت» و «کشور» تغییرمعنایی یافت که سیاست به مثابه یک برساخته اجتماعی، بدان تمایل یافت؛ که سیاست کل زمانها و فضاها و از آن مهمتر کل «فرهنگ» (حتی در معنای مردمی آن را) به طور کامل تصاحب کرد. این امر با انقلاب صنعتی و انقلابهای سیاسی اواخر قرن هجدهم و به خصوص قرن نوزدهم آغاز شد در رژیمهای دموکراتیک با آزادیهای مدنی محدودیت یافت در رژیمهای توتالیتر و دیکتاتوری به حداکثر کنترل فرادستیها بر فرودستیها رسید. در انقلابهای سیاسی قرن هجده و نوزده و به خصوص انقلاب فرانسه بود که سربازان انقلابی این کشور برای نخستین بار فریاد زدند: «زنده باد ملت» (Vive la Nation). تا این زمان واژه pays در فرانسه معادل país اسپانیایی، paese ایتالیایی و heimat آلمانی، بلد عربی شاید معادل ولایت فارسی بودند و معنایی نزدیک میان یک فضا-زمان و یک فرهنگ-زبان ایجاد می کردند، اما انقلابهای سیاسی قرن هجده و نوزده همه چیز را عوض کردند و واژه nation را جایگزین واژههای پیشین کردند تا زمینه درگیریها و جنگهای خونین میان مردمان و فرهنگها و نه چون پیشتر جنگ میان حکومتها را به وجود بیاورند، کاری که در قرن بیستم به اوج خود رسید. از همین روست که سرداری قدرتطلب و ابتدا انقلابی، به انقلاب فرانسه خیانت و سلطنت را به سود خود احیا کرد:«ناپلئون بناپارت»، همو که ادعا می کرد: «نخستین فضیلتها، وفاداری به وطن» است. البته، به نسبت عمر هفتهزار ساله تمدنها، زمانی بیش از دو سه قرن از آن زمان نگذشته اما کمتر از دویست سال بعد در همان کشور فرانسه و در همان زبان، اندیشمند عمیقی چون آلبر کامو هم بود که بگوید: «وطن من، زبان فرانسه است»، جملهای که برخی ادبای خود ما نیز درباره زبان فارسی بر زبان راندهاند. اما حتی در همان قرون هجده و نوزدهم نیز اندیشمندان تیزهوشتر حتی از کامو نیز بودند که چشماندازهای فراختری داشتند؛ کسانی که آرمانهای واقعی و انساندوستی را فراتر از ملیگرایی یا فرهنگگرایی زبانی، قرار میدادند. برای مثال ولتر، فیلسوف بزرگ، که میگفت: « وطن جائیست که انسان در آن خوشبخت زندگی کند»؛ یا لامارتین، ادیب برجسته، که میگفت: « تنها خودخواهی و نفرت هستند که وطن دارند، اما نه برادری». یا کمی نزدیکتر به فرهنگ ما، جبران خلیل جبران، که میگفت:«کره خاکی، وطن من و انسانیت، خانواده من» است. از این رو نباید شگفتزده شد که این نقل قول از جنایتکارترین شخصیت تاریخ جهان، آدولف هیتلر را میخوانیم که میگوید: «ما در دین خود [مسیحیت] خوششانس نبودهایم. در حالی که ژاپنیها بزرگترین حد فداکاری و ایثار را قربانی کردن خود در راه وطن میدانند». وقتی این جملات را مرور میکنیم صرفا نباید تصوّر کنیم که برای زیبایی متونی گفته شدهاند که در آنها جای گرفتهاند یا از سوی کسانی که خدمتی به سرزمین خود نکردهاند. فکر نمیکنم کسی به اندازه لامارتین و ولتر و کامو به فرانسه، خدمت فرهنگی و سیاسی کرده باشد، مسئله در سطحی اندیشیدن یا در داشتن تفکر عمیق سیاسی و اجتماعی و انسانی است.
