ژیل دولوز برگردان ناصر فکوهی
نخست به این نکته توجه داشته باشیم: داشتن یک ایده، در رده یک امری ارتباطی قرار نمیگیرد. و من میخواهم بر این نکته تاکید کنم؛ زیرا این یکی از سؤالاتی بوده که بسیار لطف کردهاید و از من پرسیدهاید. میخواهم به شما نشان بدهم همه آن چیزهایی که دربارهشان صحبت میکنیم تا چه حد غیرقابل تقلیل به ارتباطات هستند. مهم نیست. ممکن است به نظر این بیمعنا بیاید. اما توجه کنیم که ارتباطات پیش از هر چیزی به معنی پراکنش و تبلیغ نوعی از «اطلاعات» است. حال از خود سئوال کنیم «اطلاعات» چیست؟ سئوال سختی نیست و همه میدانیم که «اطلاعات» مجموعهای از «اوامر» است. وقتی به شما «اطلاعی » داده میشود، این بدان معنا است که از شما انتظار میرود [کار خاصی بکنید یا به ] یا چیزخاصی را بپذیرید. به عبارت دیگر «اطلاع دادن» حرکت در جهت به تحقق رساندن یک «شعار» است. در زبان فرانسه به اطلاعیههای پلیس Communiqué از فعل و اسم «ارتباط» گفته میشود. وقتی اطلاعیه پلیس صادر شد و به ما رسید، انتظار می رود باور خاصی را پیدا کنیم و یا مجبورهستیم به چنین باوری تن بدهیم. گاه حتی از ما نمی خواهند [واقعا] چیزی را باور کنیم و صرفا منظور این است که تظاهر کنیم به آن موضوع باور داریم. در واقع از ما خواسته نمیشود باور کنیم بلکه خواسته میشود به گونهای رفتار کنیم که گویی به آن اطلاعیه باور داریم. اطلاعات و ارتباطات همین است و اگر از این مسئله تبدیل یک داده به یک شعار و انتقال و پراکنش آن بگذریم دیگر نه اطلاعاتی باقی میماند و نه ارتباطاتی. به معنای دیگر اطلاعات دقیقا یک نظام کنترل (مراقبت) است و این، امری کاملا بدیهی و روشن.
و البته که این امر، بدیهی است؛ اما چرا اهمیت دارد؟ چون ما را امروز به شدت درگیر خود کرده؛ چرا؟ زیرا این یک حقیقت است که ما وارد جامعهای شدهایم که باید آن را یک «جامعه مراقبت» نامید. نظریهپردازی چون فوکو، گونهای از جامعه را بررسی کرده که بسیار به جوامع ما نزدیک هستند. او گروهی از جوامع را جوامع سلطهگر، و گروهی دیگر را جوامع به نظم درآمده(دیسیپلینی) مینامید. و ما کاملا در سنت جوامع «نظم یافته» قرار میگیریم آن هم با یک سنت ناپلئونی که جامعهای سلطهگر بود که به جامعهای نظمیافته تبدیل میشود. جوامع سلطهگر که فوکو این اصطلاح را گسترش داد (هرچند نه به اندازهای که لازم بود)، جوامعی هستند که پایه و اساشان وجود مکانهایی برای محبوس کردن و اسارت گروهی از افراد است: مدرسه، کارخانه، بیمارستان و جامعه نظمیافته به همه اینها نیاز دارد. البته این مسائل در برخی از خوانندگان فوکو، ایجاد سردرگمی هم میکرد چون آنها بر این گمان بودند که این انتهای نظریه فوکویی است. و روشن است که چنین نبود. فوکو با تاکید میگوید که این جوامع نظم یافته «انسانی» نیستند و او حتی بر آن است که ما وارد نوعی جوامع جدید میشویم. و البته روشن است که بقایای آن جوامع نظمیافته، هنوز بسیارند و تا مدتهای مدید باقی خواهند ماند. اما ما وارد جوامعی کاملا جدید شدهایم. نویسنده آمریکایی «ویلیام بِروز»(W. Burroughs) این واژه را مطرح کرد و فوکو هم احترام زیادی برای او قایل بود. [من هم با وام گرفتن از او میتوانم به این جوامع جدید که در آنها کنترل افراد بر اساس وسایل ارتباط جمعی و به صورت آنی انجام می شود را] جوامع مراقبت (کنترل) نام بدهم. و اینها جوامعی هستند که بر خلاف جوامع نظمیافته نیازی به مکانهایی برای اسیر کردن افراد ندارند. ممکن است بگویید: امروز