نوشته زهره روحی
زمانی میرسد که تمنای گفتن از «خود»، تو را راوی زندگیات میکند… یا نه، نقال احساسهای پر فراز و نشیبت از چیستیِ خود. گاه با کلماتی جادویی و سیّال در شعری روان و گاه با بومی و رنگی… مهم تمنای نازدودنیِ «گفتن» است: چون آبهای جاری در هزاران رودخانه، که خاطره هزاران جفت چشم را در هر پیچ و گذری در خود نهفته دارد… و مهم «خیال» است و بس که به محض روایت تا ابد برجای میماند…
کتاب «پاریس»، روایت یک فرهنگ عاشقانه، اثر ناصر فکوهی، خاطرات جوانیِ او در شهر پاریس است که در پیرانهسری نوشته شدهاند. و چه خوب که اینگونه نوشته شده است. با چشمهای امروزی سراغ جوانیِ سرزنده و شادِ گذشته رفتن. نگاه کردن از دریچه سالمندی به سالهای دورِ جوانی و برعکس… در چنین فضایی روایتهای خطی تاب مقاومت در برابر انتخابِ شادمانه درهم آمیزی حس جوانی و پختگی ندارند و درهم میشکنند. و چه خوب که میشکنند… تا با آنچه از آن میماند، فضای شاعرانه زمانیمکانیِ «پاریسِ فکوهی» ساخته شود. پاریسی که فقط متعلق به اوست. زیرا با «او» (پاریسِ به مثابه شخصی حی و حاضر در برابر و همراهش) هست که ناصرِ جوان در پروسه رشد ذهنی و روحیاش پرورش مییابد. «انقلابی»بودن، و «جوانی» کردن مطابق با معیار آن ایام در سراسر جهان… ایامی طلایی که عصیانگری در برابر بیدادگریهای جهان، اولین آموخته آرمانی جوانان در سراسر جهان بود… اما «پاریسِ مربی و همراه ناصر»، هرچه هم که فکوهی سخاوتمندانه آنرا متعلق به همگان بداند، تنها میتوانسته معمارِ اندیشه و احساس او باشد. حتی به لحاظ کالبدی… کافیست پلکها را بر هم گذارد تا پاریسِ به شخصیت دست یافته او، در تکتک مکانهای به تجربه شخصی درآمدهاش پیروزمندانه سربرآورند… : از پسِ هزاران خاطره و رویای شبانگاهی و یا نه از پسِ هزاران رنگ و بو و مزهای که میتواند با پرشی سحرآمیز از درون فنجانی قهوه و یا باغچه نمناکِ پس از باران و عطر گیاهانِ به هوا برخاسته تک به تک خود را ظاهر سازند. معجزهای هستیشناسانه که هر روز و هرلحظه قابل دسترس برای همگان است، اما تنها نصیب خوش شانسها میشود… همانهایی که عاشقانه قادر به تحمل بارِ نوشتن و نوشتن و زندگی خود را وقف آن کردن میگردد.
اما این فقط «پاریس» نیست که ناصرِ جوان را تا مرحله فکوهی شدگیاش میپروراند، آن دو نیز با تجربههای تلخ و شیرینِ عشقهای پیدا و پنهانِ نحوه زندگیِ خویش، «پاریسِ خود» را مرحله به مرحله پروراندهاند. در «مکان/زمانی» که به جایگاهی المپی دست یافته است. آزاد و رها از نگه داشته شدن و توقفِ گذرش از سوی هر قدرتی…؛ زمان، میگریزد و بازگرداندنی در کار نیست. حتی آنجا که در خیال به تصور درمیآید، از گریختن بازنمیماند. و مکانهای برآمده از خاطرات ناصرفکوهی در کُنه زمانِ گریزنده رسوخ کرده است. خیابانی هست اما کافه پیش از این بوده دیگر نیست. «زمان/مکانِ» درهم تنیده همواره گریزان، آنرا بلعیده است. نبودش غمی بر دل مینشاند. و باری دیگر قدرت بیچون و چرای «زمانِ گریزان» را به یاد میآورد. اما برای فکوهی تا روزی که خیالها و خاطرات و «یاد زیستههایش» در ذهن هستند، با امکانِ «هموارههنوزش» به جاودانگی میرسند. دستِ خیال را به سوی هر کدام که دراز کند، بیپاسخ نمیماند… خیال، معجزه هستی در برابر گذر زمان، نخستین تجربه سرکشیِ بشر از تناهیمندیِ خویش…
بسیاریمان مدیون فرهنگِ سرکشِ اندیشمندان پسامدرنِ فرانسوی هستیم. اما ناصرِ جوان صِرفِ خودِ «سرکشی» را پیش از آنکه از اندیشمندانِ پاریسی بیاموزد در حینِ «بودناش با پاریس» میآموزد… پاریسی که وی را با ترانههای آنارشیستیِ ژرژ برسنس آشنا ساخت. خواننده محبوبی که آلتوسروار نهادهای «دولت» را به تمسخر میگیرد… صحنهای آشکار از نازدودنی شدنِ کمونِ پاریس، از حافظه شهری… حتی اگر چهره عوض کرده باشد. و پاریسی که طراح ساحتِ موسیقیاییِ جوان ایرانی و آموختههایش از زندگی در عاشقانهها، شادیها، غمها و دلتنگیهای غیرقابل وصفش بوده، صدای باربارا را هم در خود داشته و دارد… باربارایی که از نظر فکوهی اصلاً خودِ پاریس بوده و هست. چنان نافذ که نشستِ صدایش در روح و ذهنِ وی با وجود گردِ پیری بر موهای جوانی که پروسه پختگی را به اتمام رسانده، هر آن میتواند غافلگیرانه نوید پیشکشی جدید به او دهد… آری، زندگی مالامال از معجزه است. کافیست از خوابآلودگی بدر آییم و خواست کشفِ شنیدن، گوش سپردن، دیدن و ارتباط با هرآنچیزی را بیابیم که از سوی هستی نثارمان میشود…
اصفهان ۶ بهمن ۱۴۰۳