سکانس اول
ده سال پیش است. پروفسور، متخصص ژئوپلیتیک، گروهی از دانشگاهیان ایرانی، از جمله من را، به میزگردی در شهری دانشگاهی در مرکز هند، دعوت کرده است. او مایل است ما ابتدا به شهرزادگاهش و خانه او در جنوبی ترین ساحل این کشور و با فاصله ای به گمان ما زیاد، از محل جلسه برویم: دوست دارد با شهر او هم آشنا شویم. دیدن این خانه و این شهر به باور او همان اندازه اهمیت دارد که شرکت در میزگرد مهمی که سازمان داده است.
سکانس دوم
در خانه پروفسور، هستیم. خانه ای بزرگ اما نه اشرافی، با مبلمان و چیدمانی که نمی توان جایی به جزهند تجربه شان کرد. لبخد گرم او و خدمتکارش، مردی میانه سال – و سرهایی که با هر سخن ما حرکت پاندولی خود را آغاز می کنند- پذیرایمان هستند. پروفسور پوزش می خواهد که همسرش و ندیمه او، آنجا نیستند. همسر، روزه عبادتی یک ماهه دارد و مشغول نماز گزاردن است و ندیمه همراهی اش می کند. خدمتکار مرد، دائما با لبخند ها و با انواع تنقلات خانگی، پذیرایی می کند. پروفسور می گوید این مرد شریف و همسرش مثل اعضای خانواده مان هستند. می پرسیم: چند سال است پیش شما کار می کنند؟ با خونسردی و لبخند زنان می گوید: خانواده مرد، هفتصد سال است که نسل اندر نسل در خدمت خانواده من هستند و خانواده همسرش هشتصد سال است در خدمت خانواده همسرم. کاست ها همه جا در هند حضور دارند. به شهر می رویم و دیدار می کنیم. ساحلی زیبا و کودکان و زنان و مردانی که پا برهنه، سوخته و در هم فرو ریخته، با اصراری باور نکردنی همه جا یادگاری های چوبی می فروشند و توریست های چشم آبی گم گشته، لباس های محلی به تن، هند را می جویند. گرما و رطوبت شهر کشنده است و اتوبوس ها آکنده از میلیون ها دایره و طرح با تمام رنگ های جهان و با پنجره هایی بدون شیشه که مردم سرشان را از آنها بیرون داده اند.
سکانس سوم
باید بعد از توقفی یک روزه که با توجه به مسافت به نظرمان بسیار کوتاه می آید، شهررا ترک کنیم و با قطار به محل کنفرانس برویم. می پرسیم فاصله چقدر است؟ پروفسور، لبخند زنان می گوید: نزدیک است، فردا صبح ساعت ۷ حرکت می کنید و پس فردایش ساعت ۱۰ می رسید، حدود ۲۴ ساعت! کارگری از کارکنان انستیتو ما را همراهی می کند. کوپه ما درجه یک است، تمیز است، اما به نظرمان شدیدا فقیرانه. همه چیز خوب کار می کند، اما همه چیز به نظر ما بسیار ابتدایی و ساده می آید: تخت ها با قفل و لولاهایی آهنی و با دست باز می شوند و روی سقف ِ کریدور هم، تخت نصب شده است. غذایی به قول خودشان برای «خارجی» ها که «اصلا تند نیست» و البته غیر قابل خوردن از تندی برای ما. نان و پنیر ایران از کیسه ها بیرون می آیند. شب به سرعت و با شادمانی دوستانه جمع ما می گذرد. صبح فردا پس از صرف صبحانه ای که باز هم خوردنی نیست، گروه «نظر سنجی» از راه می رسند و پرسشنامه ای مفصل به انگلیسی را درباره همه مشخصات قطار و سفرمان پر می کنیم.
سکانس چهارم
کنفرانس از صبح در محل انستیتو آغاز می شود. ساختمانی بسیار شیک با معماری کاملا غربی و بسیار مدرن با پیشرفته ترین تجهیزات. پیش از شروع کار، از انستیتو دیدار می کنیم: یکی از پیشرفته ترین نهادهای علمی هند، با شاگردانی که از بیش از سی کشور از جمله کشورهای غربی به آنجا آمده اند و با آخرین فناوری های روز در رشته های مدیریت و به خصوص پزشکی و دندانپزشکی تحصیل می کنند. در میزگرد، هیئت هندی، همه بسیار شیک پوش به نظر می آیند: کت و شلوارها و کراوات به سبک غربی زده اند. گروه ما لباس های نیمه رسمی به تن دارند و با گوناگونی بسیار بالا در شکل و قیافه هایمان. در طول جلسه، یکی از اساتید همراه ما، بی توجه به حرف های میزبان و خودمان، کتابی به فارسی می خواند و روی آن خط هم می کشد. ما معذب هستیم و خجالت می کشیم و نمی دانیم چه کنیم؟ هندی ها اما، با جدیت به بحث های ما و خودشان گوش می دهند و ابدا در هیچ حرکتی ذره ای ناراحتی در آنها نسبت به این بی ادبی دیده نمی شود. فقط لبخند. در بحث ها به دنبال چالش نیستند و ببیشتر می خواهند مسائل را درک و نقطه نظرات خود و طرف مقابل را روشن کنند.