چنین چیزی ممکن نیست که البته منظور من هم، همین امروز نیست . شاید چنین جوامعی پنجاه سال دیگر به تحقق برسند. هرچند همین حالا هم میتوانیم آغاز آن جوامع را در مکانهای اسارت که به جوامع نظمیافته تعلق داشتند، ببینیم: به صورتی که در این مکانها مباحث جدیدی در جریان هستند: آنها درباره تغییرشان صحبت میشود: در زندانها، مدارس و بیمارستانها. برای نمونه گفته میشود آیا بهتر نیست بیماران را به منازلشان منتقل کنیم و آنجام مداوا شوند. (۴:۵۲). شکی نیست که آینده چنین خواهد بود. گفته می شود آیا بهتر نیست اخودمان را ز کارخانهها خلاص کنیم و کارها را به واحدهای کوچکتر واگذار کنیم؟ و یا حتی افراد در خانه خود، کار کنند؟ در مورد زندانها هم این بحث مطرح است: آیا بهتر نیست کاری بکنیم و راه دیگری برای مجازات افراد به جز زندانی کردنشان پیدا کنیم؟ ولو اینکه اینها مسائلی بسیار قدیمی باشند که دوباره ارائه شدهاند. این، همان جامعه مراقبت است که در آن دیگر اصل، بر اسیرکردن افراد در یک مکان خاص نیست. حتی در مورد مدارس این اتفاق میافتد شاید چهل یا پنجاه سال دیگر، ولی میافتد. و آنچه جالب توجهتر خواهد بود و باید زیر نظر داشت رابطه مدرسه و کار است یعنی هویت مدرسه و کار در شیوهای از آموزش پیوسته : این آینده ما خواهد بود اما لزوما به معنای آن نیست که هیچ یک از این دو در محیطی خاص محدود و اسیر شوند. مسائل ممکن است بسیار پیچیده باشند، شاید با وسایل ارتباطی جدید (مثل مینیتل*) اما اینها مسلما همان جوامع مراقبت هستند. حال ببینیم میان نظمدهی یا دیسیپلین دادن و کنترل یا مراقبت چه تفاوتی هست؟ مثالی بزنم یک اتوبان (بزرگراه) را در نظر بگیرید: آدم ها ظاهرا در جایی اسیر نیستند و میتوانند بارها مسیرهای مختلفی را دور بزنند یا پیش بروند اما در عین حال کاملا زیر کنترل باشند [چون هر کاری بخواهند نمی توانند بکنند] این آینده ما است، یعنی جامعه مراقبت که دیگر یک جامعه نظمیافته نیست. حال ببینیم چرا همه این چیزها را گفتم: به این دلیل که این فرایند به وسیله دادهها یا اطلاعات انجام میشود که چیزی جز گروهی از شعارها [دستورالعمل ها] نیستند که در یک جامعه مفروض رواج دارند [و درونی شدهاند]. ممکن است بگویید. این حرفها اصلا یعنی چه؟ آثار هنری چه ربطی به این موضوعها دارند؟ فعلا از اثر هنری صحبت نکنیم و صرفا بگوییم در مقابل اطلاعات چیزی هم داریم به نام «ضد اطلاعات» یا ضددادهها . برای نمونه کشورهای دیکتاتوری را داریم که در آنها بدترین شکل ضداطلاعات (ضدداده یا دروغ) رواج دارد. اما نوع دیگری از ضداطلاعات نیز هست. مثلا وقتی در زمان هیتلر، یهودیانی که از آلمان به فرانسه می آمدند و اولین کسانی بودند که میگفتند در آنجا اردوگاههای مرگ بر پا شده است، نوعی ضداطلاعات در اختیار ما میگذاشتند [که باور نمیکردیم] آنچه باید به آن دقت کنیم این است که یک ضداطلاعات هرگز به تنهایی نمیتواند کاری بکند. هیچ ضداطلاعاتی هرگز آزاری برای هیتلر فراهم نکرد، جز در یک مورد. چه موردی؟ وقتی ضداطلاعات تبدیل به «کَنش مقاومت» بشود- چیزی که بنا بر طبیعت خود نیزهست- در حقیقت کَنش مقاومت نه نوعی اطلاعات است و نه نوعی ضداطلاعات و ضداطلاعات تنها در حالتی موثر واقع میشود که تبدیل به یک کُنش مقاومت شود. حال پرسش این است رابطه اثر هنری با این موضوع چیست؟ با ارتباطات؟ هیچ! هیچ! اثر هنری ابزاری برای ارتباطات نیست. هیچ ربطی به ارتباطات ندارد و هیچ اطلاعاتی هم در بر ندارد. اما برعکس رابطهای بینهایت میان اثر هنری و کُنش مقاومت وجود دارد. اینجا میتوانیم به رابطهای میان اثرهنری با اطلاعات و ارتباطات برسیم در چارچوب کُنش مقاومت. از خود بپرسیم: این رابطه رمزآلود که یک اثر هنری را با یک کُنش مقاومت مربوط میکند، چیست؟ و این در حالی که افرادی که چنین کُنش مقاومتی را انجام میدهند، اغلب نه وقت آن را دارند و نه فرهنگ آن را که آثار هنری را بشناسند. نمی دانم! آندره مالرو یک مفهوم فلسفی بسیار زیبا را بیان میکرد. او درباره هنر میگفت: هنر تنها پدیدهای است که میتواند در برابر مرگ مقاومت کند. من فکر میکنم ما در اینجا با یک مفهوم فلسفی بسیار غنی روبرو هستیم.به این فکر کنید: چه چیزی میتواند در برابر مرگ مقاومت کند؟ مشخص است: به یک مجسمه گِلی پنج هزار ساله نگاه کنید و خواهید فهمید که گزاره مالرو کاملا درست است. بنابراین ما هم به زبان خودمان و البته نه به شیوایی مالرو میتوانیم بگوییم: هنر پدیدهای است که مقاومت میکند. البته شاید پدیدههای دیگری هم مقاومت کنند، ولی بهر حال این پدیدهای است که ما میشناسیم. و رابطه کَنش مقاومت و هنر در همین جا قرار دارد. البته هر کَنش مقاومتی یک اثر هنری نیست، ولی از برخی لحاظ هم هست. هر کُنش مقاومت یک اثر هنری نیست، هرچند به نوعی هم هست. اینجا ما با پدیدهای رمزآمیز روبرو هستیم . شاید نیاز به اندیشیدنی عمیق داشته باشیم. اگر اجازه بدهید به موضوع قبلیام برگردم، یعنی به سینما و مثلا در سینما به کارگردانی چون استروب (Jean-Marie Straub) و مسئله گسست صدا در نزد او اشاره کنم. البته سینماگران دیگری هم اینکار را کردهاند: در سینمای استروب می بینیم: صدا بالا میرود و بالاتر و بالاترو اوج میگیرد در حالی که تصویر بر سطح زمین باقی میماند و ما شاهد گسستی میان صدا و تصویر هستیم. شاید هم بگوییم تصویر شنیداری و تصویر دیداری دیگر هیچ ربطی به هم ندارند. یا رابطه مستقیمی ندارند. بسیار خوب، پرسش این است این صدایی که بالا میرود چه معنایی دارد؟ در حالی که موضوع صدا بر زمین میماند و در زمین فرو میرود؟ معنایش همان مقاومت است: کُنش مقاومت. و در تمام کارهای استروب، کُنش صدا یک کُنش مقاومت است. از موسی تا آخرین آثار کافکا، و در میان آنها نیز بسیاری دیگر از هنرمندان مثلا باخ، نمیدانم! کُنش صدای باخ چیست؟ موسیقی اوست. کُنش مقاومت در برابر چه چیزی؟ نه یک مقاومت انتزاعی، بلکه یک مقاومت و مبارزهای فعالانه علیه فضایی از امر قدسی و امر ناقدسی، کُنشی که در فریادی به اوج خود میرسد: فریاد باخ این است: بیرون! بیرون بروید! نمیخواهم شما را ببینیم. بنابراین وقتی استروب این فریاد را در کار خود برجسته میکند یا فریاد شیزوفرن ها را، به نظرم این طور میرسد. کُنش مقاومت دو چهره دارد: هم انسانی است و هم یک کُنش هنر است؛ تنها کُنش مقاومت است که در برابر مرگ مقاومت میکند یا در قالب اثر هنری یا در قالب مبارزه انسانها . این رابطهای است که میان مبارزه انسانها و اثر هنری وجود دارد. تنگاتنگترین رابطه و به نظر من رمزآلودترین رابطه. درست همان طور که پل کله [نقاش] میگفت: مردم وجود ندارند، ولی در همان حال وجود دارند؛ وقتی میدید مردم وجود ندارند یعنی این امری مبهم است و همیشه هم مبهم باقی میماند: این پیوند اساسی ومیان اثر هنری و مردمی که هنوز وجود ندارند.
بخشی از متن سخنرانی ژیل دلوز ۱۹۸۵ در لینک زیر در یوتیوب:
Gilles Deleuze, l’art et les sociétés de contrôle*
آبان ۱۳۹۹ برای مجله برگ هنر ویژه ژیل دولوز