- با توجه به فرآیند جهانی شدن آیا باید منتظر مفاهیم تازه ای از وطن باشیم؟
بدون شک. ما حتی از قرن شانزدهم با اندیشمندی چون مونتنی یا در قرن هجده و نوزده با اندیشمندانی نظیر روسو و دیدرو و بسیاری دیگر، مفهوم انسانگرایی و روشنگری را به مثابه ساختارهایی که باید حدود زمانی و مکانی را در اهداف بشر تعیین کنند، داشتیم و وقتی به قرون جدید میرسیم این تبدیل به اندیشهای غالب میشود که نولیبرالها از یک طرف و فاشیستها و پوپولیستها از سوی دیگر، تلاش میکنند آن را «چپی» یا «مارکسیستی» نشان دهند، در حالی که عمیقا انساندوستانه است: اندیشه متفکرانی چون کامو و آرنت. و زمانی که به مفهوم جهانیشدن نه به معنایی که نولیبرالها در هدفگذاری مالی در سرمایهداری متاخر و ویرانگر خود به آن دادند، بلکه در مفهوم یک نظام اقتصادی باز و مبتنی بر بازار اما زیر کنترل و به سود جامعه و انسان محور مینگریم، یعنی مفهومی که از سوی اقتصاددانان برجستهای همچون جوزف استیگلیتز و پل کروگمن در تداوم اندیشه نوکینزی مطرح شد، باز هم تفاوت دیدگاهها را کاملا به وضوح میان جهانی شدن کنونی و پوپولیسم ملیگرایانه در معانی مثبت و منفی هر کدام از آنها مشاهده میکنیم. این همان فکری است که جامعهشناسان، انسانشناسان و فیلسوفان نیز در نقد خود به جهانی شدن به صورت کنونی و دفاعشان از جهانی شدن به گونهای انسان محور و بروشنی ضد ملیگرایی ِ فاشیستی بیان کردهاند: از مانوئل کاستلز و آرجون آپادورای گرفته تا جودیت باتلر و کورنل وست. ملیگرایی و پوپولیسم توخالی ِ آن، امروز صرفا ابزاری در دست شیادان فکری است تا نظام بیرحمانه موجود در جهان را با توسل به بدترین احساسهای آدمها یعنی برانگیختن فرهنگها، دینها، اقوام، زبانها، و… علیه یکدیگر تحریک کنند تا شاید بتوانند تنشها و جنگهایی به راه بیاندازند و سیاست قرن نوزده و بیست خود را ادامه دهند. در قرن بیستم به قول اوکتاویو پاز، شاعر و نویسنده و انسانشناس برجسته مکزیکی، که بعدها بسیار تکرار شد، وطن ما، باید «سیاره» ما باشد: کرونا که بیش از دو سال است جهان را از کار انداخته دلیل روشنی است که جهان وطنهای نولیبرال از یک سو و ملیگرایان پوپولیست از سویی دیگر، فاشیستهای جدیدی نظیر دونالد ترامپ، ولادیمیر پوتین، شی جین پینگ، ویکتور اوربان (مجارستان)، الهام علیاف(آذربایجان)، نارندرا مودی (هندوستان) و بسیاری دیگر از رهبران فاسد جهان کنونی، نمایندگانش هستند. وطن امروزین، باید در ابعاد مختلف خود، در قالب «سیاره»ای معجزهآسا تعریف و نگریسته شود که یک میراث فرهنگی بزرگ و یک میراث زیستی بزرگتر است. میراثی چنان ارزشمند که همه و همه باید هرچه از دستمان برمیآید با هم و در هماهنگی باهم برای تداوم و پایداریاش انجام دهیم و با دنبال کردن فرهنگ و نه با در خدمت درآوردن فرهنگ زیر سلطه سیاست آن را از جهنمی که راست و چپ ِ اقتدارگرا امروز برای انسانها ایجاد کردهاند، به بهشتی ممکن، هرچند بسیار سخت دستیافتنی، برسانیم.
