با تأکید بر مورد آمریکای لاتین
مقدمه
پوپولیسم را عموماً در حوزۀ مفاهیم سیاسی بررسی و تحلیل کردهاند و نمیتوان آن را دقیقاً مفهومی صرفاً انسانشناختی و حتی مفهومی جامعهشناختی تلقی کرد. با این وصف همچون هر مفهوم دیگر سیاسی، همانگونه که میتوان به این مفهوم نگاهی سیاسی داشت و مصادیقی سیاسی برای آن در نظر گرفت میتوان موضوع را از دید فرهنگ نیز در نظر گرفت و تلاش کرد به تحلیلی عمیقتر از آن به مثابۀ روشی در کسب و حفظ قدرت دست یافت.
اما اگر ابتدا از تعریف سیاسی آغاز کنیم باید بگوییم که پوپولیسم که آن را در فارسی عموماً به «عوامگرایی» ترجمه کردهاند شیوهای از رفتار و عمل سیاسی است که بر اساس آن کنشگران سیاسی حرفهای تلاش میکنند با طرح برخی از شعارهای عامهپسندانه و تقلیل دادن مشکلات و مسائل پیچیده اجتماعی به موانع پیش پا افتاده با راهحلهای ساده برای خود محبوبیت ایجاد کرده و این محبوبیت را عموماً در برابر نهادهای انتخابی به دست بیاورند (Panizza, 2005; Synder, 2003). و هرچند که در این کار طبعاً ناموفق هستند یعنی نمیتوانند واقعاً گرهای از مشکلات بگشایند، اما در کوتاهمدت به دلیل امیدی که در دلها زنده میکنند، توانایی آن را دارند. پویایی (دینامیسمی) اجتماعی را ایجاد کنند که به صورتهای مختلف مورد استفاده یا سوء استفاده قرار بگیرد. به همین جهت پوپولیسم که بارزترین نمونههای آن را در پرونیسم در آرژانتین (Brennan, 1998; James, 1988:41-88) ولی همچنین در بولانژیسم (Fieschi, 2004:104-136; Irvine, 1989:73-107) در فرانسه مشاهده کردهایم، همواره با ضد پارلمانگرایی یعنی با تفویض و انتقال قدرت از طریق انتخابات به نمایندگان سیاسی همراه بوده است و برعکس همیشه از نوعی دموکراسی مستقیم و بدون واسطه دفاع میکرده که در نهایت عملی نبوده و تنها میتوانسته است از خلال دیکتاتوری به عمل درآید (Shalom Hayward, )1996:10-32).
اما آنچه بیشتر از این رویکرد سیاسی، از نگاه انسانشناس اهمیت دارد نه لزوماً نتیجۀ رفتارهای پوپولیستی (که عموماً تخریب دموکراسی و هموار کردن راه برای قدرتمداری و استبداد است) بلکه تحلیل دلایل، فرایندها و نتایج فرهنگی این پدیده است. در این میان نخستین واقعیتی که میتوان بر آن انگشت گذاشت استفادۀ پوپولیسم از تصویر منفی سیاست و سیاستمداری به مثابۀ رفتارهای حرفهای و ثابتی است که باید به کنار گذاشته شده و جای خود را به نوعی «خودانگیختگی» مردمی بدهند. این خودانگیختگی عموماً در قالب نوعی فرهنگ مردمی ارائه میشود که به شدت ارادهگرا است و از نوعی اسطورۀ قدرت بیپایان و منبع سرشار و غنی و ذاتی در فلکلور هر جامعهای استفاده میکند. از این رو هرگونه استفاده از فرهنگ فلکلوریک و عام مردم در نزد سیاستمداران میتواند به ابزاری برای گفتمان فرهنگی پوپولیستی بدل شود (Rivière, 1988): به همین جهت نیز ضد روشنفکرگرایی را نیز در کنار ضد پارلمانگرایی و ضدیت با هرگونه دیوانسالاری و مناسک سیاسی (ولو آنچه ضرورتی تام برای هدایت امور مدیرتی دارد) از مشخصات این گونه پوپولیسمهاست (Young, 2000). طبعاً برای آنکه جامعهای پذیرای پوپولیسم شود نیاز به آن است که زمینههای فرهنگی برای این امر آماده باشد، اما مطالعات تجربی بر فرایندهای بزرگ پوپولیستی برای مثال بر فاشیسم ایتالیایی (Lyttelton, 2004) یا آلمانی (Muhlberger, 2003:38-57) و یا استالینیسم روس (Hoffmann, 2003:39-63) در فاصلۀ دو جنگ جهانی نشان میدهند که فراهم بودن شرایط فرهنگی برای رشد پوپولیسم لزوماً ربطی به سطح «پایین» یا «بالا»ی جامعه از لحاظ فرهنگی ندارد: جامعۀ روس در مقایسه با جامعۀ آلمان در دو سطح کاملاً متفاوت قرار داشتند، اما هر دو دچار این بلا شدند. بنابراین بهتر است دلایل را در باورهای ریشهای و اسطورهای هر جامعهای بجوییم. برای نمونه در باور به «منجی پدرسالارانه» ای که در جامعۀ روس رواج داشته است (Duncan, 2000:48-61) و باور به «برتری نژادی ژرمن و یهودستیزی مسیحی–آلمانی» در جامعۀ آلمان (Bankier, 2000) اواخر قرن نوزده و ابتدای قرن بیستم.