سکانس پنجم
همان شب در یک مهمانی نسبتا بزرگ همه اساتید انستیتو، همسرانشان، و دانشجویان ارشد و دکترا حضور دارند. همه بدون استثنا، مرد و زن، لباس های زیبا و رنگارنگ هندی به تن دارند. حالا لباس های صبحشان، به نظرمان مثل روپوش کارگران می آید. پیش از شام، در برنامه ای اولیه، همه ما برغم معذب بودنمان، دعوت می شویم که تک به تک روی صحنه برویم، معرفی مان کنند، دسته گلی بر گردنمان بیاندازند و همگی تشویقمان کنند: می گویند این رسم حیاتی و فقط برای شما نیست، بلکه برای خودمان مهم است. پس از این مراسم، دسته ای رقصنده، روی صحنه می روند و برنامه ای سنتی اجرا می کنند . حرکات به اندازه ای حرفه ای است که گمان می کنیم گروهی برای مراسم دعوت شده اند، اما می گویند این ها گروهی از دانشجویان ارشد همین انستیتو هستند که به افتخار شما این برنامه را تدارک دیده اند.
سکانس ششم
یک روز تعطیلی داریم و می خواهیم به شهری کوچک نزدیک کنفرانس برویم. می گویند چیز چندانی ندارد، شهری کم جمعیت است. می پرسیم چقدر: می گویند ۲- ۳ میلیون! شهر باز هم گرم و مرطوب است، ماشین ها پرسرعت و عصبی حرکت می کنند و دائم بوق می زنند، پشت آنها نوشته شده« بوق بزنید» و می فهمیم برای جلوگیری از تصادف است. رانندگان اما، برخلاف ماشین هایشان در عین تند رفتن خونسرد و خندانند. در همه جای شهر فقر و ثروت در کنار هم تضاد شدید اما بی تنش، برجسته اند. در ایستگاه اتوبوس، جمعیت سرشار به تلویزیونی که در قفسی آهنین و دربسته قرار گرفته «فیلم هندی» می بینند. آرامشی ابدی بر شهر حاکم است؛ گویی می توان با جیب های خالی قلب و اندیشه هایی سرشار داشت.
سکانس هفتم
کلیسا ها، مساجد و معابد در کنار هم قرار گرفته اند. گاوها هر جا می خواهند می نشینند یا حرکت می کنند. همه گونه لباس می بینی: از حجاب کامل تا برهنگی. گروهی صلیب می شکند تا درون کلیسا بروند، گروهی نارگیل می خرند تا بر در معبد بشکنند و گروهی کفش هایشان را در می آورند تا به درون مسجد بروند. غروب است. به پروفسور می گوییم: کشور عجیبی دارید، مردم فقیرند اما مثل اینکه خوشبختی درونشان خانه کرده، برای هیچ چیز شتابی ندارند؛ و پیشرفته ترین فناوری ها در کنار ابتدایی ترین آنها (مثل همان قفل و لولای قطار دارید) همه جا دیده می شود. می گوید: مردم ما زندگی را آن طور که هست می پذیرند نه آن طور که برایش خیالپردازی کنند، احساس خوشبختی می کنند، چون خود را فقط در یک زندگی نمی بینند بلکه تصویر ابدیتی که ممکن است در بسیاری از زندگی های پی در پی خود خوشبخت باشند را جلوی روی خود می گیرند. در فناوری هم ما هرگز در هیچ کجا فناوری ای به کار نمی بریم که مردم همانجا نتوانند بر آن تسلط داشته باشند.
سکانس هشتم
بازگشت با همان قطار به همان شهر. کارگر انستیتو باز هم آنجا است، اما در این سه روز دفعه سومش است که این قطار را می گیرد. مناسک قطار به همان گونه است که بود، غذهای غیر قابل خوردن و خدمتکاران خندان و پرسشنامه و شب طولانی و گپ و خنده ها و شوخی های ما . کریدور قطار گویی ما را در مسیری بیرون از زمان و مکانی هندی پرتاب می کند، زمان و مکانی که برایمان درک ناپذیر است. می دانیم داریم نه از یک کشور بلکه از یک جهان بیرون می رویم.
سکانس نهم
بازگشت به تهران. بیرون آمدن از فقر هندوستان برغم تمام ثروت ها و البته فاصله های طبقاتی اش، فرودگاهمان را به نظر به یک تالار بزرگ اشرافی، تبدیل کرده. هر چند نه لبخندی بر لبهاست ، نه آرامشی در حرکات و نه تحملی در رفتارها. و فقط تلفن های همراهی که در آنها صحبت مثل همیشه، از پول ها و چک هایی است که باید داده یا گرفته شوند. هند را پشت سرمان جا گذاشته ایم، حسرتش را می خوریم، به خصوص وقتی بی صبری، نابردباری، عصبانیت ها، توقع ها و بی خردی ها را می بینیم و اینکه چطور می شود با جیب های پر، دل ها و اندیشه های تهی داشت.
سکانس دهم
به خانه می رسم. گویی نه از سفر هند که از سفر به سیاره ای دیگر بازگشته ام. شاید خواب دیده ام و اصلا جایی نرفته ام. هند نه چند سال، بلکه هزاران سال با ما فاصله دارد؛ نه همزمان با ما، بلکه در زمان و لحظاتی ابدی سیر می کند. هند جایی است میان واقعیت و خیال، اما بیشتر در خیال؛ جایی میان ثروت و فقر، اما بیشتر در فقری مادی و ثروتی معنوی. هند سرزمینی است بی کران و در کرانمندی ِ چرخه های ِ بی پایان ِ تناسخ، در تکرار ِ معنوی ِ حیات های ِ مادی.
فیلم به پایان می رسد. پرده کشیده می شود و باید سالن را ترک کنیم.
این مطلب در چارچوب همکاری انسان شاسی و فرنگ و مجله کرگدان به انتشار می رسد.