- با توجه به رشد سریع فناوری و نزدیک شدن فرهنگ ها به یکدیگر آیا مفهوم وطن فرهنگی اعتبار فعلی را خواهد داشت؟
بستگی به آن دارد که ما بر سر دو راهی کنونی، کدام راه را برگزینیم: راه ملیگرایی و خود برتربینی، بیشک پایانی جز ویرانی وطن نخواهد داشت، در طول تاریخ دویست ساله اخیر نیز چنین بوده از آلمان و ژاپن بگیرید تا ونزوئلا و کوبا، از روسیه و چین بگیرید تا وضعیت کنونی آمریکا. فناوری به قول هایدگر به خودی خود نمیاندیشد، بلکه ما هستیم که باید آن را به اندیشه درآوریم و بنابراین فناوری هم میتواند گرایشهای منفی را در جهت نابودی بشریت ایجاد کند و هم استعلا و خوشبختی او را.
- آیا زادبوم هر کس وطن اوست؟ اگر بله وطن نسل دوم مهاجران در کشورهای مقصد وطن آنهاست؟
در معنای اولیه این واژه، بله، اما امروز هرچه بیشتر، این معادلات به هم میخورند: کسی را مجسم کنید که دوران کودکی خود را در کشوری گذرانده، از پدر و مادی به دنیا آمده که هرکدام به یک فرهنگ متفاوت تعلق داشتهاند، سپس خود به کشور دیگری رفته و در آنجا با همسری از فرهنگی متفاوت ازدواج کرده، خود این فرد یا فرزندانش، وطنشان کجاست؟ آیا آنجا که به دنیا آمدهاند یا به قول خلیل جبران، کره خاکی؟ در این زمینه توصیه میکنم کتابهای ارزنده امین معلوف، ادوارد سعید، دختر او، نجله سعید و بسیاری دیگر را بخوانید. تعریف انحصاری وطن به معنای زادگاه یا حتی محلی که کسی در آن بزرگ شده، سطحیترین سخنی است که میتوان گفت. محمدعلی جمالزاده که بدون تردید یکی از بنیانگزاران زبان فارسی جدید به حساب میآید از عمر ۱۰۵ ساله خود، ده دوازده سال بیشتر ایران نبود، سپس به لبنان و فرانسه رفت، اما تقریبا تمام عمرش را در سوئیس گذراند و همجا درگذشت، پس آیا او یک سوئیسی به حساب میآید؟ احسان یارشاطر، استاد برجسته ادبیات زبانهای ایرانی و بنیانگزار ِ دانشنامه بریتانیا که تا ابد نام ایران را زنده نگاه خواهد داشت، در ایران زاده شد اما کمتر از نیمی از عمر خود را در ایران بود و بیشتر آن را در آمریکا گذراند، آیا این امر از او یک آمریکایی میسازد؟ برعکس چه بسیار ایرانیانی که در ایران به دنیا آمده و در کودکی یا حتی نوجوانی و جوانی به اروپا و آمریکا رفته و کاملا در ساختار آن کشورها جای گرفته و حتی به مقامات سیاسی رده بالا رسیدهاند، حال اینکه متولد ایران هستند، آیا این از آنها یک «ایرانی» میسازد؟ به نظرم مسئله پیچیدهتر از این گونه استدلالها است. این هم که خواسته باشیم هر جا آدمی در هر کجای دنیا به «موفقیت» رسید، به حساب خود بگذاریم، چون خودش یا پدر و مادرش در ایران به دنیا آمدهاند، به نظرم کاری ابلهانه است: برای نمونه فکر نمیکنم بتوان شخصیتهایی چون سرژ رضوانی (نویسنده و شاعر)، اسحاق یوسفپور(نویسنده و منتقد هنری)، یاسمینا رضا(نمایشنامه نویس) هر سه فرانسوی، یا پردیس ثابتی (متولد تهران، متخصص ژنتیک با شهرت جهانی و دختر پرویز ثابتی)، استفنی بایس(نماینده ایرانی تبار و راستگرای کنگره آمریکا از اوکلاهاما، متولد این کشور از مادری آمریکایی-هلندی و پدری که در جوانی به آمریکا آمد و نامش را از «حسین اسدی» به «جو اسدی» تغییر داد، بیآنکه نظری در این باره داشته باشم)، یا پیر امیدوار(میلیاردر متخصص انفورماتیک فرانسوی-آمریکایی) یا دارا خسروشاهی و امید کردستانی(هر دو متولد ایران اما بزرگ شده آمریکا که میلیاردر و سرمایهداران بزرگ آمریکایی هستند) و بسیاری دیگر را چندان بتوان به دلایل «ژنتیکی»، ایرانی دانست. اما حتی در مورد تک به تک این افراد نیز باید بحث کرد و نظر داد. اما در نگاه نخست، این افراد، برنامههای خود را بر اساس آمریکایی یا جهانی بودن خود تنظیم میکنند و نه ایرانی بودن خود. اینها تنها چند مثال بود، برای اینکه نشان بدهم مسئله هویت، بسیار جدیتر از آن است که روزنامههای زرد ما و متاسفانه روشنفکرانمان برای خود در ذهن خویش میبافند. نمونههایی چون این ادعاها که: میزان سرمایه ایرانیان خارج از کشور بیش از هزار میلیارد دلار است و اگر ایران تغییر کند همه به ایران میآیند و سرمایهگذاری میکنند. آیا یک بار از خود پرسیدهایم که باراک اوباما رئیس جمهور پیشین آمریکا، که نیمی از تبارش کنیایی بود، پیش و پس از رفتنش چه چیزی را برای کنیاییها (حال نمیگویم حتی آمریکاییهای سیاه پوست) تغییر داد؟ امین معلوف، در این زمینه به ویژه در کتاب «هویتهای مرگبار» خود، که دوست عزیزم دکتر نیکگهر ترجمه کردهاند، مباحث بسیار خوبی دارد. و مسئله تنها ما ایرانیان نیستیم. نگاه کنید به شخصیتهایی چون اوژن یونسکو، ساموئل بکت، میلان کوندرا و حتی ولادیمیر ناباکوف که بیشتر شخصیت کشوری هستند که زندگی در آن را انتخاب کردند (فرانسه و آمریکا) نه کشور زادگاهشان (رومانی و ایرلند و چک و روسیه). البته من هم مثل شخصیتهایی چون پاز، باور به سیارهای بودن انسانها دارم و نه تعلق مرز و بومیشان و تنها موردی را که شاید بتوانم بدان اهمیت دهم، سهم هر کسی در فرهنگی است که می توان او را با آن فرهنگ انطباق داد، از این رو جمالزاده و یارشاطر از نظر من بسیار بسیار ایرانیتر از بسیاری از کسانی هستند که اینجا متولد و بزرگ شده و حتی نام و شهرتی هم یافتهاند اما جز ضرباتی سخت به پیکر این مردم و این سرزمین نزدهاند. من نیز چون تقریبا تمام کارهایم به زبان فارسی و در رابطه با ایران و برای بهتر شدن وضعیت آن ولو با آسیب شناسیاش نوشته شده، خودم را بیش و پیش از هر چیز یک ایرانی میدانم. گروهی فکر میکنند یعنی دائم از ایران تعریف کردن و مشکلات و آسیبها و بیماریهایش را ندیدن. آسیبشناس بودن من سبب شده که برخی صفت «ایران ستیز» برایم بگذارند: این درست مثل آن است که کسی که سرطانی را در بدن ما تشخیص میدهد، به این دلیل دشمن خودمان بدانیم. و برعکس کسی که سرطان را می بیند و از آن می گذرد و فقط از ما تعریف و تمجید میکند دوست بپنداریم، در حالی که مشخص است سخن تلخ اول از سر دوست داشتن و سخن دوم از روی ریا و دشمنی است. و روشن است که من تا زمانی که توان داشته باشم مشکلات و آسیبهای آن فرهنگ را بیان میکنم چون عمیقا یک ایرانی هستم که به سخن کامو وطنش برایش میهنش است (سخنی که استاد یارشاطر نیز گفتهاند) و بزرگترین شانس خود را در زندگی زاده شدن در زبان مولوی و حافظ و عطار و خیام میدانم.