در آنچه به فرایند پوپولیسم برمیگردد باید بر پتانسیل بسیار بالای سرایت در باورها و رفتارهای فرهنگی اشاره کرد که صرفاً بحثی روانشناسانه -بهگونهای که برای مثال مارکسگرایان فرویدی- است، نظیر ویلهلم رایش (۱۹۷۰) دربارۀ فاشیسم مطرح کردهاند و یا روانشناسانی چون اریک فروم (۱۹۴۲) بر آن تأکید داشتهاند نیست، بلکه از نگاه انسانشناسی بیشتر به پدیدۀ تقلید فرهنگی و الزام و کنترل اجتماعی و نیاز و ضرورت جماعتگرایی در برابر فرد گرایی در بسیاری از جوامع و موقعیتها مربوط میشود.
اما در آنچه به نتایج مربوط میشود باید متاسفانه بر این نکته تأکید کرد که تجربۀ پوپولیسم را نمیتوان برخلاف آنچه بسیار تصور شده است نوعی واکسیناسیون در برابر خطرات بعدی ظهور این پدیده در آن جامعه یا در جوامع دیگر به حساب آورد. آنچه تاریخ به ما میآموزد آن است که پیشداوریهای پوپولیستی عموماً به تخریبهای گستردۀ فرهنگ و حتی به جنگها و تنشها و قومکشیهای هراسناک منجر میشوند (نمونه جنگ جهانی دوم) (Andreopoulos, 1997) اما این نتایج حتی پس از آنکه تحلیل شده و همۀ افراد از آنها مطلع شده و حتی دچار عذاب وجدان نسبت به آنها میشوند، لزوماً سبب نمیشود که با تکرار فاجعه روبرو نشویم (نمونه قتل عامها و نسلکشیهای بالکان در اروپا، (Mestrovic, 1996:51-90) و همین فرایند در آفریقا و به ویژه رواندا (Barnett, 2002:97-129) در ابتدای دهه ۱۹۹۰ از این لحاظ گویا هستند.
در نهایت باید تأکید کرد که پوپولیسم همچون هر روند دیگری که در راه تقلیلدهندگی اندیشه حرکت میکند، به دلیل آنکه جهان ما جهانی است که دائماً روی به سوی پیچیدگی بیشتر و بیشتری دارد میتواند به همان میزان خطرناکتر شده و ضربات سختتری را از لحاظ فرهنگی بر یک کشور یا یک فرهنگ وارد آورد.
پوپولیسم نو و نسبت آن با سنتهای پیشین پوپولیستی
واژۀ پوپولیسم یکی از واژگانی است که در یکی دو سال اخیر در ایران بسیار بر سر زبانها افتاده است و روزنامهها و رسانهها به کرات از آن استفاده میکنند. اما در اینجا نیز همچون موارد پیشین و واژگانی همچون «چپ»، «راست»، «محافظه کار»، «اصلاح طلب» و … ما با به کارگیری از واژگان در خارج از متنهای تاریخی آنها روبروییم، آن هم در شرایطی که همانگونه که بارها گفتهایم، اصولاً با یک نظم منطقی و عقلانیتیافته در شکلگیری و انطباق شکلها و محتواها در عرصۀ اجتماعی و به ویژه در عرصۀ زبانی، نمادین و رفتاری در جامعۀ خود سروکار نداریم: درهمریختگی در این زمینه که دلایل بسیار زیادی دارد، بیشتر از هر چیز به درهمریختگی در معانی و واژگان و به وجود آمدن گفتمانهای پیوندی بسیار تفسیرپذیر و در مواردی بسیار توخالی انجامیده است که شاید دربارۀ پوپولیسم هم وضع چنین باشد.
