به دنبال چرخش نظامی گرا و امنیتی در رژیم پهلوی از اوایل دهه ۱۳۴۰ (نیمه دهه ۱۹۶۰) که با روی برگرداندن از اقشار تحصیلکرده و اقداماتی بسیار نمایشی و پر هزینه از لحاظ اجتماعی و سیاسی همچون تاسیس حزب واحد «رستاخیز» (اسفند ۱۳۵۳/ مارس ۱۹۷۵)، برگزاری مراسمی کارناوال مانند و پر سرو صدایی برای یادآوری «تاریخ دو هزار و پانصد ساله ایران» (مهر ۱۳۵۰ / اکتبر ۱۹۷۱)، تغییر تاریخ شمسی هجری به «تاریخ شاهنشاهی» (اسفند ۱۳۵۴ / فوریه ۱۹۷۶)، لغو کلیه احزاب و و افزایش شدید اختیارات «ساواک» یا پلیس امنیتی(دوره فعالیت ۱۳۳۵-۱۳۵۷ / ۱۹۵۷-۱۹۷۹ ) فشار بر کارکنان دولت و شخصیت ها برای سرگذاشتن به این اقدامات و مشارکت فعال در آنها، جنبه های کاملا ضد روشنفکرانه و ضد فرهنگی و در عین حال سنت گرایانه در بدترین معنای واژه را نشان می داد. ضدیت گروه باسوادان بیش از پیش با رژیم بالا گرفت. و این گروه به انقلاب پیوستند و تلاش کردند آن را به سوی آرمان های خود هدایت کنند. . البته این رویکرد در کمیت و کیفیت خود، بعدها بنا برموقعیت ایدئولوژیک افراد و تحول اوضاع کشور در طول پیشینه سی ساله انقلاب گروه های متفاوت به شدت تغییر کرد. مفهوم «روشنفکری» بدین ترتیب فراز و فرودهای بسیاری را تجربه کرد که در نوشتاری خاص به آن می پردازیم، اما در تهایت به موضوعی مورد مناقشه بدل شد و تضادی را نیز میان دانش به مثابه علوم طبیعی و دانش به مثابه علوم انسنی را مطرح کرد. از سوی دیگر، افراد «باسواد» (یا «نخیه» در معنایی دیگر) اغلب صفت های دیگری به جز «روشنفکر» برای خود برگزیدند که مهم ترین آنها اسامی خطاب رسمی آکادمیک همچون «دکتر» ، «مهندس» و یا «استاد» و به شکلی متاخر تر «پروفسور» بود که هم در معنی دانشگاهی و معمولی آن به کار می رفت و می رود و هم در معنای سنتی آن برای افرادی عموما مسن تر که لزوما دارای تحصیلات دانشگاهی نیستند اما سرمایه اجتماعی بالایی دارند. واژه «استاد» البته در سال های اخیر جایگزنی برای واژه های رسمی نظیر «دکتر» برای روشنفکران نیز شده است و بسیار دیده می شود که روشنفکران فاقد «مدرک بالا» با این عنوان نامیده می شوند. همین امر در شکل گیری هر چه بیشتر آنچه «آکادمی های موازی» نامیده می شود (کلاس ها و دوره های آموزشی غیر دولتی، انجمن های علمی، سخنرانی ها و نشست ها و….) و «مدارک» غیردولتی در کنار مدارک دولتی؛ نیز دیده می شود. گذار از خط سیری «ژورنالیستی» به این آکادمی ها و مدارس و به دست آوردن غیر رسمی لقب «استاد» نیز از پدیده هایی است که در این دوره قابل تامل بوده است و به نوعی مناقشه میان «رسمی » ها و «غیر رسمی » ها منجر شده است.