- حس تعلق به یک وطن جغرافیایی مشخص (و نه ناسیونالیزم) چه تأثیری در شرایط اجتماعی و فرهنگی یک کشور خواهد داشت (این تأثیر مثبت است یا منفی؟
این پرسش ، پاسخ مفصلی را میطلبد، اما همین قدر بگویم که به نظر من داشتن حتی یک پیوند دورادور مثلا داشتن پیوند بین ما و ایرانیانی که در سراسر جهان کار و تلاش میکنند و اکثریت بزرگ آنها نه به میل خود بلکه به دلیل شرایط نابسامان ِ سرزمین خود مهاجرت کردهاند (هر چند این دلیلی نمیشود که به سرعت، حتی با تغییر شرایط به ایران بازگردند) هر گونه پیوندی با این ایرانیان، همان طور که پیوند با تمام کسانی که به هر دلیلی ولو یک سفرکوتاه گردشگری، به این فرهنگ علاقمند شده باشند، میتواند، اگر ما قدر فرهنگ و تمدن و زبان میانجی و اصلی ایران یعنی فارسی که حاصل تلاش همه اقوام ایرانی است و قدر تمام زبانهای ارزشمند دیگرمان را بدانیم، میتواند به ما در ساختن آینده بهتری برای فرهنگ و مردم خود یاری رساند. مسئله مهم در جهان امروز آن است که از عدسی تنگ ملیگرایی قرن نوزده و بیستمی که یک ایدئولوژی سیاسی پشت سرگذاشته شده است به جهان نگاه نکنیم و بر این اساس کشور خود را صاحب فرهنگ و سایر نقاط جهان را بی فرهنگ تلقی نکنیم یا زندگی شخصی و سرنوشت خود را محور نگرفته و دائما درباره این و آن قضاوت نکنیم. پهنه فرهنگی ایران یعنی پهنه تمدنی متکثر با زبانها و فرهنگها و مردمان بینهایت گوناگون که بیش از هفت هزار سال میراث فرهنگی در خود دارد. این پهنه سهم بزرگی در شکل دادن به تاریخ تمدن جهان داشته است و این سهم شناخته شده است اما ربطی به پادشاهان و حاکمانش ندارد که مثل همه قدرتمندان همیشه بیشتر فرهنگها را تصاحب و از آنها سوء استفاده کردهاند تا به رشد آزاد آنها امکان بدهند. اما اینکه خواسته باشیم صرفا به دلیل سهم گذشتگان تصور کنیم که هر چیز و هر کاری را از ما چشم بسته میپذیرند، چنین نیست. تمام جهان غرب مدیون تمدن یونان است، اما دیدیم که چند سال پیش این کشور تا مرز ورشکستگی مطلق پیش رفت، امروز هم بخش بزرگی از جمعیت یونان در خارج از مرزهای این کشور زندگی میکنند، همان چیزی که درباره ارمنستان نیز میتوان گفت. سرنوشت تمدنها و فرهنگها همیشه به گونهای پیش نمیرود که مایل هستند و بنابراین هر جا فرصتی مییابند که آن را به سوی بهتر شدن پیش ببرند نباید از این کار دریغ کنند. اما این کار را باید با احترام گذاشتن به تمام فرهنگها و تمدنها و زبانهای دیگر – ولو آنکه گروهی اندک در آن فرهنگ و تمدن و زبان باقی مانده باشند- انجام بدهند و نه با تحقیر آن. این درس بزرگی است که ژرژ دومزیل تاریخشناس و زبانشناس فرانسوی به ما داد که تلاش کرد و موفق شد برخی از فرهنگهایی را که از میان رفته بودند با آخرین بازماندگانشان به انسانیت بازگرداند. وطن، کلمه زیبایی است، اما هنر، فرهنگ، عقلانیت، انسانیت، دگردوستی، عدالت، عشق به هستی، کلماتی بسیار زیباتر که هیچ تناقضی با وطندوستی ندارشته و معنای واقعی آن هستند.
آزما / شماره ۱۶۵ / فروردین ۱۴۰۱