با این وجود نباید و نمیتوان انکار کرد که در جهان امروز ما با گروهی از نوزاییها در پدیدههایی روبرو هستیم که گاه گمان میرفت برای همیشه از میان رفتهاند؛ از گرایش عام به سوی مفاهیم استعلایی و باورهای معنوی گرفته (Beckford, 1991) تا نوزایی در هویتهای جماعتی و قومی (Soeters, 2005:77-98) و از تروریسم در اشکال جدید آن گرفته تا همین پوپولیسم که امروز مورد بحث است. این نکته را نیز ناگفته نگذاریم که دربارۀ برخی از این واژگان موضوع فراتر از واژه به ابهامهای معنایی باز میگردد که ریشههای تاریخی عمیقی نیز دارند. بنابراین لااقل میتوان نتیجه گرفت که دو نوع رویکرد در اینجا نسبت به پوپولیسم وجود دارد رویکردی مثبت که آن را در «مردمباوری» تعریف میکند و رویکردی منفی که آن را در «عوامگرایی» متبلور میبیند.
جالب اینجاست که در قدیمیترین ریشههای این واژه که باید آن را در «دموکراسی» یافت نیز با همین ابهام روبرو بودهایم: از لحاظ لغوی پوپولیسم به روشنی از واژۀ «مردم» (peuple – people) میآید هرچند اغلب تا یکی دو دهۀ پیش تلقیی منفی از آن میشد و بیشتر تأکید بر آن بود که برای استناد به «مردم» نه از این واژه بلکه از واژۀ «دموکراسی» استفاده شود که آن هم، این بار از ریشهای یونانی باز هم ما را به مردم (دموس) میرساند. در یونان باستان بر سر آنکه چه گروهی یا فردی باید حکومت کند، همواره میان فیلسوفان بزرگ اختلاف وجود داشت و اگر تنها دو اندیشمند بزرگ یعنی افلاطون و ارسطو را در نظر بگیریم، میبینیم که هر دو مخالف آن چیزی بودند که در یونان به آن دموکراسی گفته میشد. این چیز هرچند یک قرارداد همچون دموکراسی مدرن بود، اما قراردادی میان رئوسای خانوادههای بزرگ آزاد مردانکه در آن زنان و بردگان یعنی اکثریت جامعه، حقی برای مشارکت سیاسی در هیچ شکلی نداشتند و تنها یک اقلیت بودند که تصمیمات را (هرچند به شکل جمعی و بر اساس عرف و قوانین مورد اجماع گروه) میگرفت (Hansen, 2005). نظریه افلاطونی نظریهای نخبهگرایانه بود و در تداوم خود از خلال نوافلاطونگرایی تا ایدئولوژیهای جدید نخبهگرایانۀ سیاسی چه در ایدئولوژیهای چپ (توتالیتاریسم استالینی، مائوئیستی و …) و چه در توتالیتاریسمهای راست (هیتلر، موسولینی …) گویای اراده یک گروه کوچک یا بزرگ سیاسی بود که کمابیش به صورت سازمان یافته شده (حزب، ارتش، ….) و قدرت سیاسی را از آن خود میکرد و مردم را به کنار میگذاشت (Arendt,1951). در این حال ارسطو که همواره از نهایتها پرهیز داشت، معتقد بود که دموکراسی بیشتر به معنای حکومت عوام است که امری خطرناک است ولی او الیگارشیهای آریستوکراتیک (اشرافیتسالار) را نیز نهایت دیگر و به همان میزان خطرناک میدید، از این رو معتقد بود که در اینجا نیز همچون سایر موارد موقعیت میانه بهترین موقعیت است. این تلقی ارسطویی بعدها در انقلابهای دموکراتیک و بورژوایی اروپا (پس از گذار از اندیشۀ فیلسوفان سیاسیی چون منتسکیو و اصحاب دائرهالمعارف) به نظامهای دموکراتیک سلطنت مشروطه و یا جمهوری انجامید که معمولاً در آنها سازوکارها بهگونهای تعبیه شده بودند که قدرت نه به صورت مستقیم توسط مردم بلکه بهطور غیرمستقیم به وسیلۀ نمایندگان آنها به انجام برسد. به علاوه در همۀ این سیستمها از جمله از طریق ایجاد احزاب و سیستمهای دو مجلسی (سنا و عوام) کنترل بر مردم باز هم بیشتر میشد. در عمل تمام این سیستمها قشر اجتماعی خاصی را به عنوان سیاستمداران حرفهای به وجود میآوردند که به زودی کل حیات سیاسی را در دست خود میگرفت و نقش مردم را به مشارکتی صرفاً انتخاباتی خلاصه میکردند.