از همین موقعیت می توان به یکی از مهم ترین تغییرات انجام شده در حوزه سواد در طول نیم قرن اخیر و به ویژه در سالهای پس از انقلاب یاد کرد و آن گسترش بی سابقه نه تنها سواد آموزی و ورود دانش آموزان به مدارس کشور که بی سوادی را به حداقل ممکن رساند (نرخ رسمی با سوادی در ایران در ۱۳۹۱/۲۰۱۲: ۹۱ درصد) بلکه میزان اشتعال تحصیلی در رده های دانشگاهی را نیز به ارقامی بسیار بالا رساند. به صورتی که امروز ایران(۱۳۹۱/۲۰۱۲) با جمعیتی تقریبا معادل ترکیه و فرانسه دو برابر آنها یعنی حدود ۴ میلیون دانشجو، دارد و به این رقم باید میلیون ها دانشجوی فارغ التحصیل را نیز افزود. جوان بودن جمعیت و درآمدهای نفتی که تاسیس و مدیریت یک نظام گسترده آموزشی را در سطح کشور ممکن کرد ، بی سوادی را مطلق را تقریبا از میان برداشت در حالی که پدیده و آسیب جدید بی سوادی پسا تحصیلی شروع به مشاهده شد . با این وجود، این پدیده نیز به دلیل جوان بودن جمعیت و گسترش شدید سستم های ارتباطاتی و نیاز به استفاده از نوشتار در آنها کاهش یافت هر چند نوعی تخریب در زبان را نیز ایجاد کرد (پدید وبلاگ ها، اس ام اس ها و تاثیر آنها بر زبان).
در نهایت مسئله سواد هر چه بیشتر از پدیده ای مربوط به خواندن و نوشتن تا نیمه قرن بیستم، به پدیده ای مربوط به کیفیت دانش و ارزش گزاری های ایدئولوژیک و هژمونیک بر آن شد: در حوزه نخست، «سواد» به معنی «مطالعه» خاصی در این یا آن زمینه ( با تاکیدی هر چه بیشتر بر علوم انسانی و فلسفه وادبیات غربی در نزد روشنفکران؛ و پایندی به اصول و مطالعه آثار دینی و شناخت بالای ایدئولوژیک و علمی از متون مقدس و تفاسیر و سایر متون مذهبی و دوری از متون غربی در نزد نخبگان فکری اصولگرا) و «مدرک» دانشگاهی برای عموم شد.
بالا رفتن «سرمایه فرهنگی » (از طریق تحصیل رسمی و «آکادمی های موازی») و گسترش این سرمایه فراتر از تقسیم جنسیتی جامعه ( ورود گسترده زنان در حوزه اجتماعی نه از طریق کار که نرخ اشتغال آن در حدی پایین یعنی ۱۱ تا ۱۲ درصد است، بلکه از طریق تحصیل تا رده های بالای دانشگاهی حتی در دور افتاده ترین نقاط کشور) سبب پدید آمدن نیازهای جدید فرهنگی و شکل گرفتن سبک های زندگی جدیدی شد که در تضاد با سبک های زندگی دیگر، به تنش های اجتماعی هر جه بیشتری دامن می زنند. بدین ترتیب «سواد» به عاملی برای شکاف های متعدد آسیب شناختی در سطح جامعه معاصر به ویژه در میان اکثریت جمعیت یعنی جوانان تبدیل شد: از یک سو کسانی که نیازهای خود را بر اساس محصولات فرهنگ غربی (سینما، تئاتر، ادبیات و…) قابل ارضا می دانند، و از طرف دیگر کسانی که این محصولات را شکلی از «تهاجم فرهنگی» به آنچه آنها «فرهنگ سنتی» می نامند، قلمداد می کنند. هر دو گروه نیز به یکدیگر تهمت «بی سوادی» می زنند و نیاز ها و علایق و تنوع فرهنگی را که برای هر جامعه ای ضروری و ناگزیر است را کمابیش بنا بر درک کمتر یا بیشتری که از نظام اجتماعی دارند تحمل و یا به کلی رد می کنند.
جامعه ی که در آن دیگر تقریبا هیچ «بی سوادی» وجود ندارد، اما تقریبا اکثریت اعضایش از نگاه یکدیگر «بی سواد» و «بی فرهنگ» اند.
این یادداشت در چارچوب در چارچوب همکاری انسان شناسی و فرهنگ با روزنامه شرق منتشر می شود(سه شنبه ها صفحه آخر) و روز ۱۵ شهریور ۱۳۹۱ منتشر